این پست طولانیه ولی تو رو خدا بخونیدش :) 


دیشب تازه برگشته بودم خونه که نگین زنگ زد و گفت انجمن همبستگی فرانسه-فلسطین یه برنامه داره امشب و سه نفر از فلسطین اومدند و می خواند سخنرانی کنند. خوبیه شهر کوچیک و خونه ی مرکز شهر داشتن هم اینه که ده دقیقه ی بعد دم سالن بودم. جلسه دوستانه و یه جورایی انگار خانوادگی بود. مهمون ها یه وکیل مدافع حقوق کشاورزان و بازپس گیریِ زمین ها ی آنها، یه جغرافی دان و یه کشاورز بودند و کشاورز شوخ و بامزه نقش مترجم رو هم به عهده داشت . یه سی چهل نفری هم شرکت کرده بودند که ده نفرشون فقط خارجی و بچه های دانشجوی دانشگاه ما بودند.

اصلا نفهمیدم وقت چه جوری گذشت. از شنیدن این همه قلدری و توهین و تحقیردر حق یه ملت قلب آدم به درد میاد حالا چه عرب باشند چه عجم چه ازما بهترون. عکس هایی که نشون دادند و بدبختی و مصیبتی که یه انسان زحمتکش برای چیدن زیتون هایی که سالها جوونی اش رو به پاش گذاشته، باید تحمل کنه. حقه بازی اسراییلی ها و ایست های بازرسی وجب به وجب و معطل کردنِ زن و بچه و پیرمرد و جوون زیر آفتاب سوزان برای دادن اجازه ی عبور به مزرعه ای که مال خودته و زحمتش رو کشیدی.

راعد کشاورز شوخ و امیدوار به آینده تعریف می کرد که پیارسال اسراییل اعلام می کنه که تمام آلو ها و انگورهای کشاورزان فلسطینی رو خریداری می کنه. چندین تن آلو و انگور بار کامیون ها میشه و راهی مرز اسراییل. این رو هم بگم که اسراییل اجازه نمی ده که فلسطینی ها محصولاتشون رو به کشورهای دیگه صادر کنند. نتیجه این که راعد و بقیه ی همکارانش خوشحال می رسند دم مرز و یارو کنترل چیه از تو اتاق کولر دارش سرش رو بیرون میاره و میگه که منتظر باشید الان میام و این اومدن سه روز تمام طول می کشه. راعد به تلخی می خندید و می گفت: آلو ها و انگور هامون حتا مربا که چه عرض کنم، از آب آلو و آب انگور هم رد شده بود و همش توی اون گرما گندیده بود. خرج یک سال زندگی و دوندگی و مرارت. اونا هم تصمیم می گیرند بارشون رو جلوی دفتر این آقا خالی کنند که درگیری میشه و اونا رو دستگیر می کنند. به قول راعد، هدف اسراییلی ها غیرممکن کردن زندگی برای مردمِ فلسطین و در نتیجه ترک کردن خونه و زندگی و آواره شدنشونه. راعد از همه ی ما خواست که هرکدوم به نوبه ی خودمون این مسایل رو برای دیگران تعریف کنیم تا دنیا بدونه چه بلایی سر این مردم داره میاد.

از قشنگترین فعالیت ها، حضور Peace maker ها در فلسطینه که اغلب انگلیسی، آمریکایی و فرانسوی هستند و کلاه (کاسکت) سبز سرشون می کنند و کارشون همراهی کردن بچه های فلسطینی تا مدرسه شون و بعد آوردن اونا تا در خونه هاشونه که مبادا مورد شلیک گلوله قرار بگیرند. به عده هم کلاه قرمز ها هستند که مدام اونجا حضور دارند و در کنار کلاه سبزها فعالیت می کنند و البته کارهای دیگه هم دارند از جمله کمک به کشاورزان در چیدن محصولاتشون و همراهی اونا در ایستگاه های بازرسی (check point). انجمن همبستگی فرانسه-فلسطین هم هر ساله تورهایی رو ترتیب میده که کسانی که می خواند در زیتون چینی به کشاورزها کمک کنند، بتونند به جای تعطیلات به فلسطین برند که حضورشون خیلی موثره و یه جاهایی اسراییلی ها مجبور به همکاری و دادن مجوز به کشاورزان می شند.

بهترین اقدام کشاورزان با کمکNGO های اغلب فرانسوی، ایجاد کارخونه های آب انگور و آب آلو در فلسطینه. به قول راعد حتا اگر سه روز زیر گرمای آفتاب معطل هم بشند تا یارو ... مبار ک رو تکون بده و از تو دفترش با مجوزش بیرون بیاد، آب انگورها و آب آلوها نمی گندند.

کاش تمام کشورهایی که به ناشی ترین وجه ممکن داعیه ی حمایت از مستضعفین جهان از جمله فلسطینی ها رو دارند، یه کمی از این اقدامات انسان دوستانه و صلح آمیز طرفداران صلح درس می گرفتند. کاش به جای تامین اسلحه و تجهیزات، از راه های موثر تر و انسانی تر وارد می شدند. راعد از فرانسوی ها هم خواهش کرد تا از دولت فرانسه بخواند جلوی کارخونه های اسلحه سازی بایسته و مانع فروش اسلحه به اسراییلی ها بشه. من اما از خودم یه عالمه خجالت کشیدم به خاطر افکاری که سالها پیش در باره ی فلسطینی ها داشتم، همه ی اون قضاوت ها و خشم ها و خسته شدن ها از طرفداری چشم بسته ی دولتمردان ایرانی. یاد این جمله افتادم که طرفداری بد کردن ضررش چندین برابر طرفداری نکردنه.




بدون تيتر 


*باز هم يه حکم سنگسار جديد! خودتون لطفا بخونيد. منم فردا راجع بهش مي نويسم. اصلا حوصله ي انتخابات رو ندارم و نازخاتون هم جز مطلب قبلي دلش نمي خواد چيزي در اين مورد بنويسه. صاحب انديشان در اين مورد بنويسند بهتره:)
حسين باستاني مقاله ي جالبي به نام «تصميمي براي سرنوشت» در باره ي اتفاق اخير يعني رد صلاحيت معين و بعد حکم حکومتي در روز نوشته، حتما بخونيد.

** نازخاتون هنوز براي مظلوميت دخترک افغان شيما رضايي، به طور مستقل عزا داره...

*** ممنون از فرناز عزيز به خاطر اين خبر سنگسار.




براي عادت زشت خفه کردن اميد و براي شيما رضايي! 


*از صبح امروز که خبر رد صلاحيت بعضي از کانديداها رو شنيدم، دلم آشوبه. حالت کسي رو پيدا کردم که روي يه صندلي با دستان بسته شده از پشت نشسته و هيچ غلطي هم نمي تونه بکنه. يه بليط گرون قيمت براي يه فيلم آبکي، آبگوشتي، بي محتوا و مسخره خريدي يعني به زور تو پاچه ات کردند و ناچاري با اون وضعيت رقت آور و دست بسته تا آخرش رو تماشا کني. زيادي هم زر زر کني از اون چسب هاي کلفت و پهن ميزنند روي لبات. حتا اگه چشماي مبارک رو هم ببندي، با صداهاي نکره چه مي کني؟ حس نمايشنامه هاي "تئاتر نو " فرانسه برات تداعي ميشه. سياهي و سياهي و بعضي وقتا هم خاکستري. يعني بايد همين جور «در انتظار گودو» بشينم؟ کي مياد؟ اصلا مياد؟ دلم گريه مي خواد براي اميدهاي کوچکي که از دور و نزديک به «درخت دعا» گره زديم. اميدهاي کوچکي که به قول مامي ... اسب حضرت ابولفضل هم به حساب نياوردند. نميدونم «پرده ي آخر» کي ميرسه؟ مشتاقانه با دست هاي بسته در انتظار «پرده ي آخر» اين نمايشنامه ام. اگر پرده ي آخري باشد...

**دلم گريه مي خواد براي شيما رضايي، 24 ساله، ساکن کابل. اما گناهش؟ يکي دو تا نيست عزيزم. بذار گناهان بي نهايت دخترک رو بشمارم:
- شيما زن بود. بازم بگم؟
2- برقع سرش نمي کرد.
3- مجري يه برنامه ي حرام بود. از اونا که توش موسيقي داره. همونا که اگه گوشت رو نگيري تبديل به الاغ و سنگ و اين جور چيزا ميشي.
4- شيما راحت مردها رو مورد خطاب قرار ميداد. باهاشون حرف ميزد.
5- دوربينش رو دخترک«پتياره» برمي داشت تو خيابونا جولون مي داد.
6- از همه مهمتر ورپريده خوشگل بود...
مثل بدبخت هاي عقده اي، سياه دل، کورچشم الاغ به سراغش رفتند. مثل موش کور! يه گلوله تو اون سر خوشگل زدند تا اون دنيا در پيشگاه پروردگار، شيما با مخ متلاشي شده حاضر بشه. به لعن ابدي و اين جور چيزا, تا کسي اون جا نگاهشم نکنه. دختره ي چشم سفيد...
«پليس مي گويد يک مجري جوان تلويزيون در خانه اش به ضرب گلوله کشته شده است.خانم شيما رضايي در برنامه موسيقي جوانان کار مي کرد اما دو ماه پيش از کار اخراج شد.
پليس در کابل مي گويد نقش او به عنوان مجري در اين برنامه از سوي گروههاي محافظه کار مورد انتقاد قرار گرفته بود که او را باعث خراب شدن اخلاق جوانان قلمداد مي کردند...
چندين ايستگاههاي خصوصي تلويزيوني پس از سقوط طالبان در افغانستان بر پا شدند و ايستگاه "طولو تي وي" (تلويزيون طلوع) که خانم رضايي برايش کار مي کرد با شيوه غربي و مجريان مد روز هواداران بسياري در ميان جوانان پيدا کرده است هر چند که انتقاد روحانيون را نيز به دنبال داشته است.»

***هرچي گشتم عکسي از شيما رضايي پيدا نکردم!

**** دست اسد عزيز درد نکنه با مصاحبه ي جديدش با خورشيد خانوم گل. البته حتما تا حالا خودتون اين مصاحبه رو خونديد...
*****نوشي گفت راستي امروز دوم خرداده. باورم نميشه هشت سال گذشت!




"نگفتم که اینجا خانه ی قرار من است" 


«آمده ام خانه.نگفتم که اینجا خانه ی قرار من است، گفتم که این خانه و اهلش بدون من چیزی نداشتند که به شب بگویند...از آنچه گذشت و آنچه نگذشت و از شبی که صبح شد و من هنوز ماه را ندیده ام و هی بگویم که این می شود و آن می شود و نه این بشود و نه آن بشود و سر به در بکوبم و به در کوفتنم کسی به پاسخ سر بر نیارد و هنوز هم دیوانه ام و اینجا کسی دیوانه نیست. چه خوب است که اینجا تلفن نیست و کسی نیست و چیزی معقول نیست . معقول هم معقول نیست و حوصله پشت در ذوق ذوق می کند و حوصله اش را ندارم.حقیقت اینجاست و سمت ندارد و من هنوز هستم.»
دست گل بر و بچه هاي
خوش فکر وبلاگستان درد نکنه. حتما خبر حرکت اخير يعني راي دادن به وبلاگ مجتبي را شنيديد. اگه دوست داريد مي تونيد در اين حرکت سهيم باشيد.

از وبلاگ خورشيد خانوم: «خبرنگاران بدون مرز، يک جايزه گذاشته براي وبلاگهايي که براي آزادي بيان فعاليت کردن. اسم وبلاگ مجتبي هم تو اون ليست هست. خوب البته هر کسي که اسمش تو اون ليست هست حق داره براي خودش تبليغ کنه. شايدم از مجتبي بيشتر براي ازادي بيان و فعاليت کرده باشده و اين جايزه هم براش مهم باشه. اما اون کسي که بيشتر از همه به اين جايزه احتياج داره مجتبي است. اگر واقعا" علاقمند آزادي مجتبي هستيم، و از نامه و نگاري و پتيشن امضا کردن هم گريزان، شايد اين کم هزينه ترين راه باشه براي اون. ..
اينم آدرس سايت مربوطه. گرچه سايت مجتبي ظاهرا حک شده اما اصلا" مهم نيست. مهم اينه که ما اين حرکت سمبوليک رو در پشتيباني از اون انجام بديم."




۱۱۷۹‌روز اسارت 


نمي دونم اينگيريد بتان کور Ingrid Betancourt رو مي شناسيد يا نه؟ يکي از فعالين حقوق زنان در کلمبيا و بعدها يک زن اهل سياست.اينگريد نماينده ي پارلمان و سناتور و هدفش مبارزه با فساد دولتي و قاچاق مواد مخدر بود و الآن دقيقا چهار سال ميشه که تو جنگل هاي کلمبيا، به اسارت شورشيان ضد دولتي در اومده و تو اين مدت تنها دو بار تونسته از طريق يه نوار ويدئويي براي همسرش، مادر و دختر و پسرش پيغام بفرسته. شوهرش تو اين چهار سال خودش رو به آب و آتيش زده تا دنيا اينگريد رو فراموش نکنه. البته ايشون پدر بچه هاي اينگيريد نيست ولي رابطه ي خوبي با اونا و مادر اينگيريد داره.





*عکس آخر روز انتخابات در کلمبياست که خوآن کارلوس عکس قدي اي از اينگريد رو روي يونوليت چسبونده بود و باهاش به مقر انتخاباتي رفت، دست در دست عکس همسرش، و راي داد.

پنج شنبه ي پيش خوآن کارلوس(آقاي همسر) دست به ابتکار بسيار زيبايي زد و اون اينکه در سالگرد اسارت اينگيريد، هزاران هزار عکس از دختر و پسر اينگيريد رو تو هوا پخش کرد. با يه هليکوپتر, بالاي جنگلي که شورشي ها مستقرند مي چرخيد و با عشق, عکس ها رو پخش مي کرد تا اينگيريد بدونه که هنوز دوستش دارند، به يادش هستند و فراموشش نکردند. اينجا اين ابتکار عمل خوآن کارلوس رو به «فرياد عشق» تشبيه کردند. منم که آبغوره گيريم سر اين مسائل فعال ميشه، کلي هيجان زده شده بودم. جدا باشکوه نيست؟




؟؟؟؟؟؟؟ 






بالاخره روز هم اومد. 


بالاخره «روز» هم اومد. اگر صفحه ي اولش رو باز کنيد اسامي آشنا زياد به چشمتون مي خوره. اسامي روزنامه نگاراني که همه مي شناسيم، با مقاله هاشون بعد از دوم خرداد «عشق کرديم»، خنديديم، حرص خورديم، عصباني شديم، گاهي هم نفس راحت کشيديم چون حرف هاي دلمون رو زدند. اسم هر کدوم يادآور خاطرات ريز و درشت اون روزها و عصرهاي خوب نفس کشيدن روزنامه هاست. عشق «جامعه» خوندن، «عصر آزادگان»، «بهار»، «نشاط» و تصوير چشمان خندان دخترک که بعد از «تو قيف» شدن يه روزنامه ، باز پيداش مي شد و چشماش مي خنديد. ياد روزهاي خوب روزنامه ي کاغذي خوندن به خير! به اميد روزي که «روز» در ايران چاپ بشه اونم روي کاغذ. بوي کاغذ، صداي ورق زدن صفحات روزنامه هاي «صبح ايران» و روزنامه خوندن هاي دسته جمعي تو تاکسي و اتوبوس. گاهي هم بدجنسي مي کرديم و روزنامه رو جوري مي گرفتيم که طفلک بنده خداي بغل دستي ديگه نتونه سرش رو روي روزنامه ي ما خم کنه. راستي راستي ، قبل از کودتاي يک شبه ي بستن پونزده روزنامه، چقدر آمار روزنامه خوني تو ايران بالا رفته بود، يادتونه؟

خب شرمنده از اين همه زياده گويي، ببينيم خود «اهالي روز» چي مي گند:
«"روز" رسانه ای است که در هوای آزاد کاشته می شود، و بنايش بر آن که کج تاب نباشد، راست باشد. روزنامه ای است که اينک از کمی توان و امکان، فقط در شاهراه اطلاعاتی جهان، در دنيای مجازی اينترنت انتشار می گيرد. اما اين اميد را دور نمی بيند که از دريچه کامپيوترها، و دسترس حاضران در آن شاهراه بيرون بزند و به در خانه ها برسد. کی. زمانی که ناگزير به کج تابی نباشد، توان بيابد و امکان. اما تا آن روز به همان عهد ناننوشته هر رسانه حرفه ای جوامع مردم سالار وفادار می ماند که در خدمت هيج نظر و آرمانی درنيايد و جز ارزش های والای انسانی را ميدان ندهد.

پيام رسانان "روز" در پشت ميزی به وسعت جهان، می نشينند و هر صبح، به زمان ايران، خبر می رسانند. دل هاشان هم همان جاست.
پس گام اول آن که "روز" کج تاب نيست، آينه ای راست نماست.»




براي نوشي و ناشا و آلوشا 


نوشي از اولين کشف هاي وبلاگي من بود همون طور نيلوفر آبي و هاله ي سرزمين آفتاب. از طريق يه دوست گل نازنين «من و ني ني» اولين بار به وبلاگستان اومدم و هر روز مشتاق تر و مشتاق تر بودم. يه عالمه انسان نازنين، عقايد مختلف، نوشته هاي قشنگ، احساسات زيبا با يه دگمه ي کوچيک, پشت اين صفحه ي نازنين «رايانه» ظاهر مي شدند. گاهي باهاشون زندگي مي کردم. دغدغه هاشون ميشد دغدغه هاي خودم. با بعضي ها از ته دل مي خنديدم، با بعضي ها گريه مي کردم . هيجان انگيز ترينش اين بود که يه عالمه چيز ياد گرفتم. بيشتر از حد تصور. تا اينکه نگار خوشگلم يه روز ي که اومده بود اين طرف ها و داشتيم تو تراس يه کافه café نوشيدني مي نوشيديم و گپ مي زديم از خورشيد خانوم گفت و از وبلاگستان و از اين دنياي را زآلودش. آنقدر گفت که وسوسه شدم و يه راست باخودش رفتيم دانشگاه و وبلاگ نازخاتون متولد شد.

بعدها سپنتا اومد سراغم که يکي از عزيزترين عزيزهاست. واي چقدر اسم هاي خوب خوب به ذهنم مياد: شهلا جونم، ميتراي پر از قشنگي، ساراي ...( هيچ صفتي در اين لحظه براي سارا به ذهنم نميرسه) و بعضي هاي ديگه که يادم نيست. البته اين هايي که اسمشون رو بردم دوستان اول منند. قصدمم اين بود که از دوران پرشين بلاگ بگم. حالا که ديگه يه عالمه دوست ماه ماه دارم. اصلا اين همه براي اين بود که مي خواستم از نوشي بگم. از ظرافت نوشته هاش، گرمي کلامش، محبت بي دريغش و مهمتر از همه از صداقتش. غم نهفته ي لابلاي کلماتش که خودش خوب ميدونه درد مشترک همه ي ماست. نوشي از اولين کشف هاي من بعد از هاله است. پس ميشه گفت من هم مثل بقيه ي دوستاش تو لحظه لحظه زندگي کوچيکش همراه با جوجه هاش، نفس کشيدم، از بي انصافي ها قلبم به درد اومد، از بي مروتي ها، از بي انصافي ها. ولي نوشي با به تصوير کشيدن لحظه هاي ناب بودنش با دو گل کوچولوش، با بودنش، با وجود داشتنش با قوي بودن هاش ، نميدونه چه لذتي به کام حداقل من يکي، نشونده. نوشي رو دوست دارم به خاطر نوشي بودنش. گاهي از اين جا هوس مي کنم دو تا دستش رو بگيرم، فشار بدم و بهش بگم چقدر عزيزه. همون طور که ديروز دلم مي خواست که بغلش کنم، تو آغوشم محکم فشارش بدم. ماچش کنم و اين قدم اول ولي محکم رو بهش تبريک بگم. اگه ايران اومدني شدم اولين کارم خريدن کتاب «نوشي و جوجه هايش» خواهد بود فقط نمي دونم نوشي حاضره صفحه ي اولش رو برام امضا کنه؟

به قول شهلا ي گل: درود بر تو!




گوش ها را باید شست، جور دیگر باید شنید... 


ژک منرودن Jacques Montredon یکی از انسان های نازنین و فرهیخته ایه که تا به امروز افتخار آشنایی باهاش رو داشتم. انسان نمونه، فروتن و متواضعی که شاید نشه به این آسونی ها لنگه اش رو پیدا کرد. سال اولی که اومدم فرانسه یه کلاس مهیج و فوق العاده باهاش گذروندم که تو این کلاس یاد می گرفتیم که چطور به حرکات و رفتار و به طور کلی ژست و ادا و اصول و حتا گفتار آدما توجه کنیم و اونا رو مورد مطالعه قرار بدیم. برای امتحان نهایی قرار بود که هرکدوم از دانشجوهای خارجی پنج تا ده اصطلاح، کلمه، عبارتی و یا ژستی رو که در بدو ورود در فرانسه شنیده و یا دیده روی کاغذ بیاره و توضیح بده. نمی دونم چی شد که من و چند نفر از دوستان ایرانی تصمیم گرفتیم روی ژست و حرکات ایرانی ها کار کنیم و برای همین هم فیلم «دو زن » میلانی رو انتخاب کردیم که من عاشقشم. القصه که انقدر این کار تمیز و حسابی در اومد که ژک به هممون ١٨داد یعنی بالاترین نمره ی کلاس. حتا بیشتر از بروبچه های فرانسوی.

بعدها با ژک روی یه پروژه داوطلبانه کار کردم که البته زیاد چیزی حالیم نبود ها ولی عشق کار دست جمعی و گروه خوبی که جمع کرده بود باعث شد این همکاری یه یک سالی طول بکشه. کارمون متمرکز شده بود روی مطالعه ی حالات و رفتار دریدا فیلسوف فرانسوی که چند وقت پیش مرد. در حقیقت مطالعه ی ژست ها و حرکاتش وقتی که می خواست از ایده هاش حرف بزنه و هم زمانی یا عدم هم زمانی حرکات و گفتارش با همدیگه. تنها فایده ی این کار که در واقع با ارزشترینش بود، عمیق تر شدن رابطه ی دوستیم با ژک و بقیه ی گروه بود که همشون به نوعی محقق بودند یا تو مرحله پست دکترا. یادمه من تنها کسی بودم که به ژک «شما» می گفتم. یه روز که کفرش در اومده بود به من گفت: باشه منم دیگه باهات رسمی میشم و بهت دیگه میگم «شما». یعنی در نظر بگیرید استاد دانشگاهی رو که به اصرار از دانشجوهاش می خواد که باهاش صمیمی باشند و تو خطابش کنند و همیشه می گفت این «شما گفتن ها» باعث دوری و فاصله ی آدما از هم میشه. پارسال ژک بازنشسته شد و همکاراش یه جشن خداحافظی براش ترتیب دادند که منم خوشبختانه دعوت کردند. این بازنشستگی فرصتی بود که دیگه بشینه با خیال راحت تحقیق کنه، با همسر نازنینش مسافرت بره و کتاب های نصفه نیمه اش رو تموم کنه. حالا این همه مقدمه چینی برای این بود که بگم دیشب (پنج شنبه ی پیش) مراسم معرفی یکی از کتابهاش تو سالن جمع و جور و کوچیک یه کتاب فروشی برگزار شد و من و سمن دوست انگلیسی پاکستانی الاصلم هم رفتیم که چقدر با استقبال و روی باز ژک مواجه شدیم. ژک هم با افتخار ما رو به دوستانش که اونجا حضور داشتند معرفی می کرد و می گفت: این دو نفر مثال زنده ی کتابی هستند که امروز بهتون معرفی می کنم .
کتابش در واقع جمع آوری همون نوشته ها و تجربیات دانشجو های خارجی برای امتحان بود. عنوانشم این بود: دیکسیونر دانشجویان خارجی در شهر ... . یکی از دانشجوهای تئاتر هم روخونی قسمت هایی از کتاب رو با هنرمندی و ژست و ادای خوشگل انجام داد. همه از خنده روده بر شده بودیم. آخر برنامه هم شامپاین باز کردند و با زیتون و پسته و چیپس و توک. طفلی ژک ظرف یه بار مصرف چیپس رو دستش گرفته بود و دور می چرخوند و با هر گروهی یه گپی میزد.

همین طور که به جمع ٢٠ نفری که اونجا بودند و بینشون آدمای بسیار معتبر شهر هم کم نبود، نگاه می کردم به بی شیله پیله بودن و سادگی و تواضع و مهربونی و ادب اونها فکر می کردم. یه خانومی اونجا بود که یکی از متخصصین نوشتن فرهنگ لغته. انقدر این به ما لبخند زد و خوشرو و خوش برخورد بود که من یکی دلم می خواست ماچش کنم. خوشبختانه این آرزو برآورده شد و خودش اومد پیش من و ازم پرسید کجایی هستم. بعد هم موقع خداحافظی ماچم کرد و منم همین طور
بعضی وقتا میگم چی می شد ما ایرانی های «آریایی کشور گل و بلبل» که ادعامون یه جای مبارک آسمون رو پاره می کنه، کمکی یاد می گرفتیم با هم مهربون باشیم. به هم احترام بذاریم و به عقاید همدیگه. تحمل شنیدن نظرات و عقاید مخالف رو داشته باشیم.به همدیگه آزار نرسونیم که مثلا دلمون خنک بشه. با هم صمیمی باشیم. برای هم کلاس نذاریم. به همدیگه کمک کنیم.بر و بچه هایی که فرانسه هستند و یا می تونند کانال آرته یا شبکه های دیگه ی فرانسه رو از طریق ماهواره تماشا کنند حتما میزگردهای سیاسی و اجتماعی رو هم دیدند. من که شخصا این میزگردها رو به هرچی برنامه ی دیگه هست ترجیح میدم. تو فرصت این رو داری که حرفای همه و اظهار عقیده اشون رو بشنوی بدون اینکه کسی به کسی بپره یا فریاد «وا مسیحیتا!» سر بده. اون اولا می گفتم خوب تو تلویزیون و جلوی مردمه که حفظ آبرو می کنند ولی بعدها دیدم که حتا تو دانشگاه و جلسات بحث و گفتگوهای آزاد هم به همین ترتیب عمل می کنند.اکثرشون یاد گرفته اند که به حرف هم گوش بدند و به دارنده ی عقیده ی مخالف احترام بذارند.
برعکس در یک سری اجتماعات ایرانی مفهوم «تساهل و تسامح» دود میشه میره تو هوا. نمونه ی روشنش همین وبلاگستان. گاهی فکر می کنم که بعضی ها فقط قصدشون به اصطلاح «کوبیدن» دیگرانه. از مدل مو و بینی عمل کرده یا نکرده گرفته تا عکس با روسری یا بی روسری، خوشگل بودن یا نبودن، فمینیست بودن یا نبودن، چشم های خمار داشتن یا نداشتن، «اسهال گرفتن قلم یه نویسنده یا یبوستش»، خیط کردن همدیگه، عصبی شدن در هنگام خوندن یه کامنت مودبانه در مخالفت با نظرشون و بعد برآشفتن و نشوندن طرف سر جاش و بعد دو کف دست رو به هم مالیدن و کیف کردن از این جواب تمیز، همه و همه تو کامنت ها به چشم می خوره. باید سعی کنیم. واقعا باید سعی کنیم و همه ی اینا اول از همه خطاب به خودمه ها و اینکه « تمرین انسان بودن» کنم که واقعا دشواره.

فکر کنم ریشه ی همه ی این رفتارهای ما که تو جوامع استاندارد به نوعی مریضی محسوب میشه نداشتن یه کلمه ی چهار حرفیه: ت ح م ل یا همون تساهل و تسامح یا باز همون
Tolérance. به قول یکی از این نویسنده های مطرح، آدمیزاده هنگام گفتگو و به خصوص وقتی با طرزفکر طرف مقابلش به نوعی مشکل داره، اصلا به استدلال ها و صحبت های طرف توجهی نمی کنه و فقط در حال آماده کردن جواب برای اونه. همینه که پیغام ها، ارسال و فهم اونا گاهی با مشکل مواجه میشه. تو یه چیزی میگی، یارو یه چیز دیگه می شنوه شاید بهتر بود سهراب نازنین علاوه بر چشم ها به گوش ها هم اشاره ای می کرد و می گفت: گوش ها را باید شست، جور دیگر باید شنید...








تماس با من

دوستان



آرشيو

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com