سالگرد عروسی 


فردا سالگرد عروسی ماست. باورم نمی شه که یک سال گذشته. یک سالی که از دو سال قبلش با عشق شروع شد و همچنان با عشق و شور بیشتری ادامه پیدا کرده.

انقدر خوبه خوبه خوبه تو کوچه پس کوچه های شهرهای قدیمی آلمان پرسه زدن.
انقدر خوبه خوبه خوبه ماچ کردن های یواشکی، قربون صدقه های در گوشی، نشگون گرفتن از دست بیژن وقتی دلت برای بغل کردنش پر می کشه.
انقدر خوبه خوبه خوبه وقتی همسرکِت کمی هم خجالتی هم باشه بعد بهش بگی: منو ماچ کن و روی «همین جا» و «همین حالا» اصرار کنی و قند تو دلت آب بشه.
انقدر خوبه خوبه خوبه پیاده روی های طولانی و بازی انگشت هات تو کف دست همسر و گاهی هم دخالت دادن ناخن هات و آخ گفتن همسر و باز قربون صدقه و قربون صدقه که دلت می خواد تا آخر دنیا ادامه پیدا کنه.
انقدر خوبه خوبه خوبه بغل گرم و پر از آرامش شب، بیدار شدن های صبح و بغل گرم که هنوز حضور داره و وقتی چشمات رو باز می کنی، لبخند نازنین و چشم های عاشق و قربون صدقه های گوش نواز پچ پچه وار به استقبالت میاند و تو رو به مهمانی عشق می برند.
انقدر خوبه خوبه خوبه کادوی تولد سی و دو سالگی رو بیست روز قبل گرفتن چون همسر جان بالا و پایین می پره و ذوق و شوق داره که گوشواره های مرواریدت رو تو گوشت ببینه و میگه که طاقت نداره تا بیست روز دیگه صبر کنه.
انقدر خوبه خوبه خوبه با هم خوب بودن و همراه خوب داشتن...




دارم ميرم ... 


* دارم ميرم دور از همه ي دغدغه هايي که ديگه شده روزمرگي زندگيم. يعني , جدا نشدني از نفسي که مي کشم و راهي که مي رم و غذايي که مي خورم و غيره. دارم ميرم پيش «بغل گرمي» که داره مياد پيش «بغل گرم»:) مي خواستم از تک تک دوست گل هام خداحافظي کنم ولي نشد. همتون رو از همين جا مي بوسم و خداحافظي مي کنم باهاتون. سعي مي کنم از جاهايي که با همسر جان مي رم ، عکس بذارم تو وبلاگم البته اگه وقت شد و اگه اينترنت در دسترس بود. يه عالمه بوس و بغل...

** فلورانس اوبنا و حسين هانون هم خدا رو شکر آزاد شدند. کلي عشق کردم از خوشحالي.

*** ترجمه ي پيغام يکي از بچه هاي Amnesty براي همه ي شيرزنان و شيرمرداني که جلوي دانشگاه رفتند: وحشتناکه وقتي چنين رفتارهاي زشتي رو از طرف افراد پليس که البته همه شون مرد هم هستند ، با زناني که به خاطر گرفتن حق مسلمشون دست به تحصن و تظاهرات مي زنند، مي بينيم. کاملا درک مي کنم که بي احترامي و زير پا گذاشتن حقوق زنان از طرف مردان و جامعه ي مردسالار تا چه حد زنان رو به مرز عصبانيت مي کشونه و باعث ميشه که با جرات دست به کار بشوند و وارد عمل . بايد که اين اعتراض ها و حق خواهي ها ادامه پيدا کنه. من به نوبه ي خود به عنوان يکي از اعضاي جامعه ي بشري و هوادار انسانيت و عدالت، حمايت همه جانبه ي خودم رو از اين «همراهان» اعلام مي کنم. شايد بهتره بگم احترام و ستايشم رو به همراه اين نامه تقديمشان مي کنم. بعضي وقتها تحمل شرايط براي مني که درفرانسه زندگي مي کنم فرانسوي هستم سخت و دشواره، چه برسه به اينکه تو ايران باشم. حتا تصورش هم برام غير ممکنه. براي همين بايد به شما ايرانيان (زنان) آفرين گفت. من احساس خجالت مي کنم...

**** نامه ي يکي از بچه هاي گل عراقي:« با همه ي شما زنان شجاع اعلام همبستگي مي کنم واز صميم قلب از اين حرکت زيبا، حمايت مي کنم. وقتش رسيده که کاري بکنيم. ياد کشور خودم ميافتم و اتفاقات مشابهي که در آن جا پيش مي آيد.متاسفانه زنان ما (عراقي) هنوز آماده ي مبارزه کردن با قانونگذاران مرد از راه رسيده، نيستند. آرزوي موفقيت مي کنم براي همه ي زنان ايراني و تمام انسان هايي که در سر هواي آزادي و آزادگي دارند.

***** فيگارو هم يه گزارش راجع به تظاهرات زنان ايراني نوشته. هورا! صداتون، صدامون رو شنيدند...

باز هم بوس براي همه و حيف که چند وقت از دنياي قشنگ تک تکتون دورم. زياد به روز نشيد جون من ها:)




از اين جا، از اون جا 


* به ياد مجتبي سميعي نژاد. "فراموشي دشمن دموکراسي است." اين جمله را يه جا شنيدم ولي کجا، نمي دونم. مجتبي يکي از ماست ، نکنه يهو فراموشش کنيم.

**بدون حتا يه کلمه شرح. ارزش نداره:«شايق تصريح كرد: شايد مشكل تعداد اندكي از زنان كه از بركت رانت خواري زياد به جايي رسيده اند و درد نان و مسكن ندارند اين است كه مي خواهند بروند ورزشگاه تشويق كنند و بزنند و بكوبند.» اي زنان رانت خوار، مواظب هيکلتون باشيد. انقدر رانت نخوريد جون من:)

*** اين آي عشق رو گوش کنيد پي لي ز.صداي اين بانوي عزيز، گيسو شاکري رو دوست دارم. اول فکر کردم آخر عشق و ايناست بعد ديدم سي يا سي شد. جيگر درد گرفتم وقتي تصوير احمد باطبي رو ديدم.

****اين هم کليپ يه رقص چيني، هندي، تايلندي و اين چيزا قاطي.يه کم فقط بايد حوصله کنيد تا باز شه.

***** يک روز کاملا زنونه:
اول صبح: بالاخره بعد از ده بار «عادت مي کنيم» رو شروع کردن و تا صفحه ي 10-15 خوندن و کنار گذاشتن، همت مي کنم و مي خونمش. صبح نمي تونم ازش دل بکنم و برم دانشگاه. مي رسم صفحه ي 96 وقتي سهراب ، آرزو رو رستوران سوييسي دعوت کرده. يهو برق مي گيرتم. از 96 تا 113 پريده. ديوونه ميشم. روزهاي قورباغه اي تو راهه و من راحت ديوونه مي شم. پا شدم سرم رو از پنجره بيرون کردم و نفس عميق نوش جون فرمودم:) بقيه اش رو خوندم. سر اين آيه ي ... رو مي خواستم بکنم. اون ماه منير و اون شيرين. همشون خودخواه. آرزو هم که تو سري خور. آقا من مي خوام تکليفم رو با خانوما همين حالا ي حالا روشن کنم. به ابلفضل تا زماني که وا بديد و تو سري خور باشيد، اوضاعتون قمر در عقربه. آي آرزو. چقدر برام آشنا بود اين شخصيت. ناسلامتي خودمم از اين تو سري ها گاهي خوردم. زويا جون دست گلت درد نکنه باعث شدي قلب درد بگيرم ولي با همه ي اين قلب و جيگر و دل درد، مچکرم. من که يکي از طرفدارهاي پر و پا قرصتم فقط به خاطر خدا، «عادت مي کنيم2» رو بنويس و سهراب رو برگردون. آخه سهراب منو ياد بيژن خودم ميندازه. الهي قربونش برم.

دوم صبح يا همون بعداظهر: رفتم سينما Vera Drake رو بالاخره ديدم. ماجراي زني که به دختران جواني که مشکل داشتند (باردار قبل از ازدواج) در انگلستان دهه ي 60 يا آخر 50 کمک مي کرد. آي گريه کردم. چقققققققدر اين هنرپيشه Imelda Staunton ماه بازي مي کرد. طفلک بنده خدا. وقتي زنداني اش کردند گفتند حلقه اش رو در بياره آي ضجه زد، من ضجه زدم البته در سکوت. گفت 27 ساله اونو يه لحظه از خودش دور نکرده. انگار به من گفته بودند حلقه ات رو در بيار. يهو متوجه شدم که دستمو محکم گذاشتم رو حلقه ي طلا سفيدم و فشار ميدم. از همين جا اعلام مي کنم که چقدر اين حلقه ي ارزون با نگين هاي اتمي رو دوست دارم و امکان نداره پام رو بذارم تو مظفريان براي سفارش حلقه ي با کلاس! :))) خلاصه که تا تونستم چشم درد، سر درد و جگر درد گرفتم. اگه فيلمش رو گير آورديد ببينيد. مي دونم که مجله زنان يه مطلبي راجع بهش نوشته.


سوم صبح يا همون شب: نگين گفت بيا بريم کنسرت يه کم حال و هوامون عوض بشه. رفتيم و حال و هوامون عوض شد. ساندرين قشنگ مي خوند و بيشتر شعرهاي زنونه: ليب ليب ليبي دو Libido، «حقيقت کلافه ام مي کنه/ چيزهاي پيش پا افتاده هم خستم مي کنه»، «کاندوم»، «زيادي حرف زدن به چه دردي مي خوره، بعضي وقتا بهتره سکوت کنيم». فکر کنم شعر آخرش رو مخصوص من خونده و اين پستم:)

چهارم صبح: بيژن زنگ زد و من امونش ندادم و جيک جيک جيک از روز زنونه ام گفتم و طبق معمول جواب قربون صدقه بود و بعد: آهان روزهاي قورباغه اي نزديکه ، الهي...؟ تصور خنديدنش از پشت تلفن اصلا سخت نبود...

پ.ن: سرود جنبش زنان را هم گوش دادید؟ من عاشق دست زدن همراه خوندنشون شدم.

پ.ن:




بفرمائيد تو. تشريف بياريد تو. ديسکوتک به زودي آزاد ميشه! 


ديشب اصفهان ، نزديک پل خواجو:
ديشب به مامي زنگ زدم آي صداي ساز و دهل بود که از خيابون ميومد ، يه لحظه چشمام رو بستم و تصور کردم چطور همه دارند دست مي زنند و مي رقصند و پايکوبي مي کنند. ياد بازي استراليا و ايران افتادم و زندايي دختر عموم: « آخر زمون شده. دختر بي حيا کونش رو گذاشته بود رو لبه ي پنجره ي ماشين و آرايش غليظ و خلاصه با پسرهاي نامحرم اختلاط مي کرد و مي خنديد!» به خواهر جونم که ايرانه گفتم : زن ها هم رفتند! تلويزيون نشونشون داد؟ گفت : کم. ولي مي دونيم که رفتند تو «آزادي». هورا!

چند دقيقه ي بعد. دارم سوپ رژيمي کدو با پياز و روغن زيتون و زردچوبه ي عزيز دلم ( معرفي مي کنم عشق جديدم رو:) درست مي کنم و ياد اون سال ميافتم که که تا راننده ي ماشين ها ، برف پاکنشون رو تکون نمي دادند و بوق نمي زدند، پسرک ها بهشون اجازه ي عبور نمي دادند... تلفن زنگ زد:

ساني جيگرطلا از تهران بود: اعيز دلم امشب همش يادت بودم. تو اين خربازي (بار مثبت داره ها) ها و شلوغ بازي ها هميشه تو هم بودي . نميدوني چه شبي بود و گفت و گفت.
مهمترينش به نقل از ساني: تو خيابون بوديم که رسيديم به يه سالن بزرگ، مثل يه نمايشگاه بزرگ ماشين که به سالن تبديلش کرده بودند؛ صداي موسيقي لس آنجلسي فضا رو پر کرده بود.«نسترن با تو دل من..» و «نازي جون...» و يه سري از جديدترين آهنگ هاي لس آنجلسي ديگه. به همسر جان گفتم بابا چقدر اين ها باحالند عروسي شون رو حالا گرفتند. آقاي با ادبي دم در دست راست به روي سينه وايساده بود و لبخند زنان مي گفت: بفرمائيد تو. تشريف بياريد تو. ديسکوتک به زودي آزاد ميشه!
رفتيم تو و ديديم دور تا دور سالن صندلي گذاشتند و گروه ارکستر و دختر و پسر جوون روي صندلي ها کيپ هم. آقاهه مدام با وجود اين آهنگ هاي قردار خواهش مي کرد : خانم ها و آقايون عزيز لطفا از سر جاتون بلتد نشيد. کسي اين وسط نياد. منظور وسط پيست بود.
ساني مي گفت: رقص در جا آزاد بود. همه قر مي دادند و تکون تکون مي خوردند. حدس ميزني اون جا کجا بود؟
من: نمي دونم
ساني: ستاد تبليغاتي آقاي هاشمي رفسنجاني!
من: دروغ مي گي!!!
ساني: ابروهام تا بالاترين حد ممکن بالا رفته بود. همسر جان گفت : من احساس خوبي ندارم. يه لحظه هم نمي تونم اين جا بمونم. بريم. مي بيني؟
تلفن قطع شد و من موندم و سوپ نصفه نيمه ي کدو و بوي خوش زردچوبه و فکر ديسکو تکي که آزاد خواهد شد. حالت تهوع داشتم...

پ.ن. عکسها و توضيحات کانتکت رو از دست نديد. بدو بدو زنبيل رو بيار! :) الآن تموم ميشه...




چه خرداد پر شوري! 


1-

2-




دو سال!!!! 


اميدوارم اشتباه شده باشه. اميدوارم هاله اشتباه کرده باشه. دو سال يه جوون بره تو زندان! چرا؟ چون اظهار نظر کرده. چون از عقيده اش گفته. واقعا منگ شدم از سر صبحي. عزيزاني که راي ميديد يا نمي ديد، حواستون به بازي هاي بازيگران باشه. حافظه تون رو به کمک بطلبيد لطفا". ببينيد چقدر ژست ها تو عکس هاي تبليغاتي عوض شده . دقت کرديد تو بعضي از عکس ها به عمد، عمامه هپلي هپو شده؟ دست زير چونه؟ نگاه به دوردست. تو رو خدا دقت کنيد. به مجتبي نگاه کنيد قبل از هر تصميمي. من تازه از عزا در اومدم حالا بايد به سوگ دو سال با ارزش از زندگي مجتبي بشينم که دود ميشه ميره به هوا! ديگه حرفي نيست. حرفي ندارم که بزنم.

در روز تحصن زنان در تهران، گلناز خيلي خوب نوشته که براي پيدا کردن ريشه هاي عميق اين همه مردسالاري تو کشورمون، تو رو خدا راه دور نريد. يه نگاه به اين ور، يه نگاه به اون ور. ديديد؟ گاهي هم بايد تو آيينه نگاه کرد. چه زن، چه مرد؟ زن هاي کف زن, بله بله گوي قوانين مردونه. هم و غمشون؟ به قولي ما ايراني ها بعضي وقتا اونقدر از اون ور ميافتيم که ديگه شورش رو در مياريم؛ بعضي وقتا هم انقدر از اين ور ميافتيم که همه جا رو گند مي گيره.
نمونه اش اين عکس زير که واي ي ي چي بگم؟ اگه اين خانوم تشريف بياره اينجا به خدا...



يه کلام هم به خانوم راکعي: جنبش زنان در ايران به فکرهاي تازه و بلوکه نشده نياز داره. پويايي و تحول. فکر نکنم با ملحق نشدن شما به اين جنبش، زنان و مردان طرفدار آزادي و برابري حقوق چيز زيادي رو از دست بدهند.
لا اله ال .. مي خواستم چيزي نگم ها ولي خبر مربوط به مجتبي ديوونه ام کرد..
------------------------------------------------
مطلب ديروز: Scéance photos

چون این روزها هر وبلاگی میرم، همه به شدت مشغول بررسی و موشکافی «بحث شیرین انتخابات»
هستند، لذا من در یک اقدام منحصر به فرد! تصمیم گرفتم یه Scéance photos راه بندازم که هر وقت هر کس از این «بحث های شیرین» خسته شد، تشریف بیاره این ورا یه صفایی بکنه و یه انرژی بگیره و دوباره بره سر بحوث. و اما این شما و این هم عکس ها:

کارین، یکی از دوست های خیلی نازنینی که متاسفانه دیر شناختمش، دیروز آلبوم عکس و آدرس وبلاگش رو برام فرستاده بود که منم یه سری از عکس ها رو گلچین کردم و اینجا می ذارم که اگر دوست داشتید، یه نگاهی بندازید و ببینید چقدر این شهری که من زندگی می کنم خوشگله و چرا من عاشقشم.
١- اول مناظر اطراف رو ببینید که چقدر سرسبزه: این و این و این.

٢- این یه روزه مه آلوده؛ این هم شب قلعه ی شهر که روی کوه و مشرف به شهره؛ این هم چشم انداز شهر و رودخونه ی خوشگلمونه وقتی از باروی قلعه به پایین نگاه کنی؛ این هم کفش های کارین خانوم که با شجاعت نشسته روی کوه انگار سر دیوار خونه شونه:)

٣- این و این و این و این هم سقف های خوشگله خونه هاست و این هم منظره ایه که اگه سرتون رو از پنجره ی اتاق من بیرون کنید، می بینید.

٤- این هم فوندو یعنی پنیر آب شده که در واقع غذای مخصوص سوئیسی هاست و جون میده برای چاق شدن. تو زمستون اوم م م م انقدر می چسبه که نگو. پنیر رو داغ داغ سر میز میارند و بعد باید با چنگال مخصوص تیکه های چهارگوش نون رو زد تو پنیر و نوش جون کرد. با شراب قرمز معرکه می شه.

٥- این کارین خوشگل ماست با کوکتل خوشمزه اش؛ این هم کافه نشینی تو آفتاب که خدا قسمت کنه؛ این هم روبروی کافه های مرکز شهر برای بچه ها؛ این آقا هم آرتیسته و داره آفتاب می گیره و این هم کافه ی کنار رودخونه ی شهر ما.

٦- این هم دختران گرسنه ی دانشجو؛ شمع و شراب؛ شب نشینی دانشجو ها: سادگی اینا رو می بینید تو رو خدا؟؛ گیتاریست های خوش تیپ! و بالاخره این خوشگله رو! این پسر تی شرت قرمزه رو نمی گم ها:) منظورم آبیه رودخونه وآسمونه.

٧- روز آفتابی کارناوال و مردم منتظر؛ باز هم مردم و یه گروه خواننده؛ اینا هم «کارناوالیست » ها؛ پخش کاغذ رنگی رو سر مردم و این هم بادکنک و کاغذ رنگی فروش.

٨- این ها هم چیزایی که تو این شهر من رو دیوونه می کنه: دیوار یه خونه ی قدیمیه قدیمی؛ ویترین یه لباس عروس فروشی، البته قسمت کلاه زنونه؛ پلکان قدیمی؛ این چراغ عشق منه؛ پنجره ای برای «دیدن بهونه های کوچک خوشبختی»؛ حیاط یه قصر-هتل بازم قدیمی؛ فکر کردید فقط خودتون زانتیا دارید؟ «غذاهای خوشمزه، دهنا رو آب میندازه، اما یادت باشه این را، خوردن داره اندازه»؛ به این میگن شلوار جین؛ این هم تبلیغ موس سر برای آقا شیره ی طفلی؛ هی ناشکری کنید که ایران گرونه! بابا پرتغال کیلویی ١٨٠٠تومن و خونی اش هم ٢٨٠٠ تومن ناقابل؛ من دقیقا عاشق این دیوارم، بین پاستور و زولا؛ این هم سیل عظیم مشتاقین کلیسا.

٩- رودخونه ی شهر در روز؛ در شب؛ زیر برف؛ بالا آمدن آب و بیچاره شدن ما از دست بارون؛ این هم کارین دوست خوشگل سوئدی و دوستش.

١٠- این هم گداهای شهر که به زور هم بخوای بهشون جا و مکان بدی، زیر بار نمی رند. معروفند بهSDF: بدون خونه ی مشخص؛ اینم سگ طفلکی اوناست.

١١- اینم سینما از دور؛ نزدیکتر؛ اونم خوش آمدید روی دیوار؛ پایان فیلم و خروج از سینما.

١٢- دوچرخه سواری و بعد لمیدن کنار رودخونه. این هم یه دوچرخه ی بخت برگشته ی زنجیر شده. البته دوچرخه جون منم همین جوری به نرده ها زنجیر شده با این تفاوت که این همه خاکی پاکی نیست.

١٣- این ها هم کوچه های نزدیک خونه ی من؛ گربه ای در تاریکی؛ خیابون اصلی شهر که طبق معمول من خیلی دوستش دارم؛ کوچه های نزدیک قصر: این و این؛ این هم شکوفه های بهاری.

خسته هم نباشید!








تماس با من

دوستان



آرشيو

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com