يک ساعت نگاه کردم و دیدم که : 


آدم ها گاهی عجله دارند، گاهی ندارند. بعضی ها ديرشون شده ، بعضی ها آروم و سلانه سلانه راه می رند و به اين ور و اون ور نگاه می کنند. انگار دارند دنبال علائم و نشانه ها و تابلوهای آشنا می گردند. يکی پوستش سفيده، يکی زرده، يکی سياهه و يکی گندمگون. يکی چشمش بادوميه و پشت چشم سبز خوشگلی، نگاهش رو دلنشين تر کرده. اون يکی موهای بلندش رو بافته. پسرک دو تا تی شرت سفيد و سياه بلند مثل مانتوهايی که ما تو ايران می پوشيم با آستین کوتاه پوشيده؛ پاشو که از در بيرون بذاره حتما يخ می زنه. آقای مسن اسپانيايی با فرانسه ی دست و پا شکسته، از دختر بغل دستی من خواهش می کنه که جابجا بشه تا دو تا خانوم خندان اسپانيايی يا مکزيکی روی صندلی های کناری بشينند. خانوم جوون تر موقع نشستن، به نشانه ی قدرداني لبخندی به هر دوی ما می زنه به گرمی آفتاب. بعد بلافاصله صدای تند تند حرف زدنشون یه جورایی قلقلکت می ده و یاد یه عالمه چیزهای قشنگ می افتی. زبان اسپانیایی یک و سال و اندیه که خاطرات خوب رو یادت میاره. دختر جوون سیاه پوست و آقای جا افتاده ی سفید پوست دست در دست هم، عاشقانه رد می شند. با خودت برای هزارمین بار می گی که چقدر عاشق تنوع و اختلاط آدما با هم هستی. اگه همه سفيد باشند يا سياه باشند يا زرد باشند و يک دست، زندگی چقدر کسالت آور می شد...

دخترک کلاه به سر، با موهای بافته از جلوت رد می شه. امروز صبح بازار مو های بافته شده حسابی داغه. دلم می خواست شونه ی چوبی ام دنبالم بود ، موهام رو همين حالا شونه می کردم ؛ هوس کردم که موهام رو ببافم دو طرف سرم و يه روبان سبز پسته ای هم سرش گره بزنم... خواهر روحانی با پای باند پيچی شده ش آروم آروم قدم بر می داره، خطوط صورتش نشون می ده که با هر قدمی چقدر درد می کشه. چشماش چقدر روشنه و آرامش خاصی تو عمق چشماش موج می زنه. يه گروه با لباس های پاييزی از راه می رسند. عجله دارند، ديرشون شده. چشم بادومی ها همين بغل پست شيشه نشستند و سيگاره که پشت سر هم دود می کنند. پسر جوون سياه پوستی چسبیده به شوفاژ پشت تلفن ها و خوابيده. هيچ تکونی هم نمی خوره. يه لحظه نگرانت می کنه که نکنه؟ خانوم جوونی با شلوار ورزشی سفيد و کتونی سفيدتر سبک و راحت می گذره. اگر چند دقيقه سرت رو بلند نکنی چقدر کفش پاشنه بلند مشکی با شلوار جين سورمه ايي از جلوی چشمات رژه می رند؛ بعد تق تق پاشنه هاست که باز چند لحظه می مونه و خود اونا دور می شند: تق تق تق تق

برای بار سومه تو اين نيم ساعت که آقای ژيله کرمی از جلوم رد می شه و نگرانه شايدم منتظره... وای بازم ماچ و بوس و بغل. پيرمرد دختر بچه ی مو خرمايی رو دو بار ماچ می کنه و به آلمانی گويا قربون صدقه اش ميره. هر کلامی که هست معلومه خيلی دلنشينه. نوبت پسر بچه که می رسه، اول ماچش می کنه و بعد با دست های ضعيفش، پسرک رو از روی زمين بلند می کنه، انگار داره وزنش می کنه. نا خودآگاه به فارسی می گم: آخی! جان! بغل، بوس و آغوش​های گرم و پر از محبت؛ باز هم آغوش و بوس و بغل. انرژی و انرژی که سرازير می شه طرفت. آدم ها نمی دونند که هر حرکت و ژستشون چقدر می تونه برای کسانی که نگاهشون می کنند، انرژی بخش باشه! عاشق نگاه کردن به زوج هايی ام که همديگر رو بغل می کنند؛ روم نمی شه بهشون زل بزنم؛ زیر چشمی و گاهی گوشه ی چشمی نگاهشون می کنم. این صحنه ها به نظرم اصلا زشت نيست، برعکس پر از قشنگيه اگه " چشم ها رو بشوریم و جور ديگه ای ببینیم". پسرک هندی، منتظره که از دستگاه قهوه ، یه نوشیدنی داغ بخره در ازای یک یورو ولی عطری رو که با قهوه ش نصیب ما می کنه، بهاش بیشتر از این هاست. چشمام رو یه لحظه می بندم و نفس عميق می کشم. فقط يه لحظه چشمام رو می بندم مبادا که لحظات نابی رو که از جلوی چشمام رد می شه ، از دست بدم. دستش رو تو جيبش می کنه، آه بلندی می کشه، سينه اش بالا و پايين ميره. بالاخره نوبتش شد. من هم آهی از سر آسودگی می کشم. بوی قهوه. چه لذتی! لذته که تو هوا پخش شده، کافیه بخوای مشامت رو از لذت پر کنی...آقای جا افتاده ای نزدیک می شه؛موهاش رو مش کرده؛ بور استخونی؛ريشه های قهوه ای و سياه موهاش در اومده. تعجب می کنم! جلوی شلوار جینش يه سوراخ بزرگه و خودش بی خيال و راحته. چه خوبه گاهی بی خيال باشی نسبت به بعضی چيزا:) مهم اينه که خودش راحته و خوب البته جايی اش هم پيدا نيست. پسرک با چشم کبود رد می شه. يا بوکسوره يا شب قبل دعواش شده. بی اعتنا به دور و بر نگاه می کنه و با سرعت رد می شه.

سرد شده. باد موزی از لای در مدام خودش رو به سالون اصلی می رسونه ، برای آزار و اذيت آدم های سرمايی مثل من. اينجا کنار چمدون هام نشستم، باز هم سفر. باز هم انتظار های طولانی و زود رسيدن های من. تنها بودن و توالت داشتن و هی به خودت فشار آوردن. کسی نيست مواظب چمدون و بلفی( کامپیوترم) باشه. مدام تو بلند گو می گند: " مسافران محترم هر گونه چمدان رها شده، بلافاصله منهدم !!!خواهد شد!" انگار جنگه! شايد مجبور بشم مثل دفعه ی پيش خره يه آقای مراکشی يا الجزايري رو که از دستشويی اومد بيرون رو بگيرم و ازش خواهش کنم يه دقيقه حواسش به وسايل من باشه تا من مجبور نشم با همه ی اينا برم تو يه وجب توالت! باز هم کمر درد و باسن درد بابت زياد نشستن. کتاب خوندن و مشغول گهرمان های کتاب شدن . این بار همسر جان قرار نیست از راه برسه. این بار تنهام. تنهایی هم حال و هوای خاص خودش رو داره ولی دلگیره. دارم میرم دیدن عزیزام. به همسر جان قول دادم هر جا که رفتم جای اونو خالی کنم. آخه عاشق سفره. با بوس و بغل از راه دور بدرقه م کرد. می دونم الآن که اون سر دنیا خوابیده داره خواب سفر می بینه... اینجا فرودگاه شارل دوگل پاریسه. آدم ها گاهی عجله دارند. گاهی ندارند...

* نوشته شده در روز چهارشنبه ۲۱ دسامبر ۲۰۰۵

** در حمايت از اعتصاب رانندگان شرکت واحد. امیدوارم مسئولان جمهوری اسلامی یه کم یاد بگیرند و اعتراض های سندیکاها رو سیاسی جلوه ندهند. کاش گوش برای شنیدن داشتید آقایونی که اومدید " کوخ نشینان " رو نجات بدید و کاخ​ نشین ها رو گوشمالی! خودتون شدید کاخ نشین!!!


*** مرسی از تمام دوست های گلی که شب يلدا رو تبريک گفتند. اميدوارم به همتون خوش گذشته باشه!




Broderies 



برودری یکی از کتاب های مرجان ساتراپی، یکی از بامزه ترین و زیباترین کتاب های اونه که با طنزی ساده و نقاشی های فوق العاده اش تونسته جامعه ی بورژوای ایران رو به تصویر بکشه. با کتاب گاهی تا مرز قهقه هم می رید به طوری که از پس کنترل کردن این خنده های از ته دل به سختی برمیاید. در پس این صحنه های خنده دار و طنزآمیز، حقایقی بسیار ریشه دار در جامعه و فرهنگ ایرانی نهفته ست. سعی می کنم هراز گاهی قسمت هایی اش رو بذارم اینجا.
ترجمه ها ی هر صفحه از سمت چپ به راست و از بالا به پایین است.


صفحه ی یک و دو:
- ناهید رو یادتونه؟
- کدوم ناهید؟ دوست بچه گی هات؟
- آره ... طفلکی. بعد از سال ها مریضی مرد.* البته خوبیت نداره آدم پشت سر مرده ها حرف بزنه. هر چی باشه دستشون از دنیا کوتاهه!

صفحه ی سه و چهار:
- بیچاره ناهید! اگه می دونستید چه زندگی غم انگیزی داشت...
- جدی؟ به نظر میومد که خیلی با شوهرش خوشبخت بود و زندگی خوبی داشت!
- آره، آره درسته. ولی اگر می دونستید تو چه شرایطی ازدواج کرد...
- خوب مامان انقدر طفره نرو، برامون تعریف کن!
- باشه حالا چون اصرار می کنید براتون می گم... وقتی هر دومون جوون بودیم، تازه 18 سالمون شده بود، پدر و مادرناهید براش یه شوهر انتخاب کرده بودند. خوب اون موقع ها ازدواج ها این جوری بود دیگه و همه این جوری شوهر می کردند. مصیبت ناهید طفلی این بود که یه نفر دیگه رو دوست داشت که من اسمش رو نمی دونستم...
- سه هفته قبل از عروسی ش، از خونه اومده بودم بیرون که برم نمی دونم چی بخرم که یهو دیدمش.


- چی شده ناهید؟ کسی مرده؟
- زندگی م بر باد رفت (بدبخت شدم)!
- این چه حرفیه که تو می زنی؟ حالا می بینی انقدر زود اونو فراموش می کنی که نگو...
- ... با گذشت زمان کم کم عاشق شوهرت می شی...
- من دیگه دختر نیستم!
- چی داری می گی؟ یعنی چی؟ کی این کار رو کرده؟
- قلی ی ی
- اینه اسم معشوق پنهانیِ تو؟ بی شرف، چرا این بلا رو سرت آورد؟
- خوب من دوستش دارم، اون هم همین طور... رفته بودم دیگه برای همیشه باهاش خداحافظی کنم... نمی خواستیم این جور بشه... یهو شد...
- همین طوری؟ یهو شد!!!
- آره... 19 روزه دیگه عروسیمه. شوهرم می فهمه که من دیگه باکره نیستم، همه می فهمند! پدرم منو می کشه، می دونم! تو رو خدا کمکم کن، یه کاری کن!!


صفحه ی پنج و شش:
- با این که جوون بودم، تازه از شوهر اولم جدا شده بودم. یه تجربه هایی داشتم. به ناهید گفتم که یه کمی وقت لازم دارم تا فکر کنم و یه راهی براش پیدا کنم. قرار شد فردای اون روز همدیگه رو ببینیم.
- تمام شب به این موضوع فکر کردم...
- ... صبح زود بود که راهش رو پیدا کردم.
- بیا این تیغ ریش تراشی رو بگیر. یادت باشه که شب عروسی، رون هات رو سفت به هم فشار بدی، تا می تونی بلند جیغ بزن و موقعش که شد، یه کم با این تیغ یه جاییت رو ببر، ولی فقط یه کم ها! یه چند قطره خون میاد. شوهرت کلی بابت مردبودنش به خودش می باله و کیف می کنه، و تو هم سفید بخت می شی.


صفحه ی هفت و هشت:
- شب عروسی توی حجله، ناهید بالاخره با شوهرش تنها می شه، همینی رو که همتون می شناسید...
- ... ناهید خانوم رون هاش رو سفت به هم فشار میده...
- ...مرد بیچاره هنوز حتا لباس هاشم در نیاورده بوده که ناهید شروع می کنه به جیغ کشیدن...
- وقتی شوهره می ره تو رختخواب پیش اون،
- ناهید خانوم به جای این که تیغ رو به خودش بزنه، به شوهره می زنه!
- تصورش رو بکنید! مردک بیچاره!!! نه فقط سرش کلاه رفته بود، تازه همچین بلایی هم سرش اومده بود و مونده بود با یه... زخم و زیلی!
- آخی طفلکی!
- حقش بوده!
...
لندنی عزیز، چرا نگاه نکردم نازنینم و شبنم جونم هم قبلا پست هایی در مورد مرجان ساتراپی نوشتند که می تونید راجع به نوشته هاش بیشتر بدونید. اگر هم زحمت بکشند این عزیزان و لینک های نوشته هاشون رو این جا بذارند، بی نهایت ممنون می شم وگرنه که خودم سر فرصت می رم و پیداشون می کنم.

* معنی دقیق این کلمه خاطرم نیست. می بینم و درستش می کنم.





* می گم: تو رو خدا مواظب خودتون باشيد با اين هوای آلوده. از خونه زياد نريد بيرون يا با ماسک بريد.
می خنده و با غرور می گه: نه بابا! ما عادت داريم. چيزی نمی شه. انقدر نازک نارنجی نباش.
می گم: باور کن موضوع جديه. آلودگی هوا و اين سرب و دی اکسيد کربن باعث بيماری های خطرناکی می شند. شوخی نگير.
می گه: وای چقدر تو تيتيش مامانی شدی. ما اگه جای خوش آب و هوا بريم مريض می شيم.
می گم: تیم فوتبال هم که وضعش مشخص شد. حالا تو اين تيم کی از همه قوی تره؟
می گه: اگه بچه ها يه کم خوب بازی کنند خوب ايران خيلی قويه.
می گم: يعنی منظورت اينه که از پرتقال و مکزيک هم قوی تره؟
می گه: اگه خوب بازی کنند راحت ميرند بالا.
می گم: همه ی بچه غيرتی های متعصب قبلی تو تيم ملی اند؟ ( با خنده و کمی تمسخر)
می گه: دايی هست ولی خداداد نيست.
می گم: مهدوی کيا ی خوش تيپ( واه واه خدا به دور) کجاست؟
می گه: وااااااااااااااااا مگه نمی دونی؟ تو هامبورگه! تو چه جور ايرانی هستی. همه می دونند.

دلم نيومد بهش بگم از خيلی چيزها و کارها و رفتارها و طرز فکر ها ديگه بيزارم! بيزار. بابا يه کم خونه تکونی تو اين طرز فکر ها به خدا به نفع خودتونه.​دلم برای دل مهربونش سوخت.

** راستی هفته ی پيش صدمين سالگرد جدايی مذهب و سياست توی فرانسه بود. موقعی که شاهان قجر داشتند تعداد زن های حرمسراشون رو زياد و زيادتر می کردند، اين جا چه خبر بوده. خودمونيم اين کليسا خيلی آتيش سوزونده ها! يادی از برونو جوردانو کشيش آزاده ای که به گمانم تو قرون وسطی دهنش رو سرب داغ ریختند و بدن نازنينش رو زنده زنده تو آتیش سوزوندند .




اين دفعه ديگه واقعا بدون شرح و تفسير به روش نازخاتوني 



*کسی خاک داره يه کمی به من قرض بده؟ به شدت بهش نياز دارم که بريزم تو سرم. اين آقا رئيس جديد دانشگاه تهرانه؟ باورم نمی شه. عکسش رو تازه ديدم. تو وبلاگ سپهر عزيز. خدا به دور!

** چون خود نيلوفر نيومد تا دنيايی رو از نگرانی در بياره من اين کار رو می کنم. نيلوفر ما حالش خوبه و شايد وقتی ديگر برگرده.

*** دلم برای سپنتا يه ذره شده. از وقتی کامنت دونی اش رو بسته احساس می کنم ديگه نمی تونم باهاش حرف بزنم.

**** شهلا جونم خيلی ماهی! اين يه سريه بين من و شهلا:)

***** کسی از نوشی عزيز خبری داره؟

****** گلين بانو خوش اومدی نازنين به وبلاگ شهر!




" ما به دنبال رطوبت بودیم ، اما اکنون سیل آمده !" 


تهران. شبکه ی نمی دونم چند تلويزيون. مجری تلويزيون اعلام برنامه می کند. ظاهرا گزارشي، سريالي، برنامه ای، خبری چيزی قراره پخش کنند.

مجری: از همه ی همکاران عزيز و ناز و گوگولی و جيگر طلا که درد و بلاشون بخوره تو سر شما تشکر می کنم و مخلصشونم که باسن های مبارکشون رو تکون دادند و از منازلشون و گرمای مطبوع اون اومدند در استوديوی سيما تا برای شماها، درست می شنويد، برای شماها ( که بين خودمون باشه زياد هم لیاقت ندارید) زحمت به خودشون بدند و مشقت بکشند تا برنامه ای تهیه کنند یا گزارشی از حادثه ای و شماها که نشستید تو خونه هاتون و باسن های گنده تون رو گذاشتید رو فرش یا کاناپه یا مبل، با خيال راحت و فارغ بال از همه ی تلاش های ما، چای کوفت می کنيد، کلی خر کيف می شيد و این گزارشات رو نگاه می کنید.

از عوامل نودال، نورپردازی، گروه تولید، حمل و نقل، ارتباطات، نورپردازان، صدا برداران، فیلم برداران، منشی صحنه، عکاس، مونتاژ، تولید کننده ی گل گلاب، کارگردان عزیز، هنرپیشه گان متشکریم.​آخه چقدر شما ماهید و این ملت نمی دونند، خدا! راستی از مشت عباس آبدارچی هم ممنونم. از بقال سر کوچه که سر صبحی ازش پنير و خامه گرفتيم و خورديم هم ممنونم. کوفتتون بشه "ملت شريف ايران".​ آخه جوون های هيچی نفهم شما که حاليتون نيست که " چه موهبتی نصیبتان شده است" چون شما جوجه ها که " زمان آقای حداد و اینا زندگی نکردید بنابر این درک نخواهید کرد ما چه می گوییم" بدبخت ها. نسل "اینترنت کن" سوسول ضد ایدز. ​اصلا اچ آی وی های بدبخت. " ما به دنبال رطوبت بودیم ، اما اکنون سیل آمده ! و جوانان [خر نفهم ما ] متوجه نیستند" آخه تا کی و چقدر ما به شما ملت لطف روزافزون کنيم و شما حاليتون نيست. هيچ وقت حاليتون نيست جز در زمان انتخابات که ديگه شرمنده تون می شيم . اون وقت ما ديگه حاليمون نيست و براتون "مرغ سحر ناله سر کن/ داغ مرا تازه تر کن" پخش می کنيم. بازم بگيد ما بديم.تازه بعد انتخابات آهنگ "يار دبستانی" رو يواشکی می دزديم و به جای کلماتش می ذاريم: " آقای احمدی نژاد/ لای لا لای لای لا لای آقای احمدی نژاد..." . البته ما شما رو خر فرض می کنيم يا خودمون خريم يا آهنگ دزديم ، اون ديگه به خودمون ربط داره.(۱)

آنقدر ما لطف روزافزون داريم که برگه های گواهی نامه ی بهشتی بودن رو که از آقاخدا کش رفتيم مدام چپ و راست به اسمتون صادر می کنيم. آخه شما بگيد تو کدوم کشوری آنقدر راحت به مردمش پست شهيد می دند؟ خوب قدر نشناسيد ديگه ، دست ما رو با يه من عسل هم که بکنيم تو اون حلق کوفتی تون، گاز می گيريد. ببینید چقدر شهردارمون گله که با اینکه هیچ کاره س، از بس آقا و جنتلمنه ، اومد از حادثه ی پیش آمده برای این هواپیما و سر نشینانش که حتما کار "این گی لی سی" هاست ، عذرخواهی کرد. تو بمیری عینهو آلن دلون. حالا دیگه چی می گید؟ دو قورت و نیمه تون هم باقیه؟ اصلا خدا هر چی موهبت تو این دنیا بوده سرازیر کرده به مملکت ما! این پلیس های گل و مامانی و وظیفه شناس که الهی همتون یه باره فداشون بشید، زود خودشون رو رسوندند در محل حادثه. نه اینکه وظیفه شون باشه ها. نخیرم! اصلا چنین وظیفه ای ندارند ولی از بس شجاع و مهربون و با وجدانند اومدند. آخ اون آتش نشانی رو نگو ! سه چهار دقیقه چیه؟ اصلا قبل از حادثه اون جا بودند . چشم بصیرت می خواد که شما نوچ! یعنی شما ندارید. دیگه پاشید برید از جلوی چشمم که دیگه دلم نمی خواد ببینمتون! شهید شدند دیگه. شهیدشون کردیم. لقب شهادت بهشون دادیم. دیگه چی می خواید؟ بهشت رو بهشون مفت مفت دادیم، شهیدشون هم کردیم، جای خوب خوب هم فرستادیمشون که هیچ کدوم از شما لیاقتش رو ندارید، تازه " راحت هم شدند از این زندگی" بعد می شینید زرت و پرت به هم می بافید. ای ملت نمک نشناس. فقط ما می دونیم و می فهمیم و می کنیم. شماها آدمید مگه؟....

(۱) ايران که بودم خودم با گوش های خودم اين سرودی رو که برای احمدی نژاد تو تلويزيون پخش شد و اونم با آهنگ "يار دبستانی من" شنيدم. تا چند دقيقه از ناراحتی داشتم فرياد می کشيدم که بقيه ی اهل خونه بياند و اين سرود شرم آور رو ببينند. اگه سرود سازيد کاری به سرود های ما نداشته باشيد و يه کم از خودتون مايه بذاريد. وقاحت چند حرفه؟ ۵ حرفه، ۵ حرفه!

* حيف اون همه زندگی که بر باد رفت. حيف اون همه خانواده که داغدار شد. به پير به پيغمبر زندگی يه روی ديگه هم داره آقايون منت گذار. چقدر مفته جون آدمی زاد.
** تسليت به وبلاگ نويس عزيزی که پدرش رو از دست داده. نازنين ديگه تو ننويس که " پدرم شهيد شد". تو ديگه چرا وارد اين بازی می شی؟ پدر نازنينت بر اثر سهل انگاری يه عده نا مسئول ، از موهبت زندگی محروم شد. يعنی محرومش کردند.
*** آقای حداد عادل شما لطفا بريد به کارهای مهمترتون برسيد. برگرفته از وبلاگ آونگ خاطره های ما
**** به ياد روزنامه نگارهايی که امروز قراره در اعتراض به سقوط اين هواپيما جمع بشند و از خواسته های خود بگند.

***** اگه کلمه ی مسئوليت تو فرهنگ زبان فارسی ديگه گم شده يا حذف شده، زبان شناسان و اعضای فرهنگستان زبان فارسی ايران يه کاری بکنند لطفا.

******"در یک تماس تلفنی از زندان رجایی شهر کرج مهرداد لهراسبی خبر داده است که از بیماری های داخلی در رنج است، درد پاهایش امانش را بریده اما بهداری زندان به وضعیت وخيم جسمی اش رسیدگی نکرده و فقط به تجویز قرص های روانگردان اقدام مي کند.(...) مهرداد لهراسبی (که به همراه عباس دلدار دو بازمانده ی پرونده ی حوادث خونین کوي دانشگاه تهران در تيرماه سال 1378 در زندان مي باشند) گفته است که توان توديع وثیقه تعیین شده از سوی قاضی ناظر بر زندان را ندارد. او که تاکنون بيش از 6 سال است که در زندان بسر مي برد برای بهره مندی از مرخصی استعلاجی از مدافعان حقوق بشر در ایران و جهان تقاضای کمک کرده است. (...)" از وبلاگ هاله ی عزیز.




کنسرت و صبحانه 



*خوب اين آدرس رو می ذارم هر کس نره و به آهنگ هاش گوش نده ، يه عالمه پشيمون می شه. خانوم مونيکا جليلی ايتاليايی آمريکاييه و همسرش ايرانيه . صداش واقعا زيباست يا شايد به نظر من اين طوره. ظاهرا مادر همسرش اين آهنگ های فولکلوريک و خاطره انگيز برای تک تک ما رو بهش ياد داده و يا سهم بزرگی در اين کار داشته. دست گلش درد نکنه. من که کلی با صداش عشق کردم. همسر جان اصلش رو برام فرستاد و منم تقديمش می کنم به دوست جونم شبنم گل که البته قبلا گوش کرده. علاوه بر اين به هاله و سياورشن عزيز هم با اجازه ی شبنم جون، تقديم می کنم. به هاله برای اين که خستگی از تنش در بره و به سياورشن برای وبلاگ قشنگ و گرم و اطلاعات مفيدی که از جنوب ايران بهمون ميده. خلاصه که تقديم به اون هايی که تا حالا اين سايت رو نديدند. برید روی Launch Webcast کلیک کنید و کمی صبر نمایید.

** امروز تا پام رو گذاشتم تو دانشگاه يه خانوم خوش اخلاق اومد طرفم و گفت : سلام ، يه کمی وقت داريد بيايد امروز با ما صبحانه بخورید؟
خندیدم و با وجودی که وقت نداشتم و می خواستم خیر سرم درس بخونم گفتم: البته!
- امروز ما صبحانه به طور رایگان به دانشجو ها می دیم.
هیجان زده مثل ندید بدیدها یهو گفتم: راست می گید؟
- شوخی نمی کنم ، واقعا. برید تو راهرو طرف میز و هر چی خواستید میل کنید.
رفتم و دیدم خدا جون چه خبرهای خوشمزه ایه.
یه خانوم دیگه ( همشون روپوش های سفید پوشیده بودند) اومد دست من رو گرفت و از بس خجالتی ام منو برد طرف میز.
یکی دیگه گفت: خوب عزیزم چی می خوای؟ چایی، قهوه؟ شکلات؟
- چایی لطفا!
- نسوزی ها! وای مواظب باش نسوزی. اصلا برو کیفت رو بذار روی اون میز و بعد بیا چایی رو بگیر.
رفتم طرف یه میز که سه تا از بچه های دانشگاه نشسته بودند و من فقط یکیشون رو می شناختم. گفتم بیام پیشتون بشینم طوری نیست؟ مزاحم نیستم؟ سه تاییشون گفتند : نه !
فقط چایی گرفتم و یه ماست و خود خانومه هی اصرار که همین؟ کره و مربا ، نون نمی خوای؟ گفتم : نه ممنون.
بهش نگفتم که صبح زود ساعت هفت یه کرواسان خریدم و خوردم که؟ اون هم یه یورو! خلاصه که انگار خودش دلش سوخت دو تا نارنگی گذاشت تو بشقاب من.

داشتيم عشق می کرديم و خوشحال از اين پذيرايی که استاد اين بچه ها اومد. گفتند : کريستوف بيا صبحانه بخور!
انقدر اين استاد صميمی و ماه بود که باز حظ کردم. اومد با تک تکمون دست داد و خوش و بش کرد و نشست چايی و نارنگی ش رو خورد و افسوس خورد که "ای داد اگه می دونستم صبحانه نمی خوردم!" يه کم از من پرسيد که چی کار می کنم و خلاصه يه يک ربعی چهارتايی گپ زديم و بعد نخود نخود هر کی رفت سر کار و زندگی.

حالا علت اين صبحانه ی دست جمعی رايگان چی بود؟ تشويق دانشجو ها برای اين که نکنه يه وقت خدايی نکرده صبحانه خوردن رو از قلم بندازند. چيز هايی بخورند که چاق کننده نباشه و انرژی لازم رو به بدنشون برسونه.
نتيجه ی اخلاقی: ۱-عجله نکن بی خود يه يورو بدی و يه کرواسان بخری. ۲- يه روز خوب با حضور يه استاد مهربون و خودمونی که تکيه کلامش اينه: چه عالی! چه فکر بکری! چه کوول! کلی انرژی به آدم ميده. ۳- اين سومی ديگه به عهده ی خودتون؛)

***برای بهار خوشگلم که پرسيده بود کرواسان چيه.​ اگر به عنوان صفت استفاده بشه : کرواسان يعنی هر چی که هلالی باشه. ولی معنی اولیش یعنی این خوردنی های قشنگ و خوشمزه ای که تو این عکس می بینید. البته انواع و اقسام داره: شکلاتی، کره ای، ساده (نتور: طبیعی).


**** هر کی کنسرت رو گوش نداده بره ، خودش می دونه. از من گفتن بود.




"دست من و تو بايد اين پرده ها رو پاره کنه/ کي مي تونه جز من و تودرد ما رو چاره کنه؟» 




مجتبي سميع ن‍‍ژاد را آزاد كنيد

نامه ي سرگشاده به رييس دستگاه قضايي

آقاي هاشمي شاهرودي
رييس دستگاه قضايي
با سلام؛

در ميانه هاي پاييز1383،هنگامي كه خبر بازداشت دوست عزيزمان،مجتبي سميع نژاد را شنيديم؛گمان نمي برديم كه بازداشت او اينگونه ادامه يابد.ولي امروز بيش از يك سال است كه او زندان را در بدترين و ناگوارترين شرايط تجربه مي كند."همزيستي اجباري او با تبهكاران حرفه اي،محروميت از ابتدايي ترين حقوق انساني و بازماندن از ادامه تحصيل در دانشگاه" از نمونه ستم هايي است كه به وسيله دستگاه قضايي و امنيتي جمهوري اسلامي بر او رفته است.پرونده سازان امنيتي چه بسيار كوشش نمودند تا با وارد كردن اتهامات بي پايه و اساس به مجتبي،او را براي ساليان دراز به گوشه ي زندان بفرستند.اين همه پافشاري دستگاه اطلاعاتي حكومت براي نگه داشتن سميع نژاد در زندان،تنها به سبب استواري و ايستادگي مجتبي در عقايدش است كه سخت بر پرونده سازان گران آمده است.دستگاه قضايي نيز متاسفانه بر مبناي آنچه كه گزارش مرجع رسمي(وزارت اطلاعات)خوانده مي شود،چشم و گوش بسته،حكم بر محكوميت مجتبي سميع نژاد داده است.جاي بسي نگراني است كه گزارش آزادي ستيزانه ي يك دستگاه امنيتي اينگونه مورد اعتماد قرار مي گيرد و جواني به سبب وبلاگ نويسي اينچنين در بازداشت باقي مي ماند.چگونه است دستگاهي كه خود را مستقل مي داند اينگونه به راحتي تحت تاثير پرونده سازي هاي دروغين،راي بر محكوميت جواني مي دهد كه تنها جرم او"استفاده از حق آزادي عقيده و بيان" و "انتشار عقايدش در وبلاگ"بوده است؟
آقاي رييس!
مجتبي نه دستي در بازي هاي سياسي داشته است و نه جرمي انجام داده است.او جواني است كه اين روزها به جاي آنكه بر روي نيمكت دانشگاه و در ميان دانشجويان به تحصيل مشغول باشد؛در پشت ميله هاي زندان و در ميان مجرمان خطرناك،بهار جواني اش رو به خزان در حال گذر است.
آقاي رييس!
مجتبي سميع نژاد نبايد "قرباني كارزار صاحبان قدرت" شود.او نه به اين جناح اميد دارد و نه به آن جناح دل بسته است.مجتبي را با بازي هاي نازيباي سياسي كاري نيست.او جايي را براي كسي تنگ نكرده بود و كرسي قدرتي را هم نمي خواست.او تنها مي خواهد آزادانه آنچه را كه در ذهن خود مي پروراند،بر روي وبلاگ منتشر سازد.اين خواسته ي زيادي نيست اما تاواني كه او مي پردازد چه بسيار زياد است.
در پايان از شما خواهانيم كه با تكيه بر استقلال دستگاه قضايي،بستر آزادي مجتبي سميع نژاد را فراهم سازيد.

محمدرضا نسب عبداللهي،نجمه اميدپرور
نهم آذرماه1384خورشيدي

براي پشتيباني از اين نامه به آدرس زير مراجه نماييد:
http://freemojtaba.blogsky.com

* از وبلاگ هاله ی عزيز

** دچار يه منگی و حيرونی خاصی شدم همين حالا. راحت تو ی یه کافه نشستم و "اینترنت می کنم" و وبگردی. رفتم یه سر به بلفی بزنم چشمم افتاد به "یار دبستانی من" و گوشش که دادم انگار غم دنیا اومد سراغم. دچار همون منگی شدم. تو این سرمای زمستونی چند نفر زندانی سیاسی به جرم دیگر اندیشی دارند فرسوده می شند و مفت مفت زندگی شون هدر میره؟ بعد من اینجا راحت نشستم و یه "شکلا شو" (هات چاکلت) سفارش دادم، دو تا پسر بچه دارند فوتبال دستی بازی می کنند، اون طرف دو نفر دارند بیلیارد بازی می کنند، میز بغلی دختره داره چت می کنه، اون طرفی داره تو گوگل می چرخه.
بعد اون وقت جوون های ما چی؟ احمد باطبی که جگر سوز شده غمش کجاست؟ مجتبا سمیعی نژاد؟ اکبر گنجی؟ با خودم می گم این چه عدالتیه که یه اندازه تقسیم نشده؟ آقا خدا چه طوریه که پینوشه ها که تعدادشون هم کم نیست راحت دارند نفس می کشند و زندگی می کنند و هیچ بلایی هم سرشون نمی یاد؟ راحت می ميرند و قبرشون ميشه اميد و آرزوی آدميان و بعد هيچی به هيچی؟ پس کی جواب ميده؟ کی بايد جواب بهترين سال های زندگی احمد رو بده؟ کی جواب اين روزهای حبس مجتبا رو بده؟ به کی شکايت بايد برد؟ درد رو به کی بايد گفت؟ آخه زور که نيست که همه يه جور فکر کنند و بيانديشند؟ کجای قانون خدا گفته؟ من که موندم. ما ملت ايران بی رودربايستی ملت بدی هستيم. "هنر نزد ايرانيان است و بس" منتها چپکی. دلم گرفت از اين همه ناسازگاری که تو ایران ديدم. از اين همه پر مدعايی و خالی بندی جماعتی که فقط به فکر خودش و خودش. اونهایی هم که این طور نیستند یا خفه شون کردند یا طردشون یا انقدر پدرشون رو در آوردند که تو لاکشون فرو رفتند. دلم می خواد محکم بزنم تو شکم خودم. این دومین باریه که این حس غریب بهم دست داده. محکم بزنم تو شکمم چون هيچ کاری از دستم بر نمياد. حواسمون باشه که يه روزی که بياند سراغ خودمون ديگه کسی نيست که از ما حمايت کنه...

پ.ن. فرناز راجع به روز جهانی مبارزه با گسترش ایدز نوشته تو ایران. اولش انقدر خندیدم از این همه "خر بودن" که بعد تبدیل به اشک شد: "
شش:
مرد دیگری می آید. شصت و خورده ای ساله. به طرف من و نوشین می آید و می گوید: شما که در رابطه با ایدز کار می کنید می دانید که ایدز با عمل جنسی در ارتباط هست دیگه؟ می گوییم خوب؟ می گوید برای مبارزه با ایدز تبلیغ کاندوم و رابطه جنسی برابر و مطمئن بی فایده است. باید میل جنسی را از بین برد یا محدود کرد!!می گوید به جای تبلیغ کاندوم این را تبلیغ کنید که جوان ها ورزش کنند، بروند کوهنوردی انرژیشون تخلیه میشه و دیگه انرژی برای رابطه جنسی ندارند! ایدز هم حل میشه! و ما هنوز حیران نظریات پر مغز این جامعه شناس قرن...
هفت:
چراغ قرمز است و لابلای ماشین ها میگردیم و به هر راننده ای بروشوری در رابطه با ایدز می دهیم. پسر جوانی به نوشین می گوید جی ال ایکس نداری آبجی؟ فقط اچ آی وی؟...
هشت:
پریسا روی پلاکاردش عکس کودکی را نقاشی کرده است که مبتلا به ایدز است، زیر ان نوشته است من را در اغوش بگیرید، مبتلا به ایدز نمی شوید. مردی نزدیکش می شود و زیر گوشش می گوید اخ! حیوونی! اینجا که نمیشه وگرنه همین الان بغلت می کردم!!"


آی مردم از این خنکی این آقایون متلک گوی ننر!!!!








تماس با من

دوستان



آرشيو

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com