* برای حمایت از اعتصاب سراسری و نا محدود سندیکا و کارگران و رانندگان شرکت واحد اتوبوس رانی. با تشکر از هاله ی عزيز . نقل از وبلاگ سنديکای اتوبوس رانی.


**سهيلا جون درگذشت پدر عزيزتون رو تسليت می گم. من رو هم توی اين غم شريک بدونيد.

*** ما تو اصفهان یه آرامگاهی یعنی یه امامزاده ای داریم به اسم مجلسی. پشت مسجد جامع قدیمی شهر و بازار اون که در زبان عام بهش می گیم " مسجد جمعه". در باور یه سری خانواده هاست که اگه زنی باردار در زمان بارداری به زیارت ایشون بره ، بچه ای صبور و آرام نصیبش می شه.​ همیشه هم مخصوصا بعد از "انقلاب شکوهمند اسلامی" که بازار خرافه و عقاید این جوری بی نهایت داغ شد، مردم و خصوصا بانوان برای هر چیزی نذر آقا مجلسی می کنند و بعد که به خواسته شون رسیدند میاند توی حیاطش کاچی ( قابل توجه نیلوفر عزیز) می پزند و نون و پنیر و سبزی خوشمزه یا نون و پنیر و خرما بین مردم پخش می کنند. جدیدا هم که به شدت از ورود خانم های بی حجاب! یعنی همون بد حجاب دیگه:) و بدون چادر جلوگیری می کنند. این رو نوشتم چون یکی از دوستان یکی از کامنت های من رو که نقل قولی بود از بزرگان ، برای خودم به عنوان کامنت گذاشته بود که دستش درد نکنه و من رو یاد این آقا مجلسی انداخت. در مورد صحت و سقم این نقل قول ها چیزی نمی گم چون کتابی که به تازگی در ایران و ظاهرا در قم چاپ شده در دسترسم نیست . ولی در مورد مجلسی چرا.​ ایشون کتابی داره که در خونه ی خیلی از مذهبی ها در اصفهان دیده می شه به اسم "حليةالمتقين" که من به جرات می گم خیلی از خانوم هایی که این کتاب زینت بخش کتاب خونشون شده حتا بازش نکردند تا ببینند چه چیزی تو این کتاب نوشته شده. تو این دو سال گذشته هر بار که رفتم ایران کتاب خاله جانم رو قرض گرفتم ( ما این کتاب رو نداشتیم) و برای مامان و خاله و دختر خاله و دختر عمو و بقیه با صدای بلند خوندم. باورم نمی شد که خاله جان چند تا از اون آب داراش نصیب ایشون کرد.​عاشق " بی شعور " گفتنشم اونم با لهجه ی اصفهانی. کافیه یه سری به گوگل بزنید یا کتاب خونه هایی که این کتاب رو دارند و خودتون بخونیدش. شنیدم که به ایشون از طرف دربار صفویه سفارش می شه که يه کتابی در مورد مسايل اسلامی و شيعه ها بنويسند که ايشون هم حق خدمتگذاری به صفويان رو به خوبی ادا کردند. ريشه ی بسياری از مشکلات ما در ندانستن و نخواندن و بی خبريه.

نمونه ای از سخنان گهربار علامه مجلسی در مورد زنان برگرفته از اين وبلاگ:

*از حضرت صادق(ع) منقول است: زن به منزله قلاده ای است كه در گردن خود می افكنی؛ پس ببين كه چگونه قلاده برای خود می گيری. (حليةالمتقين، علامه مجلسی)
** در حديث منقول است كه حضزت رسول(ص) چون به خواستگاری زنی می فرستاد، می فرمود گردنش را بو كنند كه خوشبو باشد و غوزك پايش پر گوشت باشد. (حليةالمتقين، علامه مجلسی)
* از حضرت رضا منقول است: از سعادت آدمی است كه زن سفيدی داشته باشد. (حليةالمتقين، علامه مجلسی) ( همسر جان متاسفم که چنین سعادتی نصینت نشد؛))
* به سند معابر از حضرت رسول(ص) منقول است: بهترين زنان شما زنی است كه فرزند بسيار آورد و دوست شوهر باشد و صاحب عفت باشد و در ميان خويشان خود عزيز باشد و نزد شوهرش ذليل باشد و از برای شوهر خود زينت و بشاشت كند و از ديگران شرم كند و عفت ورزد، هرچه شوهر گويد، شنود و آنچه فرمايد، اطاعت كند و چون شوهر با او خلوت كند، آنچه از او خواهد مضايقه نكند، اما به شوهر در نياويزد كه او را بر جماع بدارد. بعد از آن فرمود: بدترين زنان شما زنی است كه در ميان قوم خود خوار باشد و بر شوهر مسلط باشد و فرزند نياورد و كينه ورز باشد و از اعمال قبيحه پروا نكند و چون شوهر غايب شود، زينت كند و خود را به ديگران نمايد و چون شوهر آيد، مستئری اظهار كند و سخنش نشنود و اطاعتش نكند و چون شوهر با او خلوت كند، مانند شتر صعب مضايقه كند. (حليةالمتقين، علامه مجلسی)
* حضرت صادق فرمود: خوبی زن آن است كه مهرش كم باشد و زاييدنش آسان باشد و شومی زن آن است كه مهرش گران و زاييدنش دشوار باشد. (حليةالمتقين، علامه مجلسی)[ تکلیف کسی که نه مهر داره و نه زاییده چیه این وسط؟ :)]
* حضرت رسول(ص) فرمود: اگر امر می كردم كه كسی برای غير خدا سجده كند، هر آينه میگفتم كه زنان برای شوهران سجده كنند. (حليةالمتقين، علامه مجلسی)
* پيغمبر(ص) فرمود: بهترين زنان، زنی است كه وقتی خشمگين شود يا شوهرش بر او خشم گيرد، به شوهرش بگويد: دستم را در دست تو می گذارم و خواب را به چشمم راه نمی دهم تا وقتی از من راضی شوی. (بحارالانوار، علامه مجلسی)
* رسولخدا(ص) فرمود: زنان عورتند و بيهوده گفتار؛ چون عورتند در خانه ها پنهانشان كنيد و گفتار بيهوده آنان را با سكوت خود چاره كنيد. (بحارالانوار، علامه مجلسی) !!!!!
* حضرت امام محمد باقر فرمود: رازی به ايشان مگوييد و درباره خويشان شما آنچه گويند اطاعت مكنيد. (حليةالمتقين، علامه مجلسی)
* حضرت اميرالمؤمنين فرمود: مردی كه كارهای او را زنی تدبير می كند، ملعون است. (حليةالمتقين، علامه مجلسی)
* پيغمبر(ص) فرمود: زنان را با چوب تأديب نكنيد، بلكه با گرسنگی و برهنگی تأديب كنيد تا در دنيا و آخرت راحت باشيد. (بحارالانوار، علامه مجلسی) [ خدا وکیلی گرسنگیش خیلی خوبه چون آدم لاغر می شه:)]
* پيغمبر فرمود: چه سرگرمی خوبی است ريسندگی برای زن شايسته. (بحارالانوار، علامه مجلسی)

اعتراف می کنم که دو بار تاحالا به مجلسی نرفتم که یک بارش چون یکی از اقوام کاچی نذر کرده بود و من ۱۴ سالم بود و جای همگان خالی یه عالمه نون پنیر سبزی خوشمزه خوردم. کاچی ش هم خوب بود. پیارسال هم با دوستان فرانسویم رفتیم تا درش که یه امامزاده رو از نزدیک ببینند.​ آقای مسنی گفت : تو نمی شه بیاید با خارجی ها.​منم گفتم: پدر جان زحمت نکشید و اصرار هم نکنید ابدا پامون رو این جور جاها نمی ذاریم. ​فقط می خواستیم از دور ببینیم که دیدیم و اون چیزی رو هم که باید می شنیدیم و فقط از امثال شما می شه شنید، شنیدیم. بعدشم خودتون رو بکشید اون چادر های کثیف رو که بوی آب دهن می ده سرمون نمی کنیم . ..

این و این هم لینک هایی که به علامه مجلسی را به عنوان کسی" كه نهاد روحانيت شيعه را به اقتدار كامل رساند تا بدان جا كه نهاد سلطنت مشروعيت خود را مستلزم تأييد آن مي دانست." می دانند.




يه شب تابستونی 


دلم بوی يه شب تابستونی می خواد از همون هايی که مهتاب داره. در پنجره رو باز کني، مهتاب رو مهمون اتاقت کني، چراغ ها رو خاموش کنی بعد بوی خوش اون شب تابستونی رو تا جايی که ريه ات بهت اجازه می ده ببلعی. با همه ی حس های خوب دنيا. نسيم خنکی که گونه هات رو نوازش بده و ستاره هايی که لبخند روشنشون رو بهت تقديم کنند.​

دلم بود شبدر می خواد و طعمش رو. وقتی به سرکه های مادر بزرگ تو زیرزمین دست برد بزنی و یواشکی از خونه جیم بشی بری پهن شی توی شبدر ها. بوی شبدر و نوازش سبزش. سرکه و شبدر خوردن و خوردن و به هیچ چیز فکر نکردن. غافل و بی خیال از این که مادر بزرگ بوی سرکه رو از هر جای خونه که باشه استشمام می کنه و پشت در یواشکی شبدر و سرکه خوردنت رو به تماشا می ایسته. سینه ی سفیدش و خاله گوشتی کوچیکش رو هوس کردم . بوی بغل و بوی شبدر و از همه مهم تر بوی یک شب تابستونی و مهتاب پهن و آسمون سورمه ای!





* خوب من رفتم بالاخره فيلم غرور و تعصب رو ديدم. ديشب. عليرغم يه سری ايراد هايی که داشت و مدام يه وروجکی می خواست تو گوشم بخونه که وای قبلی، اينش بهتره يا اونش بدتره، تصمیم گرفتم اصلا به حرفش گوش ندم. اعتراف می کنم فیلم رو با لذت دیدم و نذاشتم چیزهایی که اذیتم می کرد مانع از لذتم بشه.

کاملا شارژ و با روحیه و خندان از سینما اومدم بیرون. گاهی که يه چيز های خونتون مياد پايين مثل رمانس و اين جور چيزا، دوای درد فقط اين فيلم هاست. يه اعتراف ديگه که موقعی که دارسی داشت به اليزابت می گفت که دوستش داره، نفس من بند اومده بود. آخ چه خوبه بهترين جای سينما نشستن و فيلم عاشقانه ديدن. باز هم اعتراف دیگه این که من از یه سری تغییراتی که کارگردان داده بود نهایت لذت رو بردم:) ولی خداییش صحنه های رقص خیلی از جلو بود و نمی ذاشت خودت هر چی رو دوست داری ببينی. کارگردان وادارت می کنه که همونی رو ببينی که اون دلش می خواد. دکور و خونه ی خانواده ی بنت هم زيادی شلوغ بود و يه کم آزار دهنده ولی راستش وقتی با چشم مشتاق به فيلم نگاه کنی ، خوب اين ايراد ها رو هم سعی می کنی نبينی. بازیKeira Knightley خيلی خوب بود. شکل يکی از دوستامم هست که من خيلی دوستش دارم. پرستو دوستمم اولش گفت : ا نازخاتون اين دختره وقتی می خنده شکل تو می شه.​منم بی نهايت خر کيف شدم:) البته باور نکنيد ها، می خواست من رو خوشحال کنه! شب هم اومدم يک ساعتی گوش همسر جان رو خوردم و عاجزانه ازش خواستم سالگرد آينده ی عروسيمون جلو من زانو بزنه و بگه: عزيزم حاضری با من عروسی کنی؟ :) همسر جان هم گفت باشه:) اين هم ثمره و آخر و عاقبت همسر رمانتيک مثل من داشتن. خوب چرا که نه؟ هر چی تو زندگی باعث شادی می شه بايد بهش پر و بال داد، نه؟ ما که کيف می کنيم. درضمن يکی از فلسفه های ديگه که دارم مثل زاهد ها تمرينش می کنم و اعتراف می کنم که گاهی با شکست سختی روبرو می شم ، اينه که از هر چيزی قسمت خوبش رو بگيرم. از اين اه اه گفتن ها دست بردارم. مگه هر چی من می بينم يا گوش ميدم يا می خونم خوبه؟ خانوم محترم نازخاتون انسان ها با هم متفاوتند و علايقشون هم همين طور.
این قسمت اول نوشته ام تقدیم به آزی کوچولوی خودم که به تازگی مهمون وبلاگم شده و یکی از عزیزترین های منه.
شهره ی عزيز زحمت کشيد و اين لينک رو برام گذاشت. دقیقا همون صحنه ی مورد بحثه ولی خوب همش نیست! آزاده جونم روش کليک کن و ببين عزيزم:)

** خيلی بد و غم انگيزه که دوستی های طولانی و صميمی قبلی کمرنگ می شه. يه کم راجع به يکی از دوستام غمگينم. می دونم که جز اون اولا ، ديگه اين جا نمياد ولی خوب هر چقدر هم کسی رو دوست داشته باشی و با چنگ و دندون بخوای رابطه رو مثل قبل نگه داری ولی اين تلاش يه طرفه باشه ، خوب نمی شه. دلم يه کم گرفته. من از وقتی ازدواج کردام دايره ی دوستام خيلی بزرگ تر شده.​ ولی خوب همه مثل هم نيستند خانوم جون! اين رو يادت نره!

***از سفر آلمانم چيزی هنوز ننوشتم چون عکس هام هنوز حاضرنبود. سفر دو هفته ايه خوبی بود. به استراحت احتياج داشتم و عشق خواهرانه که کلی خونم اشباع شد بابت اين موضوع. بيشتر وقتم با بچه ها گذشت تو کتابخونه و کتاب فروشی و توی خونه. يه جيگر طلای کوچولو داريم که خيلی باهوشه و من ديوونش هستم. کلاس اوله و همزمان داره فارسی می خونه. عاشق خوندنه، و همين طور پنگوئن ها، دايناسور ها و ستاره ها. کتاب فروشی که می رفتيم بهش بر می خورد که بره تو قسمت بچه های ۷-۸ ساله و می گفت: مگه من بچه ام؟ می رفت سراغ کتاب های ۱۲ ساله ها. یه روز داشتم بهش ديکته ی فارسی می گفتم يهو صداش رو پايين آورد و گفت: خاله يه چيزی بهت می گم به بچه های کلاسمون نگی ها؟ منم همون طوری با صدای آروم بهش گفتم: قول ميدم. گفت: من بلدم گ بنويسم. داشتم از خنده می مردم که ادامه داد: تازه ه هم بلدم بنويسم. هر چهار تاش رو. منظورش ه اول و وسط و ه آخر چسبان و ه آخر تنها بود:) ديگه مگه می شد جلوی خودم رو بگيرم؟ خلاصه که رسيديم به جمله سازی. بايد با سماور و پدر جمله می ساخت؛ با چشمای خوشگلش نگاهم کرد و گفت: سماور پدر دارد. آخه اين بچه سماور می دونه چيه؟:) البته خانوم معلم عزيز زحمت کشيده بود و عکس سماور رو کشيده بود. براش که توضيح دادم يه جمله ی خوب ساخت. با پروانه و می پرد هم همين طور. گفت: پروانه می پرد. گفتم: خاله جون بهتره يه جمله ی طولانی تر بسازی مثلا پروانه روی... منتظر بودم بگه گلها. يهو اخم کرد گفت خاله ما نه گ رو خونديم و نه ل رو. اگه بنويسم گل خانوممون روش خط می کشه:) بهش آسمون رو نشون دادم که از اتفاق اون روز آبی بود و کمی ابری. هی به آسمون اشاره کردم و منتظر بودم. گفت : پروانه در ابر آبی می پرد. باز من منفجر شدم از خنده و گرفتم یه ماچ سفتش کردم و بعد با هم خندیدیم. الهی قربون اون قيافش برم. گفتم نه. ابر آبی کجاست؟ که خوب فهميد. تو آسمون! چقدر بچه ها نگاهشون قشنگ، معصوم و ساده ست.​کيف کردم. راستی يه روز هم با اين لی لی بيت ( شکل لی لی بيت توی کارتون بلفی و لی لی بيته آخه) و دخترک خواهرم يک ساعت سر ميز صبحانه نشستيم و در مورد کودکان گرسنه ی آفريقا حرف زديم. پيشنهاد هايی که دادند از اين قراره:

۱-يه هواپيما بفرستيم و بچه های گرسنه رو بياريم اينجا. ۲- با هلی کوپتر براشون هر روز غذا ببریم.۳- به پدر و مادرشون بگیم براشون غذا بپزند.۴- اینهمه فروشگاه اینجاست، باید حتما بریم و بیاریمشون پیش خودمون. ۵- لی لی بیت حاضره شکلات هاش و کتاب دایناسور هاش رو باهاشون قسمت کنه ، دخترک حاضره چند تاشون رو ببره خونشون. ۶- براشون اسباب بازی بگيريم.

نتيجه ی بحث اين شد که اسراف و زياده روی نکنيم. هواسمون باشه که خيلی از بچه ها هستند که هيچ چيزی تو زندگيشون ندارند. بايد هميشه بهشون کمک کنيم.

**** از ديگر نتايج اين سفر آلمانی ياد گرفتن من بود. دو تا معلم کوچولو که دختر خاله پسر خاله اند البته.


پسرک تند تند کلمات عجيب غريب رو تلفظ می کرد و متوقع بود خاله جونش اين کار رو مثل آب خوردن تکرار کنه. دخترک که بزرگتره مدام کمک خاله جونش می کرد.
Ich habe eine tante in Frankreich. Ich habe sie. Wss bedeutet das? Wo gest du hin?
پسرک رفت و يه تيکه کاغذ زد به کمد تو اتاق پذيرايی و يه خودکار دستش گرفت و شروع کرد به نوشتن A B C . خاله جان خنديد. انگار زيادی هم خنديد. لی لی بيت عصبانی و جدی به خاله گفت: اين جا که kinder garten (مهد کودک) نيست. اینجا کلاس درسه و تو هم به جای خندیدن باید درس بخونی خاله. بعد اخماش رو تو هم کرد و درس رو ادامه داد. جدی جدی جو گیر شده بود.



***** این هم عکس خاله جان توسط دخترک و لی لی بیت. لی لی بیت خال لب خاله ش رو هم فراموش نکرد ولی نمی دونم چرا موهاش رو انقدر بلند کشید. مدام هم می گفت : خاله تکون نخور من باید نگاهت کنم. عکس اندی رو هم کشید.





آبرویت را چه پیش آمد که... 



ای دیار روشنم، شد تیره چون شب روزگارت
کو چراغی جز تنم کاتش زنم در شام تارت
ماه کو، خورشید کو؟ ناهید چنگی نیست پیدا!
چشم روشن کو که فانوسش کنم در رهگذارت
آبرویت را چه پیش آمد که این بی آبرویان
می گشایند آب در گنجینه های افتخارت
شیرزن شیرش حرام کام نامردان کودن
کز بلاشان نیست ایمن گور مردان دیارت
می فروشند آنچه داری: کوه ساکن، رود جاری
می ربایند آهوان خانگی را از کنارت
گنج های سر به مهرت رهزنان را شد غنیمت
درج عصمت مانده بی دردانگان ماهوارت
شب که بر بالین نهم سر، آتش انگیزم ز بستر
با گداز سوز و ساز مادران داغدارت
در غم یاران بندی، آهوی سر در کمندم
بند بگشا- ای خدا- تا شکر بگذارد شکارت
مدعی را گو چه سازی مهر از گل در نمازت
سجده بر مسکوک زر پر سودتر آید به کارت
این زن ای من- بر کمر دستی بزن، بر خیز از جا
جان به کف داری همین بس بهره از دار و ندارت
کو چراغی جز تنم کاتش زنم در شام تارت

شعر از سیمین بهبهانی


نمی دونم تو ایران صحنه هایی از شادی مردم شیلی بعد از انتخاب میشل بشله Michelle Bachelet رو دیدید یا نه؟ من مثل بچه ها هر بار که می بینم انقدر همه به رییس جمهورشون افتخار می کنند و دوستش دارند مثل بچه ها گریه م می گیره. تو کشوری کاتولیک و مذهبی مثل شیلی ، میشل با "یه عالمه گناه بزرگ" در پرونده ش از طرف مردم انتخاب شد؛ مادر سه تا بچه از دو پدر متفاوت.​مطلقه، اته ( بی دین و ایمان به زبون خودمون)، تنها، سوسیالیست، و و و . شیلی کشوریه که به مردسالاری معروفه. از یه مرد مسن که توی قهوه خونه نشسته بود پرسیدند که به کی رای میده؟ به میشل بشله؟ گفت : نه ، اون باید بره سر
خونه زندگی و تربیت بچه هاش . اونو چه به کشور داری؟
خبرنگار رو کرد به یه آقای مسن تر و اخمو که با یه من عسل هم نمی شد خوردش:) و همین سوال رو تکرار کرد. مرده چپ چپ نگاهش کرد و اخماش رو تو هم کشید و گفت: به میشل! خبرنگار مبهوت پرسید: می شه علتش رو بدونم؟ مرده با همون نگاه گفت: اول اینکه چون زنه! دوم این که چون مادره سه تا بچه است و داره تک و تنها زندگی ش رو می چرخونه. سوم اینکه خیلی محکم و راستگو ا. چهارم این که با این که مثل مردا چیزی تو شلوارش نداره ولی بهتر از اونا می دونه که چی کار باید بکنه برای اداره ی یه مملکت! پنجم این که دیگه برید بذارید قهوه م رو بخورم.

مردم شیلی به رییس جمهورشون خیلی راحت می گند: میشل! انقدر اونو از خودشون می دونند که باهاش راحتند. وقتی میشل سخنرانی اش رو ادا می کرد اولین چیزی که گفت: امشب دلم می خواد یک نفر بخصوص رو در آغوش بگیرم و ببوسم.​ باهاش از این پیروزی حرف بزنم. کاش اینجا بود و در میان ما و در شادی ما شریک می شد. کاش پدرم اینجا بود.

آقا من چنان متاثر شدم که داشتم پس میافتادم. خوش به حال شیلی!




۱۰۰۱ مزه برای نرگس:) 


ديشب با يه عده دوستان ايرانی و فرانسوی و يونانی يه مهمونی "سورپريز" برای يکی از دوستان گل ايرانی گرفته بوديم. تازه از پايان نامه ی دکتراش دفاع کرده و می خواستيم خوشحالش کنيم. قرار شده بود هر کس يه غذايی برای دو تا سه نفر درست کنه بياره و يا يه نوشيدنی که به صاحبخونه فشار نياد. من از اين مهمونی ها خيلی خوشم مياد چون وقتی موقع غذا می شه از ديدن اون همه غذاهای خوشمزه که بعضی هاش رو ماه هاست نخوردي، کلی هيجان زده می شيم. نمی دونم تو ايران هم شماها اين کار رو می کنيد يا نه؟ چند سال پيش که ما از اين کار های خوب خوب نمی کرديم و فقط می رفتيم يک يا دو نوع غذايی رو که ميزبان طفلی آماده کرده بود می خورديم:)

از اون جايی که من يه گفتگوی دلپذير چند روز پیش با نرگس جون ۱۰۰۱ روزنه داشتم و بهش دستور يک سالاد به به عالی ( ذرت، لبو، هویج رنده شده، روغن زیتون، لیمو ترش کمی تا اندکی و بالاخره لوبیا سبز پخته ی داغ روی همه ی سالاد برای گرم کردن اون) رو دادم به طوری که تا چند دقيقه مطمئنم حالش بد شده بود، گفتم اين عکس ها رو بذارم ببينه من چه جوری با سرسختی تمام رژیم سالادم رو ادامه می دم! معلومه دیگه با پختن فسنجون و باقلوا به عنوان دسر:) اميدوارم نرگس نازنين يه کم حالش بهتر بشه منم یه کم کسب آبرو کنم :)

این باقلوا ی من. بار اوله که باقلوا پختم. اون قسمت هایی هم که غیبش زده در واقع برای چشیدن مزه ی اون بوده ها!


اين هم فسنجون: (بايد اعتراف کنم که خوب شده بود ولی کم بود):



اين هم قبل از نزديک شدن به ميز غذا:



اين هم بعد از نزديک شدن به ميز غذا:)


**برای بهتر ديدن عکس ها می تونيد روش کليک کنيد. برای اونايی گفتم که نمی دونند!

***شبنم گلم مطلب بسيار جالبی در رابطه با همجنس گرایی ترجمه کرده که لطفا از دستش نديد.

**** حامد عزيز ساکن اين جا خيابان ملک است يکی از بچه های فعال حقوق زنان در اصفهانه ماست. در آخرين پستش سوالی مطرح کرده راجع به بحث داغ فن آوری اتمی و غنی سازی اورانيوم. علاوه بر اون وبلاگ خيلی قشنگ و پر از احساسی داره که حيفه ازش ديدن نکنيد. وبلاگ بی تا رو می خوندم و ديدم بد نيست يه کم بحث های داغ اخير وبلاگستان رو به اين سو بکشونيم و بريم سر مسايل جدی تر.

*****ميشل بشله به عنوان اولين زن سوسياليست رييس جمهور شيلی شد. من چرا از خوشحالی اشک تو چشام جمع شده بود نمی دونم!
آليس جانسون هم يک زن اکونوميسته که تو ليبريا داره حسابی جلو می ره.
سال ۲۰۰۶ سال رييس جمهوران زن در دنيا! هرچند اين آنگلا مرکل کشور همسايه يه کم منو می ترسونه ولی خوب خود آلمانی ها خواستند يعنی يه سری از اون ها.
خوب کجا بودم؟ آهان! ایران هم که به حول و قوه ی رییس جمهور محترم حسابی منتخب و شورای نگهبان مردمی عزیز و دیگر سروران اند سرور بر سر ما، حتا یک مشاور رييس جمهورزن هم نداره. بانوان مسلمان که دارای ارج و قربی بس مثال زدنی هستند بهتره تشریف ببرند به همون کار بهشتی که همانا تربیت فرزندان و مایه ی آرامش همسران بودن است، بپردازند!




انقدر دخترم خانوم و گل شده... 


- انقدر دخترم خانوم و گل شده مثل خودت. همون قدر مذهبی يعنی می خوام برات بگم خانوم. اصلا مدام سرش به کار خودشه و درس می خونه . خيالم راحته بابتش. مثل تو. درست عين خودت.
به زور می خندم می گم: خوب خيلی عاليه که درس می خونه.
يه چیزی تو حرفش اذیتم می کنه.
- تو این سه سال ثابت کرده که دختر محکمیه . میشه بهش اطمینان کرد. گرد کارهای ...، دیگه خودت می دونی نازخاتون جان ، نمی گرده.
دوباره دارم اذیت می شم. دست خودم نیست. اون نقطه ی طغیان گر داره تحریک می شه تو وجودم...
- حالا چی داره می خونه؟
- راستش پزشکی می خواست بخونه. ديديم خيلی مشکلات سر راهشه. ۸ سال زندگی اش رو پاش بذاره با اين هزينه های سنگين تو آمريکا! خودت ديگه می دونی! با مشاورش حرف زديم و گفت چرا business نخونه.
دارم شاخ در ميارم. فاصله ی business و پزشکی. هضمش نمی کنم. به ناچار گوش می دم. دوباره دلم درد گرفته.
- آقا مجید هم گفتند که بهتره اين رشته رو بخونه تا زود بيافته تو بازار کار. خودشون هم می تونند کمکش کنند.
عجله دارم بقيه اش رو بدونم: حالا نظر خود آيدا جون چيه؟ دوست داره.
- آره بابا تا من و آقا مجيد بهش اين پيشنهاد رو داديم گفت که از اول هم عاشق business بوده و به ما چيزی نمی گفته. از من می ترسيده.
بعد کم کم صحبت از شهريه کرد و پول و تامين پول دانشگاه و خرج زندگی.​فهميدم اين عشق آتشين از کجا سر و کله اش پيدا شده. آيدای کوچولوی طفلکی! دلم يهو گرفت ...
- می دونی نازخاتون جان دلم می خواد آيدا رو يه سر و سامونی بدم و بعد اگر خواستيم بريم ايران زندگی کنيم، خيالم از بابت اين بچه راحت باشه.
- مريم جون يعنی چی؟ خوب دخترک که دانشجوی سال اوله و ماشاالله ۲۰ سالشه و ديگه خيال راحتی نمی خواد که.
عصبانيم . منظورش رو فهميدم همون اول. گفتم شايد اشتباه می کنم.
- می دونی دو سه مورد خوب هستند ولی راضی نمی شه. همه مومن و مذهبی. با پدر و مادرشون تو مسجد آشنا شدم. از دوست های چندين ساله ی آقا مجيدند.
طاقت نميارم. صدام رو يه کم بلند می کنم: دوباره که حرف شوهر دادن آیدا رو می زنید. خوب باید حق انتخاب داشته باشه. دختر رو که زود شوهر نمی دند. بعد یهو یاد بقیه ی حرفش می افتم و با تعجب می گم: مريم جون مگه اونجا مسجد می ريد؟
باورم نمی شه. اين آدم کيه که من ديگه نمی شناسمش. سه سال زندگی تو آمريکا با همسر جديد که پای تلفن آدم خوبی به نظر می رسيد تا اين درجه مريم رو عوض کرده؟
- به نازخاتون کجای کاری؟ من خيلی عوض شدم. با اون مريمی که می شناختی خيلی فرق کردم.
اين فرفره ی شک داره هی خودش رو می زنه به شکمم. دل و می زنم به دريا و می پرسم: مريم جون نکنه روسری هم سرت می کنی؟
می خنده از ته دل . از اون خنده ها که خوب می دونم الکيه. با کمی خجالت می گه: ۶ ماهه روسری سرم ميکنم.
- نه؟ باورم نمی شه. خودتون خواستيد يا آقا مجيد؟
- نه آقا مجيد بنده ی خدا که چيزی نمی گند. ولی من می دونم ته دلشون اين جور دوست دارند. حالا هم به خاطر رضای شوهرم. نازخاتون جون خودت شوهر داری می دونی ديگه قربونت برم. البته تو ايران هم که بودم مخالف بودم ولی خوب ته دلم بدم نميومد يه روزی که پير می شم حجاب دار بشم.
- حالا راحتید؟ دوست دارید؟
- عاشقشم. عاشق روسری ! با یه dressing شیک می رم مهمونی. تو هتل ... و جشن هایی که از طرف شرکت شوهرم می دند نمی دونی چقدر شیک می رم.
- به آیدا هم می گم که اگه یه روزی شوهرت این رو ازت خوست باید تن بدی بهش . براش تو رو مثال می زنم. وای که چقدر دلم می خواد آیدا مثل تو محجوب و خانوم بشه . یه روزی افتخار حجاب داشتن رو به دست بیاره. درست مثل تو.
ديگه بسه. طاقتم تموم شد: مريم جون من ديگه به هيچ وجه نه از حجاب خوشم مياد و نه بهش اعتقاد دارم.
سکوت می کنه. ضربه کاری بوده.
- هيچ ربطی هم به فرانسه اومدنم نداشته. خيلی قبل تر اين موضوع رو زير سوال بردم و برای خودم حلش کردم. ( مريم خانوم ۶ سالی می شه که من رو نديده)
- به هر حال که خانوم بودی و خودت رو حفظ کردی. درس خون بودی. حالا بگذريم ولی دعا کن دل آيدا راضی بشه يعنی خدا به دلش​بندازه.
- من همچين دعايی نمی کنم.
می خندم. اونم می خنده. دلايل خندمون چقدر با هم فاصله داره.
از شوهرش می گه و فضایل اخلاقی اش. از ایمانش. مسجد رفتنش. از این که همه عاشقشند بس که روشنفکره. از اخبار گوش دادنش و از اهل مطالعه بودنش و هر بار هم میگه: " درست عین خودت نازخاتون جون!" از این که چقدر در محل کارش دوستش دارند. اسم شرکت آقا مجید رو که می گه بعدا می فهمم که یکی از شرکت هاییه که بین مردم اهل فکر و اندیشه ی آمریکا جایی نداره. گویا یکی از منفورترین هاست چون با ارزش ها و اصول اولیه ی انسانی مغایرت داره. کار کودکان و بهره برداری از اونا، سرمایه گذاری در جنگ و چپاول کشورهای دیگه و تجارت های مشکوک. از غیرتش که دوست نداره زنش کار کنه . زنی که یکی از فعال ترین خانوم های ایرانیه بود که من در تهران می شناختم. کسی که یک تنه مرد بود و حالا چه بر سرش رفته. خوب به من چه که کسی روسری سرش می کنه. این یک مسیله ی خصوصی و شخصیه ولی چیزی که اذیتم کرد اینه که مریم خانوم چه راحت تسلیم شده. از حق خودش گذشته.​حق کار کردن و روی پای خودش بودن. حق بیان نظر خودش و نه نظری که شوهر دوست داره . آقا مجید که خودشون ۳۰ ساله آمریکا تشریف دارند و مدام می گفتند: من می خواستم یه روزی یه زن ایرانی بگیرم.​این چیزیه که آزارم میده.​ یعنی هر کاری که می خواند می کنند بعد که یه زن ایرانی گیر آوردند تبدیل می شند به یه مچو matcho؟ البته دستشون درد نکنه که با مریم جون عروسی کرده و منت گذاشتند و دختر مریم رو هم قبول کردند!! ولی یه حالت هایی آزار دهنده است و متاسفانه بیشتر از جانب مریم خانوم. شاید آقا مجید بنده خدا نخواسته چیزی رو تحمیل کنه. بعضی خانوم ها خودشونند که گند می زنند. مطیع بودن و فرمانبرداری رو به جایی می رسونند که بوی نفرت انگیزش از فرای اقیانوس هم رد می شه و این ور دنیا حالت رو بد می کنه. چه اتفاقی میافته که زنی که همیشه ی خدا رو پاهاش وایساده و یک تنه زندگی اش رو چرخونده و خودش بوده، یهو در عرض سه سال اون "خود" رو به باد فراموشی می سپاره. وجود آدمیزاد پر از رمز و رازه. تلفن و مکالمه ی دیشب حالم رو خیلی بد کرد. دیگه نمی خوام بذارم کسی بتونه این جوری اذیتم کنه. فکر می کنم دیگه هیچ وقت دلم نمی خواد که با مریم جون تماس بگیرم.

پی نوشت۱. آدم هایی مثل من متاسفانه از هر دو طرف نوش جان می کنند. این وری ها مدام فضایل و کرامات گذشته ات رو به یاد میارند و تبدیلت می کنند به یه الگو. هر چی هم بگی بابا من اونی نیستم که شما می گید. من فرق کردم. حتا اون موقع هم اینی نبودم که تو تصور شماست. تصویر رو پاکش کنید یا حداقل درستش کنید. من دیگه خیلی چیزها رو باور ندارم. من انتخاب کردم. غربال و الک کردم. هنوز هم تو دستم الک هست:) من دیدم نسبت به دنیا، زندگی، انسان متحول شده و باز هم در حالت تحول خواهد بود. به خدا یه جور دیگه به مسایل نگاه می کنم ولی گوششون بدهکار نیست. تو براشون نمونه ای چون دختر خوب و خانوم و سر به زیر و درس خونی بوده. از اون طرف هم دوستان مدرن گذشته می گند: " چس خانوم برامون آدم شده. هنوز یادمون نرفته روسری سرش می کرد! ازگل!" حتا دوستی به کنایه تو همین تابستون گفت: " یادته اون روزها رو که حجاب داشتی؟ نگاهش کردم مستقیم. لبخند زد و گفت: البته سفت و سخت که نبود ولی خوب یه جور دیگه ای بودی دیگه.

پی نوشت ۲. جدا امیدوارم بتونم به آدما برای وجود و شخصیتشون ارزش قایل بشم و نه برای ظاهرشون.

پی نوشت۳. به قول همسر جان مذهبی های تو ایران خیلی مدرن تر از مذهبی های خارج کشورند.​ خیلی از اینا انگار هیچ بٌری تو افکارشون نخورده.




آرزو می کنم سال ۲۰۰۶ سالی باشه که ... 


يه جورهايی من هميشه تاخير دارم. تبريک گفتن ها رد و بدل شده و تموم شد ولی من تازه امروز وقت کردم که اين متن رو بنويسم و برای دوستانم بفرستم.​گفتم شايد بد نباشه که اون رو توی وبلاگمم بذارم که تبريکی باشه برای دوستان وبلاگ شهر! البته متن اول به فرانسه نوشته شده و به نظرم فرانسه اش قشنگ تره . بعد به فارسی ترجمه اش کردم. اين هم هديه ای به دوستان فرانسه دان!

Je vous souhaite une bonne année 2006!

Espérons une année où la paix regagne sa place partout dans le monde, où il y aura plus de guerre chez les enfants palestiniens, irakiens, etc., où il y aura plus de Kamikazes, d'attentats suicides, de peur et d'insécurité!

Une année où il y aura plus d'enfants affamés, plus de femmes opprimées, plus d'otages, plus de prisonniers politiques, plus d'Inquisition!

Une année où la couleur de la peau et des cheveux et des yeux ne sont pas les critères de la supériorité ou l'infériorité des gens qui sont tous égaux!

Une année où on respecte la Nature, un cadeau précieux que l'on néglige facilement!

Peut-on rêver de tout cela pour cette année? Pourquoi pas?


اميدوارم سال ۲۰۰۶ سال خوبی برای همگی باشه!

آرزو می کنم سال ۲۰۰۶ سالی باشه که صلح و صفا در دنیا فراگیر بشه؛ سالی که جنگ و خون ریزی مهمان خونه های بچه های فلسطینی و عراقی و ... نباشه ؛ سالی که در اون خبری از خودکشی های انتحاری و ترس و نا امنی نباشه!

سالی که دیگه بچه ای گرسنه نباشه؛ زنان زیر فشار و ظلم و تبعیض نباشند؛ هیچ گروگان و در بندی، زندانی سیاسی ای و از همه مهمتر تفتیش عقایدی وجود نداشته باشه!

سالی که در آن رنگ پوست و مو و چشم ملاک برتری انسان ها به یکدیگر نباشه، انسان هایی که همه یکسان و برابرند!

سالی که همگی از طبیعت مراقبت کنیم، هدیه ی گران بها یی که به راحتی ارزش اون رو به دست فراموشی می سپاریم و آلوده ترش می کنیم!

می تونیم این همه آرزو رو برای سال ۲۰۰۶ داشته باشیم؟ آرزو داشتن که گناه نیست!:)








تماس با من

دوستان



آرشيو

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com