انرژی مثبت 


* ديواری کوتاه تر از دیوار زندانيان سياسی در بند جهالت و سیستم تفتیش عقایدی خود پيدا نکرديد که خشم و وحشيگری خود را بر سرشان خالی کنيد.؟ چقدر آسان اعدام می کنيد و می کشيد و می بنديد و آدم می کنيد! یادتان باشد که "در نااميدی بسی اميد است / پايان شب سيه سفيد است" !
از قتل عام زندانیان سیاسی در ایران جلوگیری کنیم


** لاله الا الله نمی ذارند آدم سر قولش به خودش بمونه !
***سلام. به دلايل علمي، هنري، فرهنگي، اقتصادي، ترابری و حمل و نقل، استرسی و بذاريد سياس
رو هم بگم تا اين سری کامل بشه:) اين وبلاگ تا چند هفته تعطيل است. حال و روزگارم هم به قول همشهری های خودم ( حالا يه بار هم من ناسيوناليست بشم اونم از نوع اصفهانيش) خب خبه و نگرانی ای نيست. فقط يه اتفاق باعث می شه زودتر بيام، بنابراين تو رو ابالفضل يه عالمه انرژی مثبت به طرف فرانسه ی ما سرازير کنيد. يه عالمه بوس. به اميد ديدار!

پی نوشت. فرناز مطلب جالبی راجع به فيلم مهوش شيخ الاسلامی نوشته. از دستش نديد.




"بدون برادرم هرگز" :) 


خوب ديگه سريال به قول مجید عزیز "بدون برادرم هرگز" تموم شد. خیلی خیلی ممنون از همه ی جواب هایی که دادید و باز ممنون بابت وقتی که گذاشتید و هر دو پست رو دنبال کردید. بذاريد از اول ماجرا رو تعريف کنم. سال ۲۰۰۱ تازه رسيده بودم فرانسه که تلويزيون گزارشی پخش کرد از زنی به اسم فابين که دنبال دخترش سارا می گشت. شوهرش دخترک سه ساله رو برداشته و غیبش زده بود و فابین با چشم گریون دنبال این بچه می گشت و به خانواده ی همسرش و حتا به شوهرش التماس می کرد که از بچه و سلامتی اون بهش خبری بدند. من و دوستانم داشتيم غذا می خورديم و گپ می زديم که يهو مثل برق گرفته ها از جا پريديم. آقا و هم خونه ی فابين ( اونا رسما ازدواج نکرده بودند) ايرانی تشريف داشتند. بگذريم که غذا به دهن هممون زهر شد...

اين ماجرا گذشت و يک سال بعد گزارش مفصل تری پخش شد ( گزارش قبلی ۵ دقيقه يا شايد يه کم بيشتر بود) و باز هم چشم من به صورت فابين افتاد. از بالای پيشانی تا پايين چونه جای زخم بود. عکس بچه ها پخش شد البته عکس حبيب واضح نبود چون به درخواست خانواده ی اون يه باند سياه روی چشماش کشيده بودند. کلی بابت اين موضوع و داستان تاسف خوردم و به هرچی ايرانی که در خارج کشور احساس مسئوليت سرش نمی شه ، بدو بيراه گفتم. هميشه هم به تمام کسانی که برای تحصيل مياند اين جا می گم: ما وظيفه داريم و نسبت به تصويری که از فرهنگ، ادب، کشور و مردممون ارائه می دهیم، کاملا مسئوليم.

باز هم ماجرا گذشت تا اين که کتاب " Retrouver Sarah " (پيدا کردن سارا) چاپ شد. فابين بعد از سه سال دخترش رو در کانادا پيدا کرد. دختری که زبان مادريش رو فراموش کرده بود و با مامانش و بقيه انگليسی حرف می زد. حبيب تهديد کرده بود که : "تصويرت رو از ذهن دخترهام ( و نه دخترهاشون) حذف می کنم! " و خوب تا حدی موفق شده بود. سارا فقط تصوير خون آلود مادرش به يادش مونده بود و پدرش بهش گفته بود: تقصير مامانت بود. سارا به مادرش می گه: هر وقت تو رو از بابا می خواستم، منو می ذاشت تو تاريکی و من هم ديگه جرات نداشتم از تو سوال کنم. کتاب رو چند روز پيش خوندم و باورش می کنم چون گوشه گوشه ی اون از حوادثی می گه که برای من به عنوان يک ايرانی آشناست. پر واضح ست که در زندگی زناشويی اتفاقاتی ميافته که نفر سوم نبايد به خودش اجازه بده که قضاوت کنه ولی وقتی حرف از خشونت و رفتار مريض گونه ی يکی از طرفين پيش مياد، نمی تونی ساکت بشينی و چشمت رو روی قانون و به عبارتی عدالت ببندی.

فابین با احترام و بدون پیش داوری از ایران و ایرانیان می گه. از رسومی که دوست داشته.​ از اینکه آرزوش بوده که بچه هاش فارسی رو مثل فرانسه یاد بگیرند. از مهربونی خانواده ی حبیب گفته. از عشقش به حبیب. از توانایی های اون و خلاقیت هاش. دختری شهرستانی که تا به حال پاش به پاريس نرسيده . بچه هايی که خوب فرانسوی ها رو بشناسند می دونند که خانواده هاي شهرستان ها و کسانی که چپ( سوسیالیست ها) هستند چقدر ديد بازی نسبت به خارجی ها دارند و درضمن آدم های صاف و ساده ای هستند. فابين تو خانواده ای بزرگ شده که پدر و مادرش عاشقانه سی امين سالگرد ازدواجشون رو جشن می گيرند. پدرش آدميه اهل گفتگو و ديالوگ. برای مشکلات و حل اون ها چه راهی بهتر از گفتگو سراغ داريد؟ ساده بودنش و گاهی احمق بودن و دست و پا چلفتی بودنش به همين علته. چون ترجيح ميده با حبيب گفتگو کنه. وقتی حبيب توی ماشين و جلوی بچه هاشون نعره می زنه که : چرا پدرت از من که دامادشم نخواست ماشينش رو برونم و به برادرت گفت؟ فابين گيج و منگ بهش نگاه می کنه و می گه: آروم بچه ها خوابند. جلوی اونا چرا داد می زنی؟ خوب طبيعيه که از تو نخواد چون برادرم و خانومش امشب تو خونه ی اونا می خوابند و با ماشين اونا اومدند.
۸ سال زندگی مشترک! حبیب کم کم تغییر ماهیت میده. عصبی می شه ( به خاطر بی کاری) و رفتارش خشن می شه. از فابین ایراد می گیره. جلوی خانواده مسخره ش می کنه. پدر و مادر و برادر فابین حق ندارند بیاند خونه ی اون ها. فابین به خاطر عشق همه ی این ها رو می پذیره که البته اشتباهش هم اینه. تن دادن به خواسته های بی منطق هیچ وقت نتیجه ی خوبی نمیده.
لينک کتاب رو می ذارم برای کسانی که فرانسوی و آلمانی زبان هستند تا خودشون کتاب رو بخونند و قضاوت کنند. چون کتاب به آلمانی هم چاپ شده. شاید من یه روزی که وقت داشتم به فارسی ترجمه ش کنم:)

فابين تو کتابش از دو ايرانی صميمانه تشکر می کنه که به "نام تمام ايرانی ها" جای حبيب رو به اون اطلاع می دند و از دخترش با اون حرف می زنند. بعد از اون گزارش ۵ دقيقه ای، دو ايرانی (مرد) که گذری برای کار به پاريس اومده بودند از اتفاق برنامه رو می بينند و سارا رو می شناسند. هيچ کدوم هم همديگر رو نمی شناختند. با تلويزيون تماس می گيرند و می گند که سارا رو ديدند. يکی از اونا می گه: اولين باری که اون ها رو ديدام سارا بی تابی می کرد و مدام با گريه مامانش رو می خواست. به پدرش گفتم: خوب با خانومت تماس بگير بذار بچه صدای مادرش رو بشنود. حبيب می گه: خانومم در زندانه. ايرانی ها هر دو حاضر می شند جلوی قاضی پرونده شهادت بدند و می گند ما هم بچه داريم و می دونيم بچه همون قدر که به پدرش نيازمنده به مادرش هم احتياج داره. و از جامعه ی ايرانی ها در فرانسه و کانادا و آمريکا هم تشکر می کنه. تنها گله ی بزرگش از خانواده ی حبيبه که حاضر نشدند بهش حقيقت رو بگند و از سارا به اون خبری بدند. حتا برادر بزرگتر تا جایی پیش میره که تو دادگاه و جلوی کارشناس ها شهادت می ده که این حادثه بوده و فابین خودش افتاده روی چاقو و اول اون بوده که به حبیب حمله کرده. بعد از شهادتش کارشناسی نظر کارشناسیش رو به اطلاع دادگاه می رسونه که امکان نداره با افتادن به روی چاقو همچین اتفاقی بیافته.

گاهی ما بزرگترها خيلی خودخواهيم و فقط خودمون و خواسته های خودمون رو می بينيم.مهم نيست که سه سال از بچه گی بچه مون رو به خاطر لج و لجبازی ازش بگيريم. مهم نیست که سه سال از محبت و عشق مادری یا پدری محرومش کنیم. چرا؟ برای اينکه زنمون يا شوهرمون رو " آدم" کنيم. تا ازش انتقام بگيريم. تا قدرتمون رو بهش نشون بديم. تا از رنج کشيدن ديگران لذت ببريم. این در حالی بوده که فابین در کمال صلح و آرامش به حبیب می گه که دیگه تحمل این زندگی سراسر جنگ و دعوا رو نداره و می تونند از هم جدا بشند و به نوبت بچه ها رو پیش خودشون ببرند.
حبیب الآن زندانی ست. سارا پدرش رو هنوز دوست داره و دلش براش تنگ می شه. به قول فابین، حبیب پدر خوبی بوده و عاشق بچه هاش. سارا از مامانش عکس پدرش رو می خواد. فابین عکس اون رو براش پرینت می کنه و تو اتاق دخترکش می ذاره. سارا گاهی شب ها عکس رو زیر بالشش قرار می ده. فابین به سارا می گه که می تونه برای پدرش نامه بنویسه. سارا از پدرش با اوا ( خواهر کوچیک تر) حرف می زنه. اوا هیچ وقت پدرش رو ندیده. حبیب هم هیچ وقت نخواسته یا نتونسته اون رو ببینه. هرچند به همسایه هاش گفته بوده : زنم بچه ی نوزادمون رو دزدیده و فرار کرده. یه روز میرم دنبالش. دلم یه جورایی برای امثال این آدما می سوزه. چطور یک عصبانیت ، یک جنون آنی، یک بی عقلی باعث از هم پاشیدن چندین زندگی می شه.
در این میان خانواده ی حبیب هم مقصرند. سهمشون شاید در این ماجرا بیشتر از حبیب باشه. کورکورانه رفتار کردن و به دنبال راه حل نبودن و طرفداری کور، هیچ وقت عاقبت خوبی نخواهد داشت.
پی.نوشت ۱. چرا وقتی تو ایران زنی از شوهرش جدا می شه خانواده ی شوهر و خود شوهر اون رو به فاحشگی محکوم می کنند؟ به هرزگی و بی بندو باری؟​
پی. نوشت۲. چشم های غمگین سه دختر که به لب های مادربزرگشون خیره شده بود، از یادم نمی ره. مادر بزرگ اونا به ما می گفت: "مادرشون ج... است. اینا رو گذاشته رفته. " چرا تنها مامان من توی اون جمع بهش اعتراض کردند؟ توی اون محله ی غریب دختری افسرده و خاموش زندگی می کنه که سال هاست سه دخترک رو ندیده . چند کوچه بالاتر. شنیدم گاهی از دور چادرش رو محکم رو صورتش می گیره و از دور سایه ی دخترکانش رو نگاه می کنه. شنیدم غم و درد بی آبرویی در این محله ی سنتی در اصفهان رو برای تار و پودهای قالی ای که می بافه حکایت می کنه. وقتی با مامانم رفتیم دیدن مادرش،(همبازی مامان من، زنی ساده، مهربان، بی داستان) چاه فاضلاب رو نشونمون داد و گفت: "هر دو دخترم رو با دست خودم و با این شوهر دادنها ریختم تو این چاه!" هق هق گریه اش توی اون شب بهاری انعکاس غمگینی داشت. چرا محبوبه حاضر نشد دقیقه ای دار قالی رو رها کنه و بیاد با ما چایی بخوره؟ ۲۶ سال پیش، من ۶ سالم بود وقتی تو لباس عروسی دیدمش. پدرش برای پدر بزرگم کار می کرد. ما مهمون های افتخاری بودیم. هیچ وقت فکر نمی کردم روزی برسه که اون چشم های خندان و لب خندان تو لباسی به سفیدی یاس، برای همیشه با خنده غریبه بشند. شنیدم رفته دوره گذرونده و تو مطب یه خانوم دکتر کار می کنه. شنیدم می گفت: تا شوهر سابقش جلوی تک تک آدم های شهر ازش عذرخواهی نکنه و لکه ی گناه نکرده اش رو پاک نکنه و این تهمت و افترا رو تکذیب نکنه، حاضر نیست کسی رو ببینه. شنیدم شوهرش چند بار فرستاده بود دنبالش ولی دریغ از یه عذرخواهی. شنیدم پسرک خیلی زود ناامید می شه و یه زن جوون تر رو جایگزینش می کنه. شنیدم دخترکان شب ها موقع خواب با هم پچ پچ می کنند. شنیدم دختر بزرگتر برای دو خواهرش قصه ی مادر مهربونشون رو می گه. شنیدم دخترک ها کلمه ی ج... رو زودتر از بابا آب داد یاد گرفتند. شنیدم...




عدالت؟ تعصب؟ ۲ 


خوب حالا بيايم موضوع رو يه جور ديگه ببينيم:

تصور کنيد در يک کشور پناهنده شديد و در پايتخت زندگی می کنيد. يکی از برادراتون کارش خيلی گرفته ولی اون يکی برادر که از اتفاق لوس و دردونه ی همه ست با وجود استعداد هايی که تو کار و کاسبی داشته سال هاست بيکاره. ولی خوب شکر خدا عروستون ( هنوز البته ازدواجشون ثبت نشده) دختر خوب و اهل خانواده ايه و دو تا دختر مامانی هم دارند. دوميش تازه ۸ ماهش شده. برادرتون خانه نشين و بيشتر به امور خونه می رسه. تازگی ها دوباره شروع کرده خريد و فروش ماشين می کنه و چون طبق قوانين فرانسه ايه کار محدوديت هايی داره، هر بار ماشينی رو که از سوييس يا بلژيک می خره به اسم يکی از شماها می خره. ولی طوری نيست برادرتونه و بايد کار کنه. قانون هم کشک است و فقط برای خود فرانسوی هاست. يک روز برادرتون به مامانتو ن زنگ می زنه که با زنم دعوام شده و زنه گذاشته رفته. منم می خوام تنبيهش کنم و بچه ها رو بردارم با خودم ببرم يه جايی که دستش بهشون نرسه.​ اجازه نمی دم دخترام زير دست يه فرانسوی "هرزه" بزرگ بشند. شما نگرانيد و می پرسيد: يعنی چی؟ فابين که اهل اين چيزا نبود و خيلی خانوم بود. چطور اين جوری شده؟ می گيد: زنيکه معلوم نيست تو بيمارستان ( فابين پرستاره) چه غلطی می کنه و با کی سر و سری داره. اصلا به بچه ها نمی رسه. مدام جلوی من در مياد و با من يکی به دو می کنه. مادرتون از پشت تلفن مدام قربون صدقه ی چشم سياه پسرش می ره.

دو هفته بعد: برادرتون سرآسيمه مياد خونتون و دختر ۳ ساله ش همراهشه. دخترک حالت هيستريک داره و مدام گريه می کنه و جيغ می زنه و می گه: مامانم! خون! تو چشمای مامانم خون بود و آروم و قرار نداره. لباس های برادرتون هم خونيه. برادرتون می گه: فابین با چاقو بهم حمله کرد و بعد خودش افتاد رو چاقو و خیلی تمیز از بالای پیشانی تا پایین چونه ش به حول و قوه ی الهی بریده شد. چند روزی به نوبت خونه ی برادر بزرگ و اون خواهر می ره و بعد هم راحت از بس پليس فرانسه ماست تشريف داره از مرز بلژيک خارج می شه. بعد هم ميره آمريکا و در آخر می ره کانادا. ونکوور! دو تا خواهر کوچيک تر پا می شند می رند شهرستان ديدن فابين با يه دست گل بزرگ از طرف کل فاميل.​ فابین رو با صورت بخیه خورده می بینند. اون موقع پانسمان رو برداشته بودند. برادر بزرگتر که خيلی پول داره بعدا زنگ می زنه و به فابين که در بيمارستان بستريه می گه: خرج جراحی پلاستيک صورتت رو می دم. ​بهترين جراح! ۳ سال می گذره. هر بار فابين سراغتون اومده بهش گفتيد که از بچه ش خبر نداريد. اصلا برادرتون رو نديديد. چشمتون رو روی زخم صورت فابین و اشک هایی که برای دخترش می ریزه می بندید و تو دلتون می گید: زنیکه ی فاحشه ی فرانسوی! حقته!

فقط يکی از خواهرها که فابين خيلی دوستش داشته و اون هم همين طور، يواشکی به فابين می گه: اگه شکايتت رو پس بگيري، من کمکت می کنم. ولی هرگز همچين اتفاقی نميافته.

حالا با توجه به اين ورسيون جديد: باز هم برادرتون رو دو دستی تحويل می ديد يا پشتيبانی اش رو می کنيد و ادعا می کنيد که از محل زندگی برادرتون خبری نداريد. تو دادگاه هم شهادت می ديد که اين يک حادثه بوده؟

ادامه داره ولی فقط يه قسمت ديگه:)




عدالت؟ تعصب؟ ۱ 


تصور کنيد که برادی داريد که عاشق يک دختر خارجی شده و پس از چند سال زندگی مشترک با هم، صاحب دو تا دختر کوچولو شدند، يکی ۳ ساله و يکی ۸ ماهه. پسر سال هاست بيکاره ولی خوشگل و خوش تيپه. دختر کار می کنه و خرج زندگی رو می ده. پسر چپ و راست به دختر دستور می ده که: حق نداری با پدر و مادرت رفت و آمد کنی. حق نداری برادرت رو ببينی. از اين دوستت خوشم نمياد و غيره. دختر هم طی سال ها برای عشقی که به اين آقا داشته گفته چشم. اختلافات کم کم بالا می گيره. بعد از يک دعوا و جر و بحث، آقا برای چندمين بار دختر رو از خونه پرت می کنه بيرون ( اون هم در فرانسه). دختر شکايت می کنه. چند روز قبل از موعد دادگاه، آقا به اين خانوم زنگ می زنه که بيا هم با هم حرف بزنيم و هم بچه ها رو ببين. بعد از دو هفته! تو اين دو هفته هر بار دختر رفته دم در خونه، پسر راهش نداده و در رو به روش باز نکرده. خانوم ميره خونه تا بچه ها رو ببينه. با فحش و ناسزا پذيرايی می شه. بعد از يک ربع، اين برادر ايراني، دختر رو کشان کشان می بره تو حمام و البته جلوی چشم بچه ها که گريه می کردند. در حمام رو می بنده و می گه: " می خوای من رو ترک کني، نه؟ کاری می کنم که هر بار که تو آينه نگاه بکنی ياد من بيافتی. کاری می کنم که ديگه هيچ مردی بهت نگاه نکنه!" چاقو از بالای پيشانی تا پايين چانه ی دختر رو می بره. خون فواره می زنه. آقا از حمام می ره بيرون و بچه ها رو بغل می کنه که در بره. دختر با هر زوره از حمام می پره بيرون. دختر ۳ ساله با ديدن خون جيغ می کشه. آقای برادر هول می شه. دختر از اين فرصت استفاده می کنه و بچه ی ۸ ماهه رو از بغلش می کشه بيرون. مرد فرار می کنه و از فرانسه ميره به جايی که ديگه کسی دستش به اون و دخترکش نرسه.​ و داستان ادامه داره.

حالا سوال من اينه: اگه واقعا همچين اتفاقی براتون بيافته عکس العمل شما چيه؟​ آيا سعی در پنهان کردن برادر داريد و باهاش همدست می شيد و بهش کمک می کنيد که زودتر فرار کنه و در دروغش شريک می شيد؟ اگر دختر فرانسوی با صورت خراب شده از چاقو بياد سراغتون و بهتون التماس کنه که بگيد آيا از دخترکش خبر داريد يا نه، بهش چی می گيد؟ همچنان تکذيب می کنيد که هيچ خبری از برادر نداريد؟ براتون عدالت مهمتره یا تعصب و خون خواهر برادری؟

خواهش می کنم قبل از هر گونه جوابی چند دقيقه فکر کنيد و اون کاری رو که در اين موارد خواهيد کرد، رو بنويسيد. اين دفعه استثنا قايل می شيم يعنی اين که می تونيد حتا اسمتون رو هم ننويسيد. من به شدت به جواب هاتون نياز دارم.
لازم به توضيح نيست که من هيچ برادری در فرانسه ندارم ها:) بعدا مفصل تر می گم موضوع از چه قراره.

*««تعصب» از عصبه است به معنی جمع و گروه. تعصب يعنی رشته ای که فرد را به گروه انسانی خود می پيوندد تا به حمايت و جانبداری از آن گروه بر می خيزد. حقه ای که زده اند اين است که جهل را به جای تعصب قالب زده اند.»

**اگر کسی فرهنگ عميد يا هر فرهنگ لغت ديگه ای داره ممکنه معنی دقيق تعصب رو برام بنويسه که اين جا بذارم؟ من هر چی تو گوگل گشتم چيز زياده نصيبم نشد. ممنون




خشونت خانگی و زنان! 


* Amnesty international فرانسه به دولت فرانسه هشدار داده که آمار زنانی که از همسرانشان کتک می خورند در فرانسه بالا رفته و بايد اين موضوع رو جدی گرفت. از هر ۱۰ زن( فرانسوي، مهاجر، دارای تابعيت فرانسوی و غيره) ۱ نفر قربانی اين خشونت خانگی ست. هر ۴ روز، يک زن در فرانسه جان خودش رو در اثر اين خشونت از دست ميده. اين خبر امروز و نگرانی های فراوان در اين مورد، خبر کاريکاتورها رو تحت شعاع قرار داه. این در حالیست که تعداد کمی از این زن ها جرات می کنند که از این مصیبت با دیگران حرف بزنند. یه نوع سرشکستگی، احساس حقارت کردن. در نظر بگیرید یکی هر روز به هر بهانه ای شما رو کتک بزنه. می تونید تصور کنید چطور تبدیل به موجودی بدبخت می شید و گوشه گیر؟ پر و بال هاتون شکسته شده باشه و دیگه نای مبارزه نداشته باشید.​ شکستن سکوت بهترین روش مبارزه ست.

** تو رو به هر چی می پرستيد اگر در اطرافيانتون کسی رو می شناسيد که شوهرش دست بزن داره، اگر بهشون نزديک هستيد، اگر طرفتون واقعا دلش می خواد و دنبال پیداکردن راه حلی
برای این عادت زشته و در واقع نمی خواد این وضعیت اینطور ادامه پیدا کنه، سعی کنيد متقاعدش کنيد که بره پيش روان پزشک. به زن های گرفتار خشونت خانگی تا جايی که می تونيد کمک کنيد. اگر به کسی توصيه کنيد که "بمان و تحمل کن چون بچه داری!" بزرگترين ظلم رو در حق اون و بچه هاش کرديد. مردی که به خودش اجازه می ده دست روی همسرش بلند کنه ، به هر بهانه اي، تاکيد می کنم به هر بهانه اي، مريضه و محتاج درمان و رسيدگی. اگر هم با پررویی اصرار بر تکرار این خشونت ها داره، دیگه هیچ امیدی نیست. اکثر اون ها کسانی هستند که در بچه گی خودشون قربانی اين خشونت ها بودند.​ يا پدرشون رو به عنوان الگوی خود پذيرفتند يا به شدت محروم بودند و باهاشون بد رفتاری شده.​ خواهش می کنم حساسيتتون رو در اين مورد زياد کنيد.

*** من ۲۱ سالم بود که يکی از عزيزترين دوستام دچار اين مصيبت شده بود. روزی که فهميدم و با توجه به شکنجه هایی که شده بود و برام تعریف می کرد بهش گفتم اين ديوانه ست بايد ازش جدا بشی . بچه هم که نداری. واقعا هيچ راهی نبود. پدر اين آقا تو اين سن و سال با وجود داشتن عروس و داماد ، زنش رو کتک می زد و البته اين ها به شدت آبرو داری می کردند به اصطلاح ظاهر رو حفظ می کردند. روزی که دوستم داشت خدا رو شکر جدا می شد، پسره ی ... اومد سراغش که از تهديد و ترعيب استفاده کنه.ما هم بوديم. با پررویی می گفت : من حق دارم که این کار رو می کنم و باید ادبش کنم. اون روز من با اين آقا يه کم حرفم شد و البته با کمال ادب که البته لياقتش رو نداشت. اصلا هيچی نمی فهميد.​منم ديگه صبر نکردم و راهم رو کشيدم و رفتم ولی با صدای بلند گفتم: بی شعور نفهم! ( یه چیزی تو این مایه ها) عصبانی شد و گفت: ايشون با من بودند؟ منم با تمسخر بهش گفتم: نه پس با خودم بودم! اين فحش شيرين ترين و دل خنک ترين و خوش آوا ترين فحش زندگی من بود و بابتش به هيچ عنوان متاسف نيستم. ( من با هر گونه فحش رکیک، دعوا، خشونت مخآلفم.) . اين دوست گل گاهی اين جا برام پيغام می ذاره. به خاطر جدا شدنش و قوی بودنش و ايستادگی ش بهش افتخار می کنم. الآن سالهاست ازدواج کرده و بچه ی نازی داره و اون روزهای تلخ و سياه رو فراموش کرده هرچند ميگه که بعضی وقتها کابوسش به سراغش مياند.

****به همت نوشين احمدی خراسانی عزيز کتابی هر ماه چاپ می شه به اسم "فصل زنان" که همسر جان چند تاییش رو برام خریده و فرستاده. مقالات، نوشته ها، خاطرات جالبی از زنان و فعالیتشون در این کتاب چاپ می شه که واقعا ارزشمند و نشونه ی تلاش اون هاست. خیلی وقت بود می خواستم ازشون تشکر کنم که نمی شد.​حالا یه بار دیگه در این باره مفصل می نویسم. یه مقاله ای اون جا خوندم در باره ی همین خشونت های خانگی و توضيح کامل و مفصل نگارنده درباره ی خصوصيات اين قربانيان. اين که چطور جامعه و قانون در سطح وسيع و بعد خانواده و اطرافيان در مرحله ی دوم، اين زنان رو محکوم به ماندن و تحمل کردن می کنند و اين سيکلی ست که تکرار می شه.

***** تلويزيون فرانسه کليپ تبليغاتی جالبی پخش می کنه که به نظرم گويا ترين کليپی ست که تا حالا ديدم:
۱- چهره ی زيبا در نمای نزديک يک زن. با چشمان آبی و مو های مشکي. جمله ی "دوستت دارم" روی صفحه همزمان پديدار می شه. "Je t'aime"
۲- جمله ی " خيلی دوستت دارم" و چهره ی زن با يک چشم کبود و لپ سياه شده. "beaucoup"
۳- جمله ی " عاشقانه دوستت دارم " و دو چشم کبود. گوشه ی لب پاره شده."passionnémant"
۴- جمله ی " ديوانه وار دوستت دارم" و دو چشم باز هم کبود.​دو طرف لب پاره شده، پيشانی زخمي، چانه ی کبود."à la folie"
۵- پيکر بی جان زن روی تختی در پزشکی قانوني از بالا فيلمبرداری شده و جمله ی " اصلا دوستت ندارم"! "pas du tout"

****** بچه هايی که فرانسه هستند امشب برنامه ی ça se discute به اين موضوع می پردازه. حتما ببينيد! شهادت زنانی که سالها سکوت رو انتخاب کردند.​ تيتر اين برنامه : "شکستن سکوت" است.

******* کسی آماری درباره ی زنان کتک خورده در ايران داره؟​ هرچند حدس زدنش سخت نيست!

******** حامد عزيز اين عکس های زیبا رو گرفته. از دستشون نديد.​ دست گلت درد نکنه و آفرين!




دیگر تعجب نمی کنم... 


دیگر تعجب نمی کنم وقتی که به بدن نازک و مهجورش با لذتی وحشيانه سنگ پرتاب کردی تا تکه ای از بهشت موعود را از آن خود کنی!
ديگر تعجب نمی کنم که با لذتی وصف نشدنی طناب دار به گردن دختر ۱۶ ساله انداختی!
ديگر تعجب نمی کنم که با چوب و چماق به پيکر نحيف و لاغر پسران دانشجو رحم نکردی؛ ۴ سال يا شايدم ۵ سال پيش را هرگز از ياد نمی برم.
ديگر تعجب نمی کنم که پسرک را فرياد زنان از پنجره ی خوابگاه دانشجويی به حياط پرتاب کردی و مادرت زهرا را طلبيدی!
ديگر تعجب نمی کنم که دخترکان مشهدی را که تنها برای لقمه ای نان، آوار بدن کثيف هرزگان شهوت پرست را تحمل می کردند، با دستانت خفه کردی!
ديگر تعجب نمی کنم که پسرت با افتخار پدرش را شهيد راه روسپی کشی می دانست!
ديگر تعجب نمی کنم که "کوخ نشينان" سابق ، "کاخ نشينان" امروزند و بهانه شان بدی آب و هوای تهران و کوچه های جنوبش است!
از اسلام و مسلمانی ؟ تنها صدای بلندتان و خشم و نفرين چشمانتان و آتش کشيدن و شکستن و خورد کردنتان ؟ که مرامتان تنها همين ست!
رافت و بخشش علی؟ آزادگی حسين؟ مهربانی رسول خدا؟ داستانش را تنها برای ملت ستم ديده ی ايران می گوييد؟ از بالای جايگاه رفيعتان؟

ديشب دنيا درک کرد که مهرورزی شما با ملت شريف ايران، جنسش چيست! وقتی به خاطر نديده ای و ندانسته ای چنان خشمی را به نمايش می گذاريد ، ديگر وای به حال روح های جوانی که در بهار زندگی پيرشان کرديد. ديگر وای به حال آنها که جنس شما را به خوبی شناخته اند و با بضاعت اندک خود در تلاش، تا شايد خلاصی يابند از اين بندگاه!

دل از سنگ باشد مگر که در برابر تصاوير پخش شده از ايران ، به حال ايران و ايرانی نگريد!

تمام.




سه گانه ی شادی (trilogie de joie) 


* شادی و جشنی که اين خبر خوش تو دلم به پا کرده ، نگفتنی ست. حيف که خبر هم نگفتنی ست.​ فقط خيلی زندگی رو دوست دارم با تموم بدی هايی که گاهی رو می کنه. عليرغم غمی که "فرزندان آرنا" تو گوشه ی قلبم تا ابد به جا گذاشته، زندگی رو دوست دارم.​اين موهبتی که اگر دير بجنبيم از دستمون رفته و فقط آه و حسرتی ست که به جا مونده.

** اين ماه ، ماه پر باری بود. يه پيشنهاد سفر به مونرآل ( مونترآل) برای يه کنفرانس. اعتراف می کنم که تو خلوتم و گاهی که تنها دارم آشپزی می کنم يا موسيقی گوش ميدم يا چيزی می خونم، از فکر اين که برم جلوی يه عالمه ابر استاد معنا شناسی حرف بزنم و از پايان نامه ام که راجع به سينمای مخملبافه بگم، پقی می زنم زير خنده. من اصلا سوادم اون جوری ها نيست و همين، ترس نهانی درونم رو تبديل به همون پقی خنديدن می کنه. همسر جانم که انگار در اين دنيا فقط من رو می بينه، مدام سيل قربون صدقه رو به طرفم جاری می کنه: الهی قربونت بشم . برو منم ميام ببينمت که داری حرف می زنی. ياد سوسکه ميافتم که مدام قربون دست و پای بلوريه بچه ش می رفت:) به این ترتیب من اعلام می کنم که به شدت عاشق سوسکم:) خلاصه که منتظر خبر از طرف برگزارکنندگان کنفرانسم ولی می دونم که به دليلی شايد مجبور بشم از کنفرانس صرف نظرکنم. به يک دليل شيرين.

*** وای که من امروز از خوشحالی و دل قيلی ويلی رفته، دارم منفجر می شم. عبدالقادر بلوچ عزيز که من خيلی دوستش دارم و امروز فهميدم بيشتر دوستش دارم:) ( به جان خودم چاپلوسی نيست ها:) يه پست طولانی به معرفی نازخاتون اختصاص داده. وای مطالبی رو که نوشته و نقل قول هایی رو که کرده، با دقت خوندم انگار تا حالا اصلا نديده بودمشون. باز هم اعتراف که من يه جورايی اين نازخاتون رو دوست دارم ها. دوستش دارم چون آدم های بزرگی رو به کمکش شناختم. يه عالمه روح لطيف، نازنين، ارزشمند که يه گوشه هايی از اين دنيا قايم شده بودند و وبلاگستان کمک کرد که يکی يکی کشفشون کنم. ​توی دنيا ثروتی بالاتر از دوست خوب داشتن برای من ، متصور نيست. دوستانی که هر کدومشون، دنيای قشنگی رو بهت تقديم می کنند. عبدالقادر عزيزم من يکی از همون مهمون های بی سر و صدای وبلاگتم که آروم ميام و تو وبلاگت نفسم رو از عطر خوشش پر می کنم و آروم برمی گردم. باز هم مرسی بابت اين که سه گانه ی شاديم رو کامل کردی.

**** اگه اين مطلب رو خونديد مشغول الذمه ايد اگه مطلب قبلی رو نخونيد و بريد:)




ARNA’S CHILDREN (برای زنی بزرگ به نام آرنا) 


* برای حمایت از اعتصاب سراسری و نا محدود سندیکا و کارگران و رانندگان شرکت واحد اتوبوس



*فرزندان آرنا
** می خوام رومئوی فلسطینی بشم
*** اگر بتونم خورشید رو از آن خود کنم...

دیدن مستند قوی، خوش ساخت، بی نهایت تلخ و تاثیر گذار فرزندان آرنا ساخته ی جولیانو مرخمیس ۲۰۰۳ باعث شد که دوباره برگردم و به روز بشم. از دیشب که این فیلم رو به همت انجمن همبستگی فرانسه-فلسطین دیدم تا همین حالا نتونستم آروم و قرار بگیرم. قهرمان های این مستند که بیشترشون دیگه زنده نیستند بدجور فکرم رو مشغول کردند. در طول فیلم، از تماشای عمق دردی که لخت و عریان جلوی چشمت به نمایش گذاشته شده مدام نفست تو سینه حبس می شه.پرده ی سینما که سیاه می شه و چراغ ها روشن، آرزو می کنی که این داستان و تصاویر و گفتگو ها افسانه باشه و بس. خواب و کابوس تلخی که تموم شده و به پایان رسیده. به بغل دستی هات نگاه می کنی و می بینی حال و روزشون بدتر که نباشه بهتر از تو نیست. اون روی زشت دنیا و زندگی رو دیدن تحمل می خواد. گفتم مگه می شه ننوشت؟ از آرنا، جولیا، یوسف، اشرف و علا؟ از بچه های کوچک با آرزوهای بزرگی که داشتند؟ افسوس که هیچ وقت جز لحظات اندک روی صحنه ی تئاتر، طعم سبکبالی و لذت رو نچشیدند. نفرین به هر چی جنگ و خونریزی و دشمنی و خودخواهیه!

چقدر پیدا کردن یه تیتر مناسب برای این نوشته سخت بود!

آرنا در خانواده ای یهودی در فلسطین به دنیا میاد. در جوانی وارد ارتش اسرائیل نو پا می شه. چند سال بعد با همسر فلسطینی اش آشنا می شه و با هم ازدواج می کنند. جولیا یا همون جولیانو مرخمیس پسر آنها بازیگر تئاتر است که البته این فیلم هم ساخته ی اونه. از این پس آرنای آنارشیست، کمونیست، انقلابی، طرفدار آزادی، زندگی خودش رو وقف صلح می کنه و آزادی و حقوق انسان ها. یکی از کارهای زیبای اون درست کردن مکانی کاملا ابتدایی برای آموزش بازیگری به بچه های فلسطینی تو اردوگاه جنین است. چند سال می گذره تا آوازه ی فعالیت های شبانه روزیش به گوش دیگران برسه. جایزه ی صلح سوئد رو به پاس خدمات و کارهای انسان دوستانه اش به آرنا می دهند. مبلغ ۵۰۰۰۰ دلار که به گفته ی جوليانو در خود فيلم، قسمتی از این پول صرف ساختن يک خانه ی تئاتر واقعی در اردوگاه جنين می شود. آرنا می خواد به بچه ها روش های ديگر مبارزه رو ياد بده. با تشويق اونا به بازی در تئاتر سعی کنه سختی زندگی روزمره و حقارت ها و محروميت ها رو ولو برای مدت کمی فراموش کنند. روی صحنه ی تئاتر همراه بچه ها با صدای بلند فرياد می زنه: ما هم مثل بقيه ی بچه های دنيا هستيم با همون آرزوها ولی چرا مثل اونا نمی تونيم زندگی کنيم و از زندگی خودمون لذت ببريم.



آرنا رو همه دوست دارند و به چشم يه "يهودی جاسوس" نگاهش نمی کنند. جولیو برای کمک کردن به مادرش به اردوگاه می ره و يه گروه بچه رو برای يه نمايش بزرگ آماده می کنه. نمايشی که در اون شاهزاده ای بايد خورشيد رو به زمين بياره تا بتونه ملکه ی سرزمين افسانه ای بشود. همه به تکاپو و جنب و جوش ميافتند. "شايد که با آوردن خورشيد به زمين، بتونم شاه بشم!" اين جمله رو يوسف متفکرانه با خودش تکرار می کنه و با صدای بلند از اين فکر بکر می خنده. يوسف می خواد خورشيد رو از ان خودش کنه! رويايی که هرگز به واقعيت بدل نمی سه.

.
آرنا به علا که به تازگی خانه اش توسط ​بولدوزرهای سربازان صهيونيست به تلی خاک بدل شده توصيه می کنه فرياد بزنه تا اندکی خشم درونش سبک بشه. به بچه ها کاغذ های بزرگ می ده و ميگه هر چی خشم و عصبانيت در درون خود داريد، به سر اين کاغذها خالی کنيد. پاره پوره شون کنيد و مچاله. خوب می دونه که عقل و خشم هيچ وقت با هم جور در نمیاند. آرنا می دونه که اسلحه به دست گرفتن و کشتن و شهيد شدن راه به جايی نخواهد برد ولی شايد در اين بيغوله با کمک "هنر" بشه در کمال نااميدی کاری کرد. بعد از نمايش زيبای بچه ها آرنا بلندگو رو به دست می گيره و به عربی می گه: دانستن و آزادی! بدون دانستن آزادی ميسر نيست و بدون آزادی صلحی در کار نخواهد بود. دانستن و آزادی و صلح! این نمایش غیر حرفه ای توجه یکی از کانال های تلویزیون اسرائیل رو به خود جلب می کنه. یه اکیپ خبرنگار به جنین میاند تا با ​هنرمندان کوچک خانه ی نمایش آرنا آشنا بشند و با اونا مصاحبه کنند. اشرف می گه می خواد تئاتر رو ادامه بده و شاید یه روزی رومئو بشه. و ژولیت کیه؟ خنده ی معصومانه ای می کنه و می گه: یکی از دختران جنین ان شاالله! شاید یکی از دختر عمو هام!
آرنا مبتلا به سرطان و بستری ست. برای آخرین بار جولیو مادرش رو بنا به درخواست دوستانش در جنین، به این اردوگاه می بره. رو بوسی و بغل. زیباترین شاهد عشق و محبت بین آدمیان. آرنا با سر بی مو از شیمیو تراپی، چفیه ای بر سرش از پله ها بالا می ره تا جمعیتی رو که به خاطرش در این سالن جمع شدند برای آخرین بار ببینه و با اون ها خداحافظی کنه. دوستان از زن و مرد تک تک به استقبالش میاند و تنگ در آغوشش می گیرند. چشم ها تر شده و اشک ها جاری. جمعیت سالن به احترام او بلند می شه و به افتخارش دست می زنه. با فروتنی از اونا می خواد براش دست نزنند. تمام عشق دنیا در چهره های دردمند تک تک ساکنان اردوگاه نقش بسته. این صحنه ی کوتاه یکی از تاثیر گذارترین صحنه های فیلمه.
آرنا می میره و تئاتر هم با او به فراموشی سپرده می شه. بچه ها بزرگ می شند. جولیو درگیر زندگی ست و دیگه بعد از مرگ مادر به جنين بر نمی گرده. جنين اشغال می شه. بچه های ديروز ، سربازان امروزند. کی باور می کرد علای خجالتی که تازه ۲۱ سالش شده، اسلحه به دست از جنين دفاع کنه و چند روز پس از به دنیا اومدن پسرش کشته بشه؟


کی باور می کرد يوسف پسرکی که سر به سر دوستاش می ذاشت و همه رو می خندوند، به عمليات انتحاری در تلاويو دست بزنه و باعث مرگ ۴ زن بی گناه بشه و ۲۱ زخمی؟ کی باور می کرد که اشرف همون پسر بچه ی شيطون که یه روزی می خواست رومئوی فلسطینی بشه، در درگيری های جنين کشته بشه و کفنش رو با چشمت ببينی که روش نوشته: اشرف ابوالهاج. فراموش کردن اين صحنه ها غير ممکنه.چطور می شه چشم های خندون اشرف رو از ياد ببرم؟ خنده ش و چشماش از ديشب راحتم نمی ذاره.


* اين سايت و این یکی برای انگليسی زبان ها.
** اين هم برای آلمانی زبان های عزيز
*** اين و این هم برای فرانسوی زبان ها
**** اين هم کلیپ فیلم ( که از دستش ندید) و عکس ها که روی هر کدوم کليک کنيد توضیحاتی در مورد اون ها می ده.








تماس با من

دوستان



آرشيو

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com