اين نوشته رو ديشب نوشتم:

* با وجود گرفتاری های عديده ی شيرين نتونستم جلوی به روز شدن نازخاتون رو بگيرم. موضوع مهمتر از اينه که بی توجه از کنارش رد بشم و ثبتش نکنم.

امروز شنبه ۲۴ ژوئن دو سال تمام شد و وارد سه سالگی شد. ازدواجمون رو می گم. هفته ی آينده با دوستانمون دور هم جمع می شيم. اين هفته نشد.

باورم نمی شه که آشناييمون سه ماهه که سه سالگی رو رد کرده و ازدواجمون دو سالگی رو.


نيلوفر گل من نمی دونی ی ي ی ي ي ي ي ي ي ي ی امروز عصر(يک شنبه) که برگشتم خونه و پيغامت رو و صدای ماهت رو که شنيدم چقدر ذوق کردم. اين که يادت مونده بود برام واقعا باارزشه. بی نهايت. اگر ساعت سه نصفه شب ايران نبود حتما بهت زنگ می زدم. دوستت دارم.

** انقدر اين روزها بحث های جالبی توی وبلاگ ها هست که آدم لذت می بره ولی متاسفانه نمی تونم جز به روش تند خوانی نصرت کار ديگه ای بکنم. یادتون نره، نظرات با ارزشتون رو به گوشزد بگيد.





گوشزد عزيز بحث جالبی رو چند روزی است که در وبلاگش شروع کرده. البته هميشه موضوعات دست اولی رو رو می کنه و دلیلي رو هر کس ندونه، اصفهانی ها می دونند:) (مزاح است) ولی اين بار مجموعه ی نظراتی که توسط خوانندگان نوشته شده، جذابیت این بحث رو دو چندان کرده. اگر قبلا این پست این حکیم خوش ذوق و زیرک خطه ی اصفهان همون نصف جهان رو خوندید که هیچی ، اگر نه، لطفا یک سری بزنید و بدون گذاشتن نظر خود از اون جا نرید. گوشزد تاکید فراوانی داره که آقایون نظرشون رو حتما بذارند چون این موضوع تا حد زیادی به اونا مربوط است. گوشزد این طور ماجرا را تعریف می کنه:
"سالها پيش در بندر عباس پزشک عمومی بودم و مطب نسبتا پر رونقی هم داشتم. روزی خانم بيست ساله​ای که بيمارم بود و تازه عروس شده بود با حالتی چنان غمگين و مضطرب مراجعه کرد که نگرانش شدم...شوهر خواهرم را در آستانه در ديدم...گفت کاری با تو داشتم! با تعجب پرسيدم بفرماييد...در حالی که صدايش می​لرزيد گفت که از سه سال پيش عاشق تو شده​ام و همه​اش ترا می​خواسته​ام...هميشه تو در خيالات و تصورات منی...حتی موقعی که با خواهرت عشقبازی و سکس دارم ترا به جای او تصور می​کنم...بدون اعتنا به حرفهايم، در اتاق را بست و با زور در عرض چند دقيقه به شکل وحشيانه و غير قابل باوری به من تجاوز کرد و بعد پشيمان شد!..."

بقیه رو خودتون بخونید. اما تلخ تر از این نوشته ، پیغام خآنمی ست به اسم "غریبه" که با خوندن این پست، به یاد تجربه دردناک خودش افتاده و درد دلی لرده که تیشه به قلب آدم می زنه. چون ممکنه چنین فاجعه ای در لابلای انبوه کامنت ها گم بشه ، همه ی اون رو عینا این جا آوردم: " من از تجربه خودم براتون میگم آقای گوشزد! من یه دختری هستم که مفعول چنین فاجعه ای قرار گرفتم! آقای گوشزد من فقط سکوت کردم و اشک ریختم و میریزم! چی کار می تونستم بکنم وقتی طرف دایی من بود؟! من ترجیح دادم خودم ذره ذره آب بشم ولی خم شدن کمر مامانم رو زیر بار این ماجرا نبینم! من خودم رو له کردم برای اینکه اگر می خواستم اون آدم رو له کنم تمام روابط فامیلیم و عاطفیم به هم میریخت! دیگه سنگ هم رو سنگ بند نمیشد! و این یواش یواش تبدیل به دردی آرام شد که در وجودم ته نشین شد! دیگه از اون گریه های جنون آمیز روز اول خبری نیست ولی چیزی در من شکسته که هرگر ترمیم نمی شه! روحم خط خورده! اقای گوشزد خیلی مهم که کی فاعل این تجاوز باشه. یه غریبه مسلما فرق داره با کسی که یه عمر محبتشو دیدی و بهت کمک کرده! این دومی خیلی سنگینتره! فشار روحیش خیلی بیشتره! اصول اعتقادات آدم رو نسبت به همه چیز و همه کس بهم میریزه! اقای گوشزد دایی من یه آدم جا مونده این اجتماع نیست! یه آدم فوق العاده موفق با پرستیز اجتماعی بالاست من هم یه دختر سنتی چشم و گوش بسته نبودم! ولی وقتی پاش افتاد مجبور بودم که مثل یه دختر سنتی بسته رفتار کنم! من به این فکر کردم که با افشای این ماجرا من چی به دست میارم و چی از دست میدم! متاسفانه خیلی نابرابر بود! من اعتبار حیثیت و روابط فامیلیم رو از دست میدادم ودر مقابل فقط یه دنیا تحقیر و سرزنش رو به جون می خریدم! فراموش نکنید اینجا ایرانه و مردمش حتی اونهایی که مذهبی نیستن تا مغز استخوان به یه سری چیزا اعتقاد دارند! من یه دختر تحصیل کرده و مستقل این اجتماع پا روی عقایدم گذاشتم و شیوه ای رو که نمی پسندیدم انتخاب کردم چون شهامت این رو نداشتم که برای مبارزه با تابوها که یه سری دوستان ازش دم می زنند زندگی خودم و عزیزترین هامو تباه کنم! تلخه ولی حقیقت داره که وقتی پای عمل میرسه همه چیز تغییر میکنه..."

و اما موضوعی که اگه نگم، دیوونه می شم در مورد بیماری، عادت، فرهنگ ( یا هر چی دیگه که اسمش رو می ذارید) "توهم" در بین بعضی از نظر دهندگان است. گوشزد یک مطلبی رو تعریف کرده و حالا خواسته بر پایه ی این مطلب ملت بیاند و نظر بدهند و عکس العمل نشون بدهند و چه خوبه این کار! چرا که افکار وقتی نوشته بشند، ملموس می شند و این جاست که می شه بهتر و بیشتر "خود " واقعی خودمون رو بشناسیم. حآلا نمی دونم چرا یک عده سعی دارند این وسط یا خانوم مارپل بشند یا شرلوک هولمز البته از نوع وطنی. مثلا صداقت زن داستان رو به زیر سوال می برند یا شک می کنند که طرف خودش هم بله دیگه! یا اصلا از کجا معلوم با رضایت طرف نبوده ، یا مگه می شه به کسی به همین سادگی تجاوز کرد و اگه راست می گفته چرا زخم و زیلی نبوده و و و

چرا بعضی ها متوجه نیستند که این وسط به یک نفر تجاوز و دست درازی شده. به جای حاشیه رفتن و قدرت تصور رو به کمک طلبیدن در مورد چگونگی وقوع این حادثه (قبل و بعد)، بهتره این مهم رو فراموش نکنیم. دوم: چیزی که از همه جالب تره اینه که "تعصب و آبرو و غرور مردانه" جایگاه مهم تری در کامنت های نظر دهندگان داره. حالا یه جوری می شه زیر سبیلی تجاوز رو فراموش کرد ولی چه می شه کرد با این تعصب؟؟؟ گاهی هم می بینی که طرف به خاطر همین" تعصب جان شریف" اظهار می کنه که در چنین شرایطی همسرش رو طلاق می داد. این جمله و این کامنت من رو یاد خیلی از چیزهایی زشتی میاندازه که در روح و ضمیرم ثبت شده، ثبت شدنی به گمانم جاودانی و پاک نشدنی... سوم: من به هیچ وجه مخالف عشق و عاشقی نیستم ولی معتقدم انسان باید اختیار خیلی چیزها رو داشته باشه و توی زندگی کنترلشون کنه. می گند دل یهو عاشق می شه و دست خود آدم هم نیست ( شخصا تا حدی با این مسئله مشکل دارم). باشه قبول. ولی بعدش چی؟ اگر انسان هستیم پس باید بر اعمال و رفتارمون کنترل داشته باشیم. اگر هم نیستیم که هیچ بحثش جداست. کسی که عاشقه و به قول حکیم الحکلما سه سال سرمایه گذاری عاطفی کرده، اگر واقعا عاشقه، حتا نمی تونه ناراحتی معشوق رو ببینه چه برسه که به زور بهش تجاوز هم بکنه. من نمی تونم اسم چنین احساسی روعشق بذارم.
با همه ی این حرف هاا با مجازات اعدام هم مخالفم. و مخالف ترم با این ایده که : کسی که یک بار تجاوز کرده باز هم این عمل رو تکرار خواهد کرد پس بهترین راه حل حذف فیزیکی اوست. آسان ترین و از سر باز کن ترین کاری که می شه انجام داد!

کاش بچه هایی که دوست پسر خارجی یا همسر خارجی دارند، بیشتر در این مورد می نوشتند.





*امروز روز جهانی پناهندگان بود...

**ديروز: (تقدیم به کسی که خودش می داند)
تازه از سر کار برگشته بود خانه؛​ لباسش را کنده بود؛ داشت تی شرت تنش می کرد.
به طرفش رفت؛ می خواست غافلگیرش کند و یواشکی قلقلکش بدهد؛ مثل هميشه که جينگولک بازی در مي آورد؛ آهسته به او نزدیک شد.
بی خبر از همه جا دستانش را بالا برد؛ بعد برای مرتب کردن لباسش با شتاب دستانش را پايين آورد؛ آرنج دستش با شدت به چانه ی او خورد.
درد به سرعت در تمام صورتش پخش شد؛ به جمجمه اش رسيد؛ دقیقا بالای پیشانی اش؛ چشماش هم درد گرفت؛ با دستانش چانه ی خود را گرفت؛ روی تخت نشست.
سرآسيمه به طرفش خم شد؛ مدام می پرسيد که چه شده است؛ سخت در آغوشش گرفت؛ سر او را روی سينه ی خود گذاشت؛ بی مهابا به سر و پيشانی و گونه هايش بوسه می زد؛ بی اختيار عذرخواهی می کرد.
به زور خنديد؛ گفت که چشمانش، پیشانی اش و شقیقه هایش درد می کند.
شقیقه هایش را به آرامی لمس کرد؛ با نوک انگشتانش دایره وار سعی کرد آرامشان کند؛ چشمانش را نیز.
فکر غریبی آزارش می داد؛ فکرش را به زبان آورد؛ این ضربه ی ناگهانی او را به یاد دخترکی انداخت؛ دخترکی که بدنش، صورتش، قلبش هر روز پذیرای ضرباتی می شد که ناخواسته و حساب نشده نبودند؛ بغض غریب تری گلویش را فشرد؛ سکوت کرد.
سخت تر در آغوشش گرفت؛ گفت "خدا نکند"؛ گفت "روزگار غریبی ست"؛ گفت "می داند، می فهمد"؛ گفت دوستش دارد.
آرامش برگشته بود اما تصویر دخترک از یاد نرفتنی بود...

***امروز:
روی کاناپه نشسته بود؛ روبروی تلویزیون؛ چشمانش را به دهان خبرنگار دوخته بود.
نگاهش کرد؛ پلک نمی زد؛ او نیز با دقت بیشتری به خبرنگار گوش داد.
چشمانش برق می زد؛ عصبی بود شاید؛ هویت برق چشمانش مبهم بود.
گاهی به چشمان او و گاهی به صفحه ی تلویزیون نگاه می کرد؛ به چادرهای پناهجویان سودانی؛ به بچه های گرسنه؛ به دست های کوچکی که به طرف تکه ای نان دراز و درازتر می شد.
پلک هایش همچنان با یکدیگر غریبه بودند؛ از یکدیگر دوری می کردند.
به پسرک ۷ ساله ای چشم دوخت؛ پسرک دوان دوان در پی ماشین حامل غذا می دوید؛ پسرک ۶ ساله ی دیگری با کارتونی خالی در دست، تکه ای نان را التماس می کرد؛ ديگر غذايی نبود.
نفسش بند آمده بود.
به طرفش رفت؛ دلش آغوش گرم او را می خواست؛ می خواست درد دیدن گرسنگی بچه های دارفو را در آغوش او کمی التیام دهد؛ آرامش کند؛ گفت"بچه های گرسنه..."؛ سکوت کرد.
مثل همیشه او را در آغوشش به سختی نفشرد؛ گویا سنگ شده بود؛ حرکتی نکرد؛ کلامی حتا بر زبانش جاری نشد.
سرش را در گریبان او پنهان کرد؛ واکنشی احساس نکرد؛ عجیب بود؛ سرش را برگرداند؛ می خواست علت را در صورت او جستجو کند.
گریه می کرد؛ چشمانش تر شده بود؛ گونه هایش خیس؛ نگاهش را دزدید.
قلبش لرزید؛ آغوشش را محکم تر به او تقدیم کرد؛ باز سرش را در گريبان او پنهان کرد؛ آهسته زير لب برايش زمزمه کرد؛ زمزمه ای بی صدا؛ بوسه هايش پياپی شد.

پی نوشت۱. هوس کردم دو نوشته ی بالا رو به سبک "رمان نو" يا "داستان نو" بنويسم. در نوشته ی بالا نقش نقطه و نقطه ويرگول مهم است. سعی کردم هيچ گونه ضمير فاعلی در ابتدای جمله ها نيارم. هر خط متعلق به يک پرسوناژ است.
پی نوشت ۲. خواهر جون جونم فردا مياد پيشم.​ کلی خوشحالم بابت سوغاتی ها:)) شايد در يک ماه آينده کمتر آفتابی بشم. يهو نگران نشويد عزيزان.




Sarkoler : Sarkozy + Hitler 


C’est le dernier souvenir de la France. En sortant du TGV à Lille Europe, j’ai vu cette photo de la couverture de « Le Point » avec la moustache de Hitler. Probablement un(e) Français(e) qui a eu beaucoup d’humour n’a pas pu passer indifférent(e) à côté de cette photo sans y avoir laissé sa trace.

Cette moustache à la Hitler se marie drôlement avec les pensées qui se cachent dans la tête de Sarko. Qu’en pensez-vous ?



Cliquez sur la photo pour l'agrandir.

*اين آخرين تصويری ست که پيش از ترک فرانسه در دوربينم ثبت کردم. در ایستگاه قطار شهر ليل. شايد رهگذری خوش ذوق، سبيل معروف هيتلر رو بسیار مناسب با "سرکوزی" ( وزير کشور فرانسه و بسيار منفور نزد فرانسویان و بخصوص چپ ها، با قوانين کج و کوله اش برای مهاجرین و خارجی ها و پز های بوشی (عين بوش) و هارت و پورت هايی که می کنه) تشخيص داده. به هر حال که اين سبيل و اون افکار موجود در کله ی سرکو ( فرانسوی ها اين جوری صداش می زنند) خوب با هم مچ شدند. ( با معذرت فراوان معادل خوب برای مچ به ذهنم نمياد اين لحظه).

**اين عکس رو تقديم می کنم به راحله ی نازنین که دلش يه کم خنک بشه.




welcome back my aziz e del! 


*اولين خبر خوب امروز ساعت ۷ صبح به وقت اين جا: خورشيد خانوم برگشت. بين ونو (Bienvenue) عزيز دل!

** آری وا ریوا: تو رو ابوالفضل باعث دومین خبر خوب بشید. برم نیمه ی دوم رو ببینم.

*** شيطونه می گه بزنم چشم و چار اين دوربين ها رو .... بابا يه بار هم تماشاگر های ايرانی رو نشون نمی ده چرا؟ تنها لحظه ای هم که نشون می ده!!!!! لااله الا الله! دو تا خورديم. از بس قلب درد گرفتم نشستم وبلاگ نويسی ...

پی نوشت. آخه کی ساعت ۶ صبح بلند می شه فوتبال ببینه؟ همسر گل می گه: جیگر طلا پا شو تو رو خدا با هم فوتبال ببینیم. من تنها بهم نمی چسبه!

****اين دفعه واقعا باختيم. بازی تموم شد. حس بديه شکست خوردن. هميشه هم برای همون دليل هايی که تک تکمون باهاش آشنا هستيم. تک کاري، به عبارتی ضعف کار گروهی، پاس هايی که گيرنده اش يا اعضای تيم حريفند يا می ره ناکجا آباد زمين. قيافه ی اون دفاع خوش تيپمون ( اسمش رو نمی دونم چيه) و خستگی چشماش کلی دلم رو به درد آورد. طفلک ها!!!

***** ما رفتيم دوباره بخوابيم. بهترين چاره برای فراموشی این مزه ی تلخ ...




"ياران جنبش زنان را آزاد كنيد!" 


نوشين عزيز رو هميشه دوست داشتم و حرف هايش به دلم می نشيند. نوشين نازنین حرف از دل می زند.
نوشين احمدی خراسانی
درست هفتاد سال پيش از شكل‎گيری جمهوری اسلامی يعنی از ١٢٨٥ زمان تدوين قوانين در انقلاب مشروطيت، زنان عدالت‎جوی ايرانی، برای كسب حقوق برابر، تلاش رنج‎خيز و مسالمت‎جويانه خود را آغاز كرده‎اند. مادربزرگ‎های ما در آن هنگام شايد تصور نمی‎كردند كه با كوشش حق‎طلبانه خود بذر تلاشی را در خاك ايران می‎نشانند كه صد سال بعد نيز هم‎چنان بارور خواهد ماند.
كوشندگان پيشكسوت جنبش زنان اما به يقين نمی‎توانستند حتا تصور بكنند كه يك قرن بعد حكومتی در ايران بر سركار بيايد كه با تلاش‎های مسالمت‎جويانه‎ فرزندان‎شان اين‎گونه خشن برخورد كند. لابد آنان اگر امروز می‎بودند از اين همه بی‎تدبيری و عدم مديريت كسانی كه قرار است حافظ نظم شهر باشند، متعجب می‎شدند و همراه با ما تاسف می‎خوردند از اين همه ناكارآمدی در برخورد به تجمعی مسالمت‎آميز كه فقط برای طرح خواسته‎هايی كاملا ابتدايی و كوچك‎ برگزار شد. متعجب از اين همه خشونت فجيعی كه به دختران جوان اين مرز و بوم كه در قرن بيست و يكم خواستار حق برابر طلاق، لغو تعدد زوجات، ارتقاء سن كيفری دختران و اين قبيل درخواست‎های اوليه هستند.
متعجب‎ام كه چرا برخی از افسران نيروی انتظامی، ما را كه در پارك نشسته بوديم و فقط سرود می‎خوانديم با كتك به "وسط ميدان" كشاندند، به‎راستی چرا، مگر می‎خواستند نظم شهر را به‎هم بريزند؟ ما زنان كه در بيانيه‎های‎مان بارها اعلام كرديم كه نمی‎خواهيم نظم ترافيك ميدان هفت تير مختل شود، اما گويا مخالفان جنبش زنان مصمم بودند ترافيك ايجاد كنند و نظم شهر را به‎هم بريزند، عجبا از اين همه تدبير و عقلانيت! اما نكته اميدبخش در اين ميان، وجود اين همه ظرفيت، مدنيت، صبوری و متانت در جنبش زنان است كه به رغم برخوردهايی چنين قهرآميز و بی‎سابقه، در ميدان هفت تير حتا يك شيشه هم نشكست، سنگی پرتاب نشد. اتومبيلی واژگون نشد. آری اين تحمل بالای زنان و دختران جوان اين مرز وبوم نشان از ايمان به حقانيت را‎ه‎‎مان است.
ما زنان خواسته‎هايی كه داريم بر حق است و قلب‎‎مان گواهی می‎دهد كه دير يا زود به حق‎مان می‎رسيم. سردی دستبند‎هايی كه به دستان پاك و زحتمكش "ژيلا بنی‎يعقوب" زده شد، كشيده شدن دلخراش "دلارام علی" روی آسفالت خيابان، بازداشت غيرقانونی علی‎اكبر موسوی خوئينی‎ها، بهاره هدايت، عاطفه يوسفی، اعظم الهامی، بهمن احمدی امويی و ده‎ها نفر ديگر و خشونت‎هايی كه همگان شاهد بودند درحالی صورت گرفت كه زنان با تجمع خود بذر صلح و نفی خشونت بر فضای شهر می‎فشاندند. اما بدانيد كه اين رسم زندگی منصفانه و بدانيم با چه توجيهی و به چه دليل با چنين تجمع آرامی، اين‎گونه فجيع و صلح‎آميز در يك جامعه انسانی نيست. ما می‎خواهيم ناعادلانه برخورد شده است؟ واقعا چرا؟

چه بكنيم تا مورد ضرب و شتم قرار نگيريم؟
می‎پرسم كه ای دولت ـ مردان، ما چه بكنيم كه برای بيان مشكلات و دردهای‎مان، اين‎گونه مورد ضرب و شتم قرار نگيريم؟ می‎گوييد چون تجمع در پارك ميدان هفت تير مجوز نداشته پس ما را كتك می‎زنيد و بازداشت می‎كنيد! عجبا مگر ما وقتی روز ٨ مارس (روز جهانی زن) سال ٨٢ با مجوز وزارت كشور می‎خواستيم در "پارك لاله" تجمعی آرام برگزار كنيم، گذاشتيد؟ نگذاشتيد و مجوز وزارت كشور را در آخرين لحظه لغو كرديد و سرآخر هم برخی از شركت‎كنندگان (كه فكر می‎كردند به يك تجمع قانونی آمده‎اند) كتك زديد و تعدادی را هم دستگير كرديد.
اگر می‎گوييد چون ايرانيان خارج از كشور از اين تجمع حمايت كرده‎اند و تجمع صلح‎آميزمان اين‎طور مورد حمايت وسيع قرار گرفته، پس ضرب و شتم و بازداشت ياران جنبش زنان را توجيه می‎كند، می‎پرسم تجمع مسالمت‎آميز روز جهانی زن (١٧ اسفند سال ٨٤ در پارك دانشجو) كه اين‎طور گسترده اعلام نشده بود و سازمان‎های حقوق بشر و نهاد‎های مختلف زنان هم حمايت نكرده بودند، با اين حال مگر باز هم به تجمع صلح‎آميز ما (كه فقط روی زمين نشسته بوديم و سرود می‎خوانديم) حمله‎ نشد و به‎طرز حيرت‎آوری مورد ضرب و شتم قرار نگرفتيم؟ به‎طوری كه تقريبا همگی‎مان با بدن‎های كبود شده به خانه‎های‎مان بازگشتيم، حتا بانوی شعر و غزل ايران نيز از اين كتك‎ها بی‎نصيب نماند. بعد هم كه از اين ظلم و ناروايی به دادگاه شكايت برديم آيا به جايی رسيد؟
برای تجمع‎های مسالمت‎آميزمان اگر مجوز داشته باشيم كتك می‎خوريم، اگر مجوز نداشته باشيم كتك می‎خوريم، اگر خبر تجمع را در سايت‎ها و روزنامه‎ها اعلام كنيم كتك می‎خوريم، اگر اعلام نكنيم كتك می‎خوريم، اگر شعارهايی صنفی و حقوقی بدهيم كتك می‎خوريم اگر شعار ندهيم و فقط سرود جنبش زنان را بخوانيم باز هم كتك می‎خوريم، شما را به خدا به ما بگوييد چه بكنيم تا كتك نخوريم و بازداشت نشويم؟ چگونه رفتار كنيم كه دختران جوان‎مان روی آسفالت كشيده نشوند و با كمر زخم شده به زندان نروند؟ چكار كنيم كه روزنامه‎نگاران‎مان را همراه شوهران‎شان دستبند نزنيد و بازداشت نشوند، چكار بكنيم كه دوستان عدالت‎جوی ما در دفتر تحكيم و ادوار تحكيم (كه فقط فراخوان فعالان جنبش زنان را لبيك گفته بودند) به زندان نيفتند؟
به‎هرحال ما فكر می‎كنيم جمع شدن آرام و مسالمت‎آميز (بدون اسلحه) طبق قانون اساسی فعلی، عملی كاملا قانونی و حق ماست. ما هم كه قرار بود فقط سرود بخوانيم و حتا از دادن شعارهای حقوقی هم پرهيز كنيم و اين‎كار را هم كرديم. قرار بود آرام در پارك ميدان هفت تير حاضر شويم با پلاكاردهايی كه رويش خواسته‎های‎مان را نوشته بوديم، اين‎كار را هم كرديم، اما چه كنيم كه شما هر دفعه بهانه‎ای‎ می‎گيريد.

تجمع زنان و نيروهای بيگانه
اين‎كه روشنفكران مرد و زن از سراسر جهان از اين تجمع حمايت كرده‎اند، خيلی طبيعی است چون هر انسان عدالت‎طلبی كه بشنود گروهی از زنان در يك نقطه دنيا می‎خواهند حق برابر طلاق داشته باشند و چند همسری لغو شود و اين قبيل خواسته‎هايی كه هر بنی‎بشری (اگر منافع خاصی نداشته باشد) با آن موافق است مسلما حمايت می‎كند. بنابراين قضيه را پيچيده نكنيد، اين خواسته‎هايی است كه صد سال است ما و مادران‎مان داريم برايش تلاش می‎كنيم، چه دلارهای آمريكايی و دولت آقای بوش سركار باشد و چه نباشد. چه دولت جمهوری اسلامی بر سر كار باشد و چه نباشد ما زنان هم‎چنان به دنبال حقوق حقه خود خواهيم بود.
به دنبال كشف "شبكه‎های" عجيب و غريب هم نباشيد، اين شبكه‎ی "مخفی" و عجيب و غريبی كه دنبال‎اش هستيد خيلی ساده همين شبكه‎ی اينترنتی است كه خود شما هم برای كارهای‎تان از آن سود می‎بريد. البته شما از اينترنت كمتر استفاده می‎كنيد و ما بيشتر، چون شما صدا و سيما و صدها روزنامه و بلندگو داريد ولی ما زنان نداريم. به‎هرحال اين اتهام كه تجمع اعتراضی زنان به بيگانگان وصل است كذب محض و شرم‎آور است يعنی توهين به جنبشی اصيل، بومی و صدساله است. يعنی حقير و بی‎مقدار نشان دادن جنبش خودجوش و ريشه‎دار اين مملكت است كه استقلال‎اش را به دفعات ثابت كرده است حداقل در همين بيست سال اخير، جنبش زنان فارغ از جريانات سياسی روی پای خودش ايستاده و به‎دنبال حقوق اوليه‎ و انسانی زنان است، چرا نمی‎خواهيم اين حقيقت را بپذيريم؟
برای همين هم می‎خواهم آقايان مسئولان مملكتی را مورد خطاب قرار دهم و بگويم، شما كه در آينده‎ای نه چندان دور مجبور خواهيد بود اين قوانين را تغيير دهيد (چون راه ديگری وجود ندارد) پس چرا با اين همه درد و تلخی و خشونت می‎خواهيد اين كار صورت بگيرد. خودتان بهتر از همه می‎دانيد كه خواسته‎های زنان بر حق است. خودتان خوب می‎دانيد كه در جامعه‎ی پيشرفته امروز قوانين موجود نه تنها ديگر كاركردی ندارد، بلكه مثل يك ديوار زمخت و عبوس مانع پيشرفت جامعه‎ی ماست. فقط با اين برخوردها، مسئله را پيچيده‎تر می‎كنيد و بذر كينه‎ را پخش می‎كنيد، كينه‎ای كه هم به ضرر خودتان (دولت) و هم به ضرر جامعه‎ی مدنی تمام خواهد شد.
به جای آن‎كه دختران‎مان روی زمين كشيده شوند و صورت‎مان با اسپری گازهای سوزناك پر شود و ده‎ها نفر از جمله دانشجويانی را كه به خاطر دفاع از حقوق زنان در گرمای روز ٢٢ خرداد به ميدان هفت تير آمدند و با صداقت تمام از منافع تاريخی خواهران‎شان پشتيبانی كردند، دستگير شوند، بهتر است قوانين‎ را تغيير دهيد. كافی است كه از همسران‎تان، از دخترهای‎تان و از خواهرزن‎تان سوال كنيد تا بلافاصله متوجه شويد كه خواسته‎ی زن ايرانی، حقانيت دارد.
ترديد نكنيد كه ما زنان اين قوانين ناعادلانه را بالاخره تغيير خواهيم داد چون روز ٢٢ خرداد امسال، مردان جديد امروز ايران نيز با حضور پرشمارشان، نشان دادند كه آن‎ها هم اين قوانين را نمی‎خواهند. همه‎ی كسانی را كه بازداشت كرده‎ايد، آزاد كنيد و به جای احضار و بازجويی و به خانه‎ی اين و آن رفتن (افزون بر شايعات ترس‎آور و ايجاد فضای دلهره و ارسال اس. ام. اس های تهديد‎كننده قبل از برگزاری تجمع) حداقل ميان تصميم‎سازان‎تان جلسه‎ای بگذاريد، لااقل قطعنامه‎ای را كه نگذاشتيد در تجمع بخوانيم جلوی‎تان بگذاريد و با آرامش و طمانينه ببينيد زنان هم‎وطن‎تان واقعا چه می‎خواهند؟

تا وقتی قوانين موجود، ما زنان را به عنوان انسان و شهروند برابر اين جامعه نپذيرد، ما نه خانه‎ای داريم و نه شهری. اين قوانين را تغيير دهيد تا احساس كنيم خانه‎ای داريم تا شما بتوانيد سراغ‎‏اش بياييد




زنان پليس: گیس می کشند ، نشگون می گیرند و باتون در هوا می چرخانند! 


کالیفرنیا، ساعت ۵ و ۳۵ دقيقه ی صبح دوشنبه ۱۳ ژوئن مطابق با ۴ بعداظهر دوشنبه در تهران: سراسيمه از خواب پريدم. خواب بدی ديدم. در خيابون کاخ بودم. نبش يکی از کوچه هاش. کافی نت کوچکی در نبش کوچه بود و برای استفاده از کامپيوتر لازم نبود وارد کافی نت شوی. بايد روی صندلی روبروی کامپيوترت می نشستی در حاليکه پشتت به خيابون و عابرين بود. با دختر جوانی که يکی از خواننده های وبلاگم بود قرار گذاشته بودم که همديگر رو در آن جا ببينيم. دير سر قرارمون اومد. نشستم پای يکی از کامپيوتر ها. صفحه ی وبلاگم داشت باز می شد. احساس کردم کسی پشت سرم ايستاده. بعد دو نفر شدند. نگاهشون که کردم يکی از آنها به نظرم آشنا اومد. شلوارهای گشاد پوشيده بودن و پيراهن های روشنشون رو روی شلوار انداخته بودند. ته ريشی داشتند هر دو با صورتی استخوانی. يادم اومد. پسر يکی از کاسب های محل سابقمون در تهران. همون که آب گل تو صورت دخترهای مانتويی محل می ريخت. همون که تازه بسيجی شده بود و بهش موتور داده بودند. گفتم کی هستيد؟ گفتند: بفرماييد بريم. شما بازداشتيد. گفتم چرا؟ گفتند: سوال نکنيد و سر صدا هم راه نياندازيد اگر نه بد می بينيد. باز اعتراض کردم ولی مسالمت آميز. صورت های استخوانی بی روح، تنها نگاهم کردند. داشتم سعی می کردم جوانکی را که می شناختم، قانع کنم که چشمم به دختر جوانی با مانتوی سورمه ای و مقنعه ی مشکی افتاد.​ لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت: پس تویی نازخآتون؟

از خواب پریدم. اعتراف می کنم که به شدت ترسیده بودم. همسر عزیز هم بیدار شد.​با صدایی که از ته چاه می آمد بهش گفتم که خواب هراسناکی دیدم. دستگیرم کردند... باید می خوابیدم و ادامه ی خوابم را به دلخواهم تغییر می دادم. مثل دفعاتی که پایان خواب های وحشتناکم رو خودم دستکاری می کنم... امروز سر کلاس می دونستم که تهران شلوغ خواهد شد که دوستانمون کتک خواهند خورد، ناسزا و فحش نصيبشون خواهد شد... آخر ماجرا رو اما نمی توسنتم دستکاری کنم...


در اين رابطه:
*سردرد ناشی از توهم دموکراسی
*تجمع آرام و بی حرکت ما به غوغایی تبدیل شد که بیا و ببین
*یادداشت های کوچکترین زن تجمع کننده
* زنان در مقابل زنان در تجمع 22 خرداد
*عکس های کسوف
*خبرهای خوبی ندارم
*ای زن ای حضور زندگی
*خسته‌ام، خيلي خسته
*درباره يك تجمع موفق
* همان چرخه باطل هميشگی
*zigzag dreams
*زنان خرداد از عروسک کوکی
*بازداشت ها ادامه دارد
*سر تیرک راه‌بند تازیانه می‌زنند ...
*لولی در میدان هفت تیر
*تجمع زنان در نطفه خفه شد
*گزارش تصویری از اعتراض 22 خزداد در 7 تیر
*صدای آزادی زنان خیلی نزدیک است!
* سرزمين آفتاب
*زن در برابر زن
* نزن زن!
*سهم زن نیمی از آژادی
* خشونت زنان علیه زنان
*خشونت بی پایان
*عکس های منصور نصیری پور
*گزارش تصويري ادوار نيوز
**عکس از مجموعه ی عکس های آرش عزيز





*"مکزيک را خدا برنده کرد!"
امام نازخاتون
چرا؟ چون کسی تو خیابون های ایران به جشن و پایکوبی و شادی نپردازد که عذابی سخت شدید و دردناک در انتظارش خواهد بود عزیزان! هر چیزی را حکمتی ست. بر شماست که این حکمت را دریابید. ما می خواهیم شما را به سوی بهشت هدایت کنیم. نمی خواید؟ بی خود کردید. مگه دست خودتونه! وا...

**جای تفسیرهای فردوسی پور خالی بود امروز. من که دیگه بعد از گل دوم قلبم طاقت تماشای فوتبال رو نداشت پا شدم برم چای برای خودم بریزم که یهو گل سوم رو هم خوردیم. اگه داداش جونم این جا بود سربه سرم می ذاشت و می گفت: حالا نمی شد بعدا چای بخوری؟ اگه پا نشده بودی گل نمی خوردیم:)

*** به قول بیژن ما امروز یک "فوتبال عشقی" دیدیم.​حالا مشخصات فوتبال عشقی چیه؟ ۱- صرف صبحآنه در سینی و روی کاناپه ، دقیقا جلوی تلویزیون. ۲- نون داغ و پنیر صدف و گردوی خیس خورده. ۳- خیار ایرانی گرد گرد شده و انگور خنک و قند عسل. ۴- گپ دوستانه ی گاه گاهی. ۵- و صد البته ماساژ به مقدار کافی.
اگر ایران می برد دیگه اندش بود.

**** دلم برای تیم خودمون سوخت. کاش انقدر سوراخ نشده بودیم. نیمه ی اول خوب بود. نیمه دوم چرا آخه مثل خیلی وقت های دیگه دفاعی بازی کردند، من نمی فهمم.

***** حرف آخر: "انرژی هسته ای حق مسلم ماست" و باز هم یه حرف دیگر آخر: " این پول نفت رو تو رو جون مادراتون بدید مربی به غیر از اروپای شرقی بیارید و درست و حسابی روی فوتبال سرمایه گذاری کنید و باز البته فراموش نکنید که انرژی هسته ای حق مسلم ماست!"

حرف اول: فردا ۲۲ خرداد روز بزرگی برای زنان و مردان ایران است. من که هوش و حواسم در میدان هفت تیر خواهد بود.




افتتاحیه ی جام جهانی* 


در راستای اين که اين روزها تب فوتبال همه رو گرفته و بعضی از وبلاگ ها کم خواننده شده يا کم کامنت گذار شده، از جمله اين وبلاگ، منم تصميم گرفتم يواشکی تا کسی حواسش نيست به روز بشم.
اول این که من امروز سر ساعت ۷ و ۵۴ دقیقه و ۳۶ ثانیه به هوای دیدن افتتاحیه جام جهانی فوتبال که همسر جان ذوقش رو داشت، از خواب بیدار شدم. نمی دونم منکه زیاد ذوقش رو نداشتم در این روز تعطیل (همسر جان امروز تعطیل بود و منم کلاس نداشتم) چرا از خواب به قول اصفهانی ها، جستم؟

امروز البته به جهتی دیگر خيلی خوشحالم چون امتحان کتبی راهنمايی رانندگی رو که به اصرار می خواستم فقط و فقط به زبان انگليسی پاس کنم را با سلام و صلوات يه ضرب و همون بار اول پاس کردم و دنيايی در عظمت اين پيروزی اوهو (صدای سرفه است:) مات و مبهوت و حيران ماند. چند تا دختر جغله ی آمريکايی هم که تو صف نهایی پشت سر من وایساده بودند و برای بار دوم داشتند امتحان می دادند، گفتند : بابا ای والله!!! حالا نمی دونستند فاصله ی سنی من و اونا چندين دهه است ها. منم به روی خودم نياوردم. همسر جان هم که اون دور دور ها طفلک کوچولوی من رو پا وايساده بود و نگرانی در چشماش موج می زد. آخه سر ۲۰ دلار شرط بسته بوديم که بهم بده اگر من همون بار اول برنده بشم. البته این شرط بندی ماجرا داره . باز هم در راستای اين که ما در آخر هر ماه با هم گفتگوهای جدی می کنيم ( گفتگوهای واقعا جدی ها، نه با خنده و شوخی) و از عملکرد یک ماهی که گذشته، داد سخن می دهیم و "عقده ی دل می گشاییم". هفته ی پيش انتقاداتی راجع به مسئله حیاتی رانندگی بنده، از جانب همسر جان بر من وارد بود که : دو ماه است که دارم اين کتابچه ای رو که سه سوت می شه خوندش ، می خونم و هنوز تمومش نکردم و بازی بازی می کنم.

حالا علت این همه وقت گذاشتن چی بوده؟ خودم براتون می گم: روزهای اول که منتظر همسر جان می شدم که بياد روی کاناپه يا تخت کنار من لم بده و من بخونم و اون گوش بده وگاهی اگر اشکالی داشتم به سوالات من جواب بده و برام توضيح بده. بعد از چند روز ديگه خودکفا شدم و با ديکسيونرم ( همون ديکشنری) رو کاناپه لم می دادم و خودم می خوندم ولی بيشتر از يکی دو صفحه جلو نمی رفتم چون باورم شده بود که انگار می خوام امتحان کنکور سراسری بدم. بعدم رفتيم سفر و عملا دو هفته از این کتاب مقدس دور بودم، بعد هم که مثل یک خانوم خر این روزها دارم هی خر می زنم و ساعت ۸ صبح که از خونه می رم ساعت ۳ بعداظهر خسته و کوفته برمی گردم. يعنی دو ساعت و نيم در آزمايشگاه گرامر می خونم و با نوار و فيلم کلنجار می رم. نه خودم هم قبلا معلم فرانسه بودم، کلی نسبت به خودم سخت گیری می کنم:) عصر که ميام خونه تازه ناهار می خورم و يک ساعت به زور پای برنامه های اکثرا مزخرف تلويزيون می شينم و اگر گاهی شانس بیارم یه فیلم خوب تو تلویزیون پیدا کنم، می بینم. کم کم سرو کله ی همسر جان پیدا می شه و با هم گپی دوستانه می زنیم و چایی و میوه می خوریم و گاهی میریم بیرون پیاده روی ، گاهی خرید خونه، گاهی برنامه ای فرهنگی. دیگه ۱۰-۱۱ شب هم یه ای-میلی، وبلاگی می خونم و اگر باز هم وقت کنم کتاب می خونم و بعد هم خواب. حآلا این وسط شما بگید، کی من درس خون می تونستم اون کتابچه ی راهنمای رانندگی رو بخونم؟

من البته همون موقع که داشتیم جدی گفتمان می کردیم، به همسر جان گفتم که هر کسی مد دو فونکسیون مان(mode de fonctionnement )خودش رو داره. یکی کند پیش می ره ولی با دقت می خونه مثل من ( حتاتک تک لغت های کتاب رو هم از تو دیکسیونر در آوردم و همه رو حفظ شدم). از این شاخه به اون شاخه هم نمی تونم بپرم. ولی چشم، باهات شرط می بندم که فقط یک بار جان برکف می رم تو اداره ی راهنمایی و رانندگی و سربلند و سرافراز و پیروز به حول و قوه ی الهی میام بیرون. تو هم نمی خواد هر هفته من رو ببری برای امتحان. تازه شم ارزون حساب می کنم و فقط ۲۰ دلار باهات شرط می بندم. (همسر جان تهدید کرده بود فقط و فقط دو بار حاضره من رو تا اون جا ببره و بار های بعدی من باید با اتوبوس یا خط ۱۱ خودم رهسپار اون جا بشم و البته من تو دلم می خندیدم و می گفتم شتر جون در خواب بیند پنبه دانه...)

القصه که یک کوهی کندیم و بابتش هم شادیم:) و ۲۰ دلار هم مبلغش با تکس و هزینه ی امتحان، رسیده به ۵۰ دلار که دریافت خواهد شد.
تازه بعدش هم همسر جان این کاروان شادی را هدایت کرد به سمت یک رستوران ایرانی تو شهرمون که تازه باز شده و در واقع یه خانواده هستند که اون جا رو می گردونند و همشون روسری سرشونه و البته اولش خیلی اخمو بودند و نمی دونم چرا روسری رنگ مشکی هم سرشونه. ولی الحق والانصاف عدس پلوی مشتی داشت که من خوردم ( فقط نصفه ش رو تونستم بخورم و بقیه اش رو آوردم که فردا بخورم و بابتش کلی پز دادم به همسر جان) و همسر جان جوجه کباب خورد. البته دختری که غذای ما رو سرو کرد، اخر سر یه ته لبخندی به ما زد. رویهمرفته دختر گلی بود. رستوران درست روبروی کالجیه که من می رم، حالا می خوام چند بار برم و ساندویچ کتلت و آش رشته بخورم و درضمن بهشون پیشنهاد کنم که تو رو ابوالفضل روسری رنگی سرتون کنید :) ۱۱۱۱ یا ۲۲۲۲ رو که یادتونه؟ همون قضیه ی شمردن فضول ها دیگه...

همسر جان هم بعد از این که از رستوران اومدیم بیرون گفت که این شیرینی قبولیت بود عزیزکم. منم گفتم حاشا و کلا که من غذا رو در ازای شیرینی قبول کنم که واقعا نشدنی ست. شیرینی سر جای خود خواهد بود و من حیث المجموع به روی مبارک نیاوردم که من قبول شدم و من باید شیرینی بدم نه همسرکم.

* اگر بین تیتر و متن رابطه ای پیدا کردید، به منم بگید:)

** قرار بود اصلا این پست کلا راجع به یه مطلب دیگه باشه ولی نمی دونم چی شد، دست هام یاری نکردند و خودشون هرچی خواستند نوشتند و حاصلش آن شد که در بالا می خوانید:)




● 22 خرداد: تجمع """"""مسالمت‎آميز"""""" زنان در اعتراض به قوانين زن ستيز 



از زمان تدوين قوانين در انقلاب مشروطه، طي 100 سال گذشته، تلاش زنان ايراني همواره متوجه
دستيابي به حقوق برابر و انساني بوده است. اما با وجود تمامي اين تلاش ها، در کليه قوانين از جمله قوانين مدني و جزايي، حقوق اوليه زنان همچنان ناديده گرفته شده و بن بست هاي قانوني بسياري را بر زندگي زنان جامعه ايراني تحميل کرده است.
ما زنان در 22 خرداد سال گذشته يک دل و يک صدا اعتراض خود را به کليه قوانيني که حقوق زنان را نقض کرده ابراز داشتيم اما مطالبات بر حق ما همچنان بي پاسخ مانده است. بدين سبب امسال نيز در پيگيري قطعنامه 22 خرداد سال گذشته دوباره گرد هم خواهيم آمد و خواسته هاي مشخص خود را از جمله منع چندهمسري، لغو حق طلاق يکطرفه مرد، حق ولايت و حضانت بر فرزند توسط پدر و مادر به طور مشترک، تصويب حقوق برابر در ازدواج (مانند حق بدون قيد و شرط اشتغال و حق تابعيت مستقل زنان متاهل و...)، تغيير سن کيفري دختران به 18 سال، حق شهادت و ديه برابر، و لغو قانون قراردادهاي موقت كار و ديگر قوانين تبعيض‎آميز اعلام خواهيم کرد.
از اين رو از همه شهرونداني که به نقض حقوق زنان در قوانين موجود اعتراض دارند مي خواهيم به گردهم آيي که به اين منظور در روز دوشنبه 22 خرداد ماه 1385 (ساعت 5 الي 6 بعدازظهر در ميدان هفت‎تير) برگزار مي‎شود بپيوندند.

** خوشبختی يعنی خوردن دلمه ی بادمجون دست پخت همسر جان در ساعت ۱ و ۲۸ دقيقه ی صبح. خوردن نصف نون مثلا تافتون اینجا و تکه های بادمجون باقی مونده در کف قابلمه و سس قرمز چرب و چيلی ته قابلمه تفلون بدون اين که نگران اضافه وزن باشی. خيلی وقت بود غذايی اين قدر به دلم نچسبيده بود.




بعداظهری بهاری با سيمين بهبهانی 


*این نوشته مربوط به سه هفته ی پیش است و قبل از سخنرانی شیرین عبادی ولی به دلیل گرفتای زیاد نتونسته بودم به موقع تمومش کنم.

امروز عصر (جمعه) رفتیم دانشگاه UCLA برای ديدن خانم بهبهانی که به مناسبت ۸۰ امين سالگرد تولدش در اينجا مراسم سخنرانی و شعرخوانی برگزار شده بود. خوب نفهمیدم چرا دیرتر از زمانی که قرار بود، از خونه زدیم بیرون و بعد یک ترافیک شدید تو بزرگراه و نتیجه این شد که با یک ربع تاخیر به مراسم رسیدیم. در کمال حیرت و البته مایه ی مسرت و خوشحالی بود که دیدیم تمام سالن ۲۵۰ نفری پر از جمعيت بود؛ کنار ديوار، انتهای سالن، جلوی درهای ورودی و خروجی که جمعا ۴ در بود، پیر و جوون و زن و مرد ایستاده بودند. عده ای حتا در فاصله ی بين دو رديف صندلي ها،روی سن و پایین و کنار ميز روی سن، روی زمين نشسته بودند. از کراواتی تا تيپ اسپرت. به چشم خودم آقای مسن خوش تيپی رو ديدم که روی زمين چهار زانو نشسته بود. ما که نصيبمون راه پله های مشرف به سالن بود و فقط صدای گرداننده ی برنامه و سخنرانان (مجيد نفيسي، پرتو نوری علا، احمد کريمی حکاک) و شعرخوانان(هما پرتوي، فرهنگ فرهي، شيرين عنايتی) و در نهايت خود سيمين بهبهانی عزيز رو می شنيديم. ​همسر جان که خوب يه سر و گردن که چه عرض کنم، بالاتر از من سير می کنه، رفت دم در سالن و با خوشحالی گفت که خود سيمين رو ديده و منم هر چی نک پا بلند شدم نشد که نشد و خسته شدم و از ديدن اين بانوی عزيز منصرف و برگشتم روی پله ها نشستم و گوش کردم و به بروشوری که دستم بود اکتفا کردم چون هیچ کدوم از سخنران ها یا شعر خوان ها رو نمی شناختم و فقط اسمشون رو این ور اون ور دیده بودم، بنابراین به دیدن عکس هاشون روی بروشور بسنده کردم.

شيرين عنايتی با لهجه ی بامزه ای ( از نسل دومی ها) يکی از شعر ها رو دکلمه کرد. بقيه هم به نوبت يا در مورد سيمين حرف زدند و از شعر و زندگی اش گفتند و يا قسمت هايی از شعر اون رو دکلمه کردند. در نهايت داريوش (همون خواننده) شعر "دوباره می سازمت وطن" رو به همراه جمعيت خوند که البته ما پله نشين ها نخودی بوديم و فقط شنونده. ولی خوب صدای داخل سالنی ها رو از بلندگويی که برای ما محرومان در نظر گرفته بودند، می شنيديم. در نهايت همه به هيجان اومده بودند و مفصل دست زدند و نوبت به خود سيمين بانو رسيد.​اولين حرفش اين بود: "امروز، انقدر هیجان زده شدم که برای اولين بار در عمرم برای خودم دست زدم" که همه از خنده منفجر شدند. البته توضيح داد که شوخی می کنه و در واقع قصدش تشويق و تشکر از ساير برگزارکنندگان اين ديدار بوده.

سيمين زنی شوخ طبع، بسيار متواضع، دلنشين، خوش خنده و بذله گوست. به نظرم شعر پارسی برای هميشه نام اين شاعره ی شجاع و صادق و متعهد رو در تاريخچه ی خودش ثبت کرده و خواهد کرد. از اين که چنين فروتن، صميمي، دوستانه و شاد بود کلی لذت بردم. شعرهای زيبايی رو انتخاب کرده بود و باماژیک کلفت روی کاغذ نوشته بود و برای جمعيت دکلمه می کرد. با احساس و لطيف و عاشقانه. پيچ و خمی که هنگام خوندن بعضی از قسمت های شعر های انتخابی، به صداش می داد و لرزش و ارتعاش گاه به گاه نهفته در کلامش، حيرت آور بود و گاهی از يادت می برد که سيمين به زودی ۸۰ سالگی رو پشت سر می ذاره. آخر سر ديگه تاب نشستن روی پله ها و گوش دادن تنها، رو نداشتم و رفتم دم در سالن و به هر زوری بود صورت مهربونش رو ديدم. همون جا کنار همسر جان وايسادم و ديگه به صحبت های شيرينش گوش کردم.

ابتدای سخنش گفت که مشکل بينايی داره و متاسفانه چشماش ديگه قادر به درست ديدن نيست و نوشتن براش بسيار مشکل شده و برای همين هم مدام دنبال داستان هايی در مورد افراد نابيناست و دلش می خواست به همين بهانه، يه داستانی رو برامون تعريف کنه: یه روز یه خانوم حاجی بازاری خونه ش رو مرتب کرده بود و دیگه می خواست بره حمام که ترگل ورگل بشه برای حاج آقاش. تازه لباس هاش رو در آورده بود و می خواست آب بریزه رو سرش که شنید زنگ در خونه رو می زنند. تند و سریع لباسش رو می پوشه و می ره دم در و می بینه که حاجی براش توسط یکی از شاگردهاش میوه فرستاده بوده. دوباره میره تو حمام و روز از نو روزی از نو که می بینه باز زنگ در رو زدند. باز لباس می پوشه می ره دم در و می بینه اینبار پستچی اومده و نامه آورده. بار سوم که می ره تو حمام، دستش رو که روی دوش می ذاره ، باز صدای زنگ در رو می شنوه. از پنجره ی حمام نگاه می کنه و می بینه حسن آقا کوره ست. بنابراین با خیال راحت همون جور لخت و پتی می ره پشت در و در رو برای حسن آقا باز می کنه.حاج خانوم هم خیالش راحت بوده که حسن آقا کوره، در رو باز می کنه که بیاد تو چون از راه دور اومده بوده و از آشناهای قدیمی حاج آقا و حاج خانوم بوده. درضمن حاج خانوم می بینه که حسن آقا با یه بسته شیرینی اومده بنده خدا. تعارفش می کنه و راه میافته جلو و از پله ها می ره بالا و حسن آقا هم به دنبالش. همون طور لخت و عریون میشینه رو کاناپه و حسن آقا هم روبروش. می گه: خب خوش اومدی حسن آقا. صفا آوردی! این طرفا؟ حسن آقا سرخ و سفید می شه و جواب می ده: والله حاج خانوم عرض کنم خدمتتون که چشمام رو تازه عمل کردم و اینم شیرینی اش که آوردم خدمتتون...
دیگه سالن منفجر شد. خود سیمین انقدر شوخ و بامزه تعریف می کرد که من یکی دیگه نمی تونستم جلوی خنده ام رو بگیرم. بعد از این که شعر های خودش رو خوند، رو به جمعیت کرد و گفت: ترانه ی درخواستی هم خونده می شه . باز خنده بود و خنده که تو جمعیت وول می خورد. سیمین مدام در کلام و گفته ها و شعرهایی که می خوند از صلح و مهربانی و آشتی حرف می زد و از ریشه کنی جنگ و خونریزی. اولین سوالی که یکی از میون جمعیت ازش پرسید به نظرم سوال به جایی بود. از سیمین پرسید برای کشته شدگان و اعدامیان شهریور سال ۶۷ شعری گفته؟ بسیار تاسف خورد که این شعر همراهش نیست وگرنه دوست داشت خودش اون رو که اسمش "آتش به زندان افتاد" دکلمه می کرد و خاطره ای تعریف کرد از یکی از آشنایانش که هر دو فرزندش رو یک جا اعدام کرده بودند و سیمین به همراه دیگر دوستانش به دیدن این مادر می ره. مادر داغدیده تعریف می کرده که زنگ زدند و گفتند مردخونه بیاد دم زندان. و مرد خونه می ره و با ساک و وسایل شخصی دو پسرش برمی گرده. بهش می گند: در لعنت آباد تو گور انداختیمشون. اینم وسایلشون. ظاهرا این مادر به همراه چند نفر دم غروب به این به اصطلاح "لعنت آباد" می رند و خودش با دستان خودش خاک تازه ی تیره رو پس می زنه و جنازه ی یکی از پسرهاش رو از لباس سبز رنگی که خودش براش به زندان برده بوده، شناسایی می کنه... سیمین گفت کاری به عقیده ی کسی نداره و نمی گه چی درسته و چی غلط ولی کشتن به خاطر عقیده ی دیگر رو تحمل نمی کنه. دختر جوانی یک قدمی من ایستاده بود و با شنیدن این خاطره ی سیمین گریه می کرد؛ این رو از شونه هاش که تکون می خوردند فهمیدم. دلم می خواست بغلش کنم که خانوم بغل دستش که ظاهرادوستش هم بود و تازه متوجه ی حال دگرگون او شده بود، محکم در آغوشش گرفت. نفهمیدم چطور شد که اشک خودم هم گونه هام رو تر کرده بود.
در انتهای پرسش و پاسخ ها بود که بعضی از حضار کم کم سالن رو ترک کردند و ما تونستیم بریم روی صندلی های خالی بشینیم. سیمین از گنجی هم گفت و این که در آخرین روزهای قبل از سفر با گنجی تلفنی صحبت کرده و حالش خوب بوده. ازش راجع به کتک خوردنش در ۸ مارس پرسیدند که آیا حقیقت داره و چه جوری بوده؟ سیمین خندید و گفت:" یعنی به من نمیاد کتک بخورم؟ " بعد هم که قرار شد سیمین کتاب هایی رو که علاقه مندانش خریده بودند به یادگار امضا کنه که منم رفتم جلو و خوب نگاهش کردم. چقدر طفلک از بین رفته ولی همچنان سر حال و شاد و شوخ و خانوم. خانوم جوانی که همراهش بود دید من ساکت ایستادم و با لبخند دارم به سیمین نگاه می کنم، انگار دلش سوخت و به من گفت که کتاب رو بدم که سیمین امضا کنه. اسمم رو پرسید که من هم اسم خودم رو گفتم هم اسم همسر جان رو. اونم گفت: سیمین جان برای خانوم" نازخاتون" و "همسرجان" این کتاب رو امضا کنید. تا اومدم بگم "خانمش" رو حذف کنید فقط بنویسید "نازخاتون" ، کار از کار گذشته بود. تنها ناراحتی ام این بود که چرا دوربینم رو فراموش کرده بودم...

پی نوشت. یکی از سخنرانها در ابتدای سخنرانی اش انقدر القاب قلمبه سلمبه در مورد سیمین بهبهانی به کار برد که کلی اعصابم خرد شد. آخه ما ایرانی ها کی می خوایم این فرهنگ تقدس بخشیدن و آسمانی کردن آدم ها رو کنار بگذاریم؟ اونم از جانب کسی که خودش اهل قلمه و فرهنگ ساز! لقب "مادر وطن" یا لقب های دیگه، اغراق آمیزند و باعث می شه از اصل ماجرا دور بشیم. بهتر بود می گفت: سیمین شاعره ی متعهد ، قوی، زن، با اصالت، تحول گر ایرانی...




و اما به آذین... 


* به آذين هم هم رفت! غريبانه بود شنیدن این خبر. غریبانه تر این که خبر را در مجلس کوچکی شنیدیم که به یادبود حسن شهباز و "ره آوردش" برگزار شده بود. قبل از شروع سخنرانی، آقای محترمی از بین شرکت کنندگان، خبر رو با صدای شکسته اش اعلام کرد. ناگهان پرتاب شدم به ۱۵ سالگی و آشنایی با "جان شیفته". تا چند دقیقه بی اختیار به آنت فکر می کردم. تصویرش وقتی در رو به روی دلدار باز نکرد؛ در سکوت به در تکیه داد و تنها به حرفهاش گوش داد؛ تصویر خیالی اش جلوی چشمم بود. ژان کریستف هم حضور داشت؛ بابا گوریو و شب پاریس و چراغ های ریز و درشت درخشانش، زنبق دره و صحنه ای که جوان عاشق اختیار از کف داده، شانه های برهنه ی معشوق رو بوسه زد؛ دختر عمو بت و چرم ساغری که هرگز نتونستم تا آخر این کتاب رو بخونم. در واقع زمانی بود که بزرگتر شده بودم و دیگه بالزاک برام جذابیتی نداشت. همیشه از خودم می پرسیدم به آذین عجب باحوصله ست! به آذین بخشی از خاطرات نوجوانی من بود. با شنیدن خبر رفتنش عجیب احساس خلا کردم...

با خوندن نوشته ی آرش معتمد تحت عنوان " جان آزاد ما رفت" ، از خودم و بی اطلاعی ام نسبت به سرنوشت به آذين بعد از انقلاب خجالت کشيدم. هرگز تا به اين لحظه نمی دونستم که به آذين مترجم، در دهه ی شصت هم، شش بهار از زندگی خود رو در زندان گذرونده. معتمد می گويد: "... هر کدام از ما چهار سلول کنار هم در کميته مشترک زمان شاه و زندان توحيد زمان انقلاب جوابي داديم و سيلي خورديم. پير مرد فقط گريست و سيلي خورد. گريست و سيلي خورد..."

** نوشته ی سهيل آصفی در همين رابطه:" به آذين ما رفت: تمام عمر گدازش و سوزش..."








تماس با من

دوستان



آرشيو

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com