Liberté 


به دوست ناديده​ای در فرانسه...






*عکس هااز نازخاتون، هانينگتون گاردن، کاليفرنيا.





*دخترک ايرانی ست. پيچيده شده در برقع افغانی. ۱۳ سال بيشتر ندارد. مستقيم به چشمانت که نه، به دوربين، نگاه نمی کند. نگاهش را از تو دریغ می کند. نگاهی وحشت زده و هراسان. دستش را پنهان در رنگ آبی برقع در دهانش می گذارد. منتظر است که معاينه اش کنند در افغانستان. او را در ايران دزيده اند. به افغانستان آورده اند. بی رحمانه بدن نازکش را آزرده اند. کنار خانم پليس افغانی نشسته است تا از سفارت جمهوری اسلامی ايران کاری برايش کنند. دست آبی اش همچنان در دهانش است و به آينده ی مبهمش خيره شده. از او می پرسد: "خوش هستی؟" جوابش سکوت است. باز می پرسند: "حالا خوش هستی؟ خوبی؟" با لهجه ی فارسی ایرانی عاقبت می گويد؟ " چطور می تونم خوب باشم؟ وقتی بارها بهت تجاوز کرده اند! چطور می توانم خوب باشم؟ خوشبخت باشم؟"... عمق درد اما ژرف است، ژرف...

(نوشته ی بالا مربوط به فيلم مستندی در مورد زنان افغان است که ديشب از کانال Link TV (لينک تی وی) پخش شد.)

**ريشارد کاپوزينسکی يا کاپوشينسکي، نويسنده ی کتاب موردعلاقه ی من "شاه " که به فرانسه خوانده ام، چند روز پيش درگذشت.
نمی دانم به فارسی ترجمه شده يا نه؟ اگر به هر زبان ديگری به اين کتاب که به "شاهنشاه" هم معروف است، دسترسی داريد از دستش ندهيد. وی در اين کتاب "آميزه‌ای از گزارش و ذوق‌ورزی ادبی، سقوط محمدرضا پهلوی، افراط‌گرايی مذهبی و جنبه‌هايی از سوء استفاده از قدرت را به تصوير می‌کشد. در ایران امروز راجع به او خواندم: "زمانی که استالين بخشی از اهالی شرق لهستان را به سيبری تبعيد می‌کند ريشارد با خانواده‌آش موفق به فرار می‌شود و سر از ورشو در‌می‌آورد. بيتوته آنها در ورشو از قضا نزديک به همان محلی است که نيروهای آلمان هيتلری اعدام‌های دسته‌جمعی خود را در آنجا انجام می دادند. و ريشارد کوچولو ناخواسته به دستيار کفن و دفن اين اعداميان بدل می‌شود. خود او تاثير اين تجربه دردناک را چنين توصيف می‌کند:" هر کس که شاهد و ناظر چنين صحنه‌هايی باشد، جنگ تا آخر عمر رهايش نمی‌کند."" متاسفم که او به این زودی خاموش شد...

**بنابر گفته ی علی عزيز خواندن ترجمه ی فارسی اين کتاب توصیه نمی شود. چون ظاهرا با اصل کتاب فرق می کنه. سريال اوشين که يادتونه؟ می گفتند ژاپن می خواد نسخه ی جديدش رو از ما بخره!!! :)


***دنباله ی اعلامیه ی حقوق بشر:

ماده ی ۳

هر فردی حق زندگی ، آزادی و امنيت شخصی دارد.


ماده ی۴

هيچ کس را نبايد در بردگی يا بندگی نگاه داشت : بردگی و داد و ستد بردگان به هر شکلی که باشد ، ممنوع است.

ماده ی ۵

هيچ کس نبايد شکنجه شود يا تحت مجازات يا رفتاری ظالمانه ، ضد انسانی يا تحقير آميز قرار گيرد.


ماده ی ۶

هر کس حق دارد که شخصيت حقوقی اش در همه جا به رسميت شناخته شود.






*از آن جایی که در ماه بهمن هستیم و به دهه ی معروف به "دهه ی فجر"! نزدیک می شویم خالی از لطف نیست که یک بار دیگر "اعلامیه ی جهانی حقوق بشر" را مرور کنیم. در هر بار به روز شدن یک یا دو بند این اعلامیه را اینجا خواهم گذاشت، تا دوستان حوصله کنند و مرور کنند. کسانی هم که تا به حال این اعلامیه را نخواندند و با مفادش آشنا نیستند آن را بخوانند.

** شنبه در آمریکا تظاهرات ضد جنگ در تمام ایالت ها برگزار شد، در مورد تظاهرات لس آنجلس که خیلی هم مفصل بود بعدا خواهم نوشت... و اما

متن اعلاميه جهانی حقوق بشر

"از آن جا که شناسايی حيثيت و کرامت ذاتی تمام اعضای خانواده ی بشری و حقوق برابر و سلب ناپذير آنان اساس آزادی ، عدالت و صلح در جهان است ؛

از آن جا که ناديده گرفتن و تحقير حقوق بشر به اقدامات وحشيانه ای انجاميده که وجدان بشر را بر آشفته اند و پيدايش جهانی که در آن افراد بشر در بيان و عقيده آزاد ، و از ترس و فقر فارغ باشند ، عالی ترين آرزوی بشر اعلام شده است ؛

از آن جا که ضروری است که از حقوق بشر با حاکميت قانون حمايت شود تا انسان به عنوان آخرين چاره به طغيان بر ضد بيداد و ستم مجبور نگردد ؛

از آن جا که گسترش روابط دوستانه ميان ملت ها بايد تشويق شود ،

از آن جا که مردمان ملل متحد ، ايمان خود را به حقوق اساسی بشر و حيثيت و کرامت و ارزش فرد انسان و برابری حقوق مردان و زنان ، دوباره در منشور ملل متحد اعلام و عزم خود را جزم کرده اند که به پيشرفت اجتماعی ياری رسانند و بهترين اوضاع زندگی را در پرتو آزادی فزاينده به وجود آورند ؛

از آن جا که دولت های عضو متعهد شده اند که رعايت جهانی و مؤثر حقوق بشر و آزادی های اساسی را با همکاری سازمان ملل متحد تضمين کنند ؛

از آن جا که برداشت مشترک در مورد اين حقوق و آزادی ها برای اجرای کامل اين تعهد کمال اهميت را دارد ؛

مجمع عمومی اين اعلاميه جهانی حقوق بشر را آرمان مشترک تمام مردمان و ملت ها اعلام می کند تا همه ی افراد و تمام نهادهای جامعه اين اعلاميه را همواره در نظر داشته باشند و بکوشند که به ياری آموزش و پرورش ، رعايت اين حقوق و آزادی ها را گسترش دهند و با تدابير فزاينده ی ملی و بين المللی ، شناسايی و اجرای جهانی و مؤثر آن ها را ، چه در ميان خود مردمان کشورهای عضو و چه در ميان مردم سرزمين هايی که در قلمرو آن ها هستند ، تأمين کنند."

ماده ی ۱

تمام افراد بشر آزاد زاده می شوند و از لحاظ حيثيت و کرامت و حقوق با هم برابرند. همگی دارای عقل و وجدان هستند و بايد با يکديگر با روحيه ای برادرانه رفتار کنند.

ماده ی ۲

هر کس می تواند بی هيچ گونه تمايزی ، به ويژه از حيث نژاد ، رنگ ، جنس ، زبان ، دين ، عقيده ی سياسی يا هر عقيده ی ديگر ، و همچنين منشاء ملی يا اجتماعی ، ثروت ، ولادت يا هر وضعيت ديگر ، از تمام حقوق و همه ی آزادی های ذکر شده در اين اعلاميه بهره مند گردد.
به علاوه نبايد هيچ تبعيضی به عمل آيد که مبتنی بر وضع سياسی ، قضايی يا بين المللی کشور يا سرزمينی باشد که شخص به آن تعلق دارد ، خواه اين کشور يا سرزمين مستقل ، تحت قيموميت يا غير خودمختار باشد ، يا حاکميت آن به شکلی محدود شده باشد.



* عکس مربوط به خانه ی ایران در سن دیگو است. نازخاتون




اعضای مرکز فرهنگی زنان از زندان آزاد شدند 




*خوش خبر باشيد همگی ! عزيزان دل:)))

** به قول اصفهانی ها: "های ششم حال اومد"!

*** :-) / :)



سه تن از فعالان جنبش زنان در فرودگاه امام دستگیر شدند
از سایت زنستان: طلعت تقی نیا، منصوره شجاعی، فرناز سیفی، روزنامه نگار،فعال جنبش زنان و عضو مرکز فرهنگی زنان ، صبح روز شنبه 7 بهمن ماه ، هنگام خروج از کشور دستگیر شدند. انگیزه سفر آنان شرکت در یک کارگاه آموزشی روزنامه نگاری در دهلی هند بود.
پس از دستگیری این سه تن ماموران امنیتی به همراه آنان به منزلشان رفتند و پس از بازرسی منزل و جمع آوری وسایل شخصی آنان مانند کیس کامپیوتر، کتاب، دست نوشته آنان را به بند 209 زندان اوین منتقل کردند.

من دارم از شدت ناراحتی می ميرم. کسی خبر بيشتری در این مورد داره؟؟؟؟




دو تا چشم سیاه داری 


*هفته ی پیش که خونه ی دوستی بسیار عزیز دعوت داشتیم و طبق معمول دوره هامون بعد از شام دفی می زنند و چند نفری که صداشون خوبه میخونند و من هم که بی هنرم گاهی زمزمه ای می کنم یا فقط با انگشتانم ریتم موسیقی رو دنبال می کنم، یکی از خانم های مسن مجلسمون شعر زیر رو خوند. خیلی به دلم نشست. یه جوری آدم رو گیج و منگ می کنه از اون حالاتی که آدم رو به اوج می بره. همیشه حسرت می خورم چرا نتونستم اون کلاس دفی رو که با دو تا دوستام می رفتیم ادامه بدم. بعد از چهارماه دف زدن! چه مربی خوبی داشتیم و چقدر بلند پروازی می کردیم که خودمون رو برای کنسرت آماده کنیم البته به عنوان سیاهی لشگر. سواد دف زدنمون اونقدرها کافی نبود که اون جلوها دف بزنیم. بی پولی بسوزه پدرت! هر سه نفرمون دانشجو بودیم و بدون آهی در بساط...

چند روزیه که دارم دنبال خواننده ی این شعر می گردم ولی پیداش نمی کنم. یکی می گفت تو "شهر قصه" این شعر رو خوندند. کسی می دونه تو چه سایتی باید دنبالش بگردم؟
اين هم* "دو تا چشم سياه داری" با صدای فريدون فروغی که مجيد عزيز لطف کرد و لينکش رو در کامنت ها گذاشته. ​يک دنيا سپاس!
** اين هم با صدای بيژن مفيد عزيز. در قسمت دوم نمايشنامه ی ماه و پلنگ.


دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری
تو اون چشات چیا داری
بلا داری بلا داری
دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری

توی سینت صفا داری
توی قلبت وفا داری
صف عشاق بدبختو
از اینجا تا کجا داری
دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری

به یک دم می کشی ما را
به یک دم زنده می سازی
رقابت با خدا داری
دو تا چشم دو تا چشم
دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری

نظر داری نظر داری
نظر با پوستین پوش حقیری مثل ما داری
نیگا کن با همه رندی
رفاقت با کیا داری
دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری

نظر داری نظر داری
خبر داری خبر داری
خبر داری که این دنیا همش رنگه
همش خونه همش جنگه
نمی دونی نمی دونی
نمی دونی که گاهی زندگی ننگه
نمی بینی نمی بینی
که دست افشان و پا کوبان و خرسندم
نمی بینی که می خندم
آخ نمی بینی که دلم تنگه
تو این دریای چشمان سیاه رو
پس چرا داری دو تا چشم دو تا چشم
دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری

میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت
میخواری و مستی ره و رسم دگری داشت
من آن خزان زده برگم که باغبان طبیعت
برون فکنده ز گلشن به جرم چهره زردم
دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری

** نازنین یار من امروز رفته اسکی و من در خانه مانده ام که مثلا درس بخونم. بعد از چند ماه متقاعدش کردم که به پیر به پیغمبر من از برف زیاد خوشم نمیاد. از سرما بیزارم.​ تنم تو سرما تا می شه. ماهیچه هام می خواد بترکه. استخون هام می خواد بشکنه. اصلا اون موقعی که من رو از دنده ی آدم!!!!! خلق کردند، خمیره ام را مناسب مناطق گرم سرشته اند عزیز جان:))) حال و حوصله ی زمین خوردن هم ندارم اونم با باسن مبارک! بابا من می ترسم اسکی کنم. یکی دو بار در عمرم بیشتر اسکی نکردم و اونم بیشترش روی برف ها پهن بودم. (البته پارسال که یک روز در فرانسه رفتیم اسکی آی کیف کردیم. اولش هی زمین خوردم هی این بچه مچه های فرانسوی خندیدند ولی تشویق کردند که بلند شو ! می تونی! بعد از دو سه ساعت رفتیم برای لوژ سواری. وای که چقدر لوژ سواریش عالی بود. پررو پررو رفتم طرف یه آقای فرانسوی که با یه تیوب کامیون سر می خورد پایین و گفتم آقا من می خوام با شما سر بخورم پایین و درضمن اولین بارم است و البته بسیار ترسو هم هستم. آقاهه خندید گفت بفرما بخواب روی تیوب. منم رفتم دمرو خوابیدم انگار خونه ی خاله است. خودشم من و تیوب رو هل داد و سر به زنگا که داشتیم به پایین سرازیر می شدیم، خودش رو جیمزباندی انداخت رو تیوب و دو تایی رفتیم پایین. فکر کنم هیچ وقت تو زندگی انقدر جیغ نزده بودم. خیلی خوب بود. آقاهه هم دستش رو گذاشته بود روی شونه های من که یهو وسط راه پرتاب نشم. چقدر خوب بود ها. ولی شب که برگشتم خونه تازه درد های طاقت فرسا شروع شد...) القصه که متقاعد شد که تنهایی بره. منم که بهانه ی درس داشتم. امروز به جای درس خوندن یه عالمه اینترنت گردی کردم و یک آش رشته هم دارم می پزم که یار دلدار که اومد با هم بخوریم. جای یار خیلی خالیه...





با یکی از دوستان نازنين روزهای گذشته ام حرف می زدم، اعتراض که نه ولی گله می کرد که "سياسی شدی نازخاتون!" گفتم من که نه سواد سياسی دارم و نه سياسی بودم ولی مگه می شه نسبت به بعضی مسائل بی تفاوت بود. اشتياق زيادی دارم که بدونم چه شد و گذشت بر جامعه ی ايران و چه می گذرد. این سال ها حالت آدم تشنه ای رو پيدا کردم که مدام به اين ور و آن ور سر می کشم که شايد جواب سوالات بی پايانم را پيدا کنم. دلم می خواهد بيشتر حالات و روحيات و تجربيات و خاطرات آدم ها رو بررسی کنم و اين همه به برکت اينترنت ممکن شده.
و اما چرای این مقدمه:

* علت گذاشتن مقاله ی "شاه آمد؟..." هم به دليل جذابت موضوع اين مقاله بود. پستی در اين وبلاگ نوشتم و از سر خشم و عصبانيت به وبلاگ نويسی توپيدم که دلم می خواد به خاطر لحن عصبانيم معذرت خواهی من رو قبول کنه البته اگر اين طرف ها پيداش می شه. هرچند هنوز بر سر موضعم هستم ولی به خاطر لحن اين پست هنوز معذبم. متاسفانه به خاطر همان اصولی هم که دارم يعنی مخالفت با هر گونه حذف و سانسور و کامنت بستن و کامنت پاک کردن، نمی تونم اين پست رو حذف کنم اگر نه اين کار رو می کردم. شايد بودنش بابت يادآوری در فروخوردن خشم چيز بدی نباشه. القصه که يکی از جذابيت های مقاله ی ذکر شده در بالا، برای من، کشف همين "شاه کوچک" در وجود خودم بود.

** من نه هوشنگ اسدی رو می شناسم، نه طرز فکر و ديدگاه و گذشته و زندگی اش را. زمان انقلاب هم ۵ سالم بيشتر نبود يعنی همان موقع که انقلاب ۵۷ بدون دخالت من و همسن و سال هام اتفاق افتاد و طبيعتا ما هيچ دخالتی در وقوع اين انقلاب نداشتيم ولی تا سالها ی سال بار اون رو به دوش کشيديم. بنابراین تکرار می کنم اگر مقاله ای را در اينجا گذاشتم تنها به دليل محتوا و موضوع اون بود که پسنديدم.

*** فرد ديگری مقاله ای در جواب اين مقاله ی هوشنگ اسدی نوشته که خواندمش. لحن تند، پر ازخشم، گاهی غيرمنطقی و بی نهايت افشاگر. ( مقاله نوشته ی ايرج مصداقی نامی است). خواستم فقط بگم من که آقای مصداقی رو هم متاسفانه نمی شناسم و سعی می کنم، مبنای تشخيص خوبی و بدی هر مقاله ای رو محتوا و نگرش و حرفی که مقاله حامل اون هست، بدونم. متاسفانه ایرج مصداقی آنقدر تند و گزنده افشا گری کرده که به جای تاثیر گذاری قسمت هایی که می تواند حقیقت هم داشته باشد، مقاله رو برای منی که بدون شناخت از نویسنده ی مقاله، اون رو مطالعه کردم، تا حد شعارزدگی و تهمت و افترا زدن پایین آورده.

**** بهتر نیست به جای پیش کشیدن کتاب منتشر شده توسط نوشابه ی امیری ( که فقط صدای ایشون رو می شناسم که با کارتون های مختلف و پسر شجاع اگر اشتباه نکنم، مهمان خانه های ما می شد) و ایراد گرفتن به این موضوع ، به نقد خود اسدی بپردازیم؟ اگر از اسدی ایرادی می گیرید، چرا پای همسر ایشون و کتابش به میان میاد ، من موندم؟ کی و چه وقت یاد می گیریم که نگاه نقادانه ی خودمون رو متوجه محتوا و کلام مقاله کنیم و نه متوجه نویسنده ی اون. اگر ایرادی به اسدی است، نامه ای، مقاله ای مستقیم بنویسیم و بگیم آقای محترم شما این بودی و آن بودی و ما می خوایم خفه ات کنیم:)

*****شخصا ترجیح می دم نگاه خوشبینانه ای به مسائل داشته باشم هر چند متهم به ساده لوحی بشم. اگر کسی خلافی مرتکب شده، دلم می خواد بهش فرصت جبران این خلاف رو بدم. این شیوه ی "پته روی آب ریختن" و "دل خنک شدن" شیوه ی کهنه ایست که اقلا از روشنفکران و تحصیل کردگان انتظار می رود که به کار نبرند.

****** باز هم تکرار می کنم اگر می خواهیم حقایق برملا شود، شیوه ی نقد خودمون رو باید اصلاح کنیم. به کس و کار شخص مورد انتقاد کاری نداشته باشیم. سر و کار انتقاد ما اگر با شخص است که هیچ، نقدش کنیم. ولی اگر با مقاله است پس مسائل شخصی را قاطی نکنیم. هرچند که در مقاله ی "شاه رفت؟ شاه آمد"، خود اسدی هم در قسمتی اشاراتی به کسانی کرده که این هم از نگاه من خواننده خالی از اشکال نیست.

روی صحبتم با سیاسیون با تجربه است. اگر می خواهید من نوعی خواننده ی نوشته هایتان شوم، لطفا شیوه ی نقد و بررسی خودتون رو به روز کنید.وظيفه ی همه ی شما انتقال تجربيات و داستان ها و سرگذشت خودتون به نسلی ست که ندانست چه شد که اين چنين شد. خواهشا با اين شيوه های تند و انقلابی ما رو از خودتون دور نکنيد. سال ۵۷ و اون بحث های تند و داغ و افشاگری و به کار بردن کلمات بس سنگين با بار معنايی سنگين تر مانند "خائن" ،"مزدور" و "جاسوس "و غيره سال هاست که سپری شده. امروز پنج شنبه ۵ بهمن ۱۳۸۵ است...




خداحافظ L'abbé Pierre ( ابه پير)! 




L'abbé Pierre ساعت ۵ و ۲۵ صبح امروز دوشنبه ۲۲ ژانویه در سن ۹۴ سالگی در بيمارستان Val-de-Grâce بعد از يک هفته بستری بودن درگذشت. صدای فراخوان اين کشيش خطاب به مردم فرانسه در سال ۱۹۵۴ برای کمک به بی خانمان ها، گرسنگان و بی پناهان و سرزنش دولتمردان و تک تک مردم در بی توجهی به اين وضعيت ، يکی از تاثيرگذار ترين صداهايی است که قرن بيستم شنيده بود. يکی از نمونه های انسانيت و بشر دوستی برای همیشه رفت. يادش گرامی. بدرود...

ديروقته بايد برم بخوابم. اگر وقتی بود بعدا راجع بهش بيشتر می نويسم...




"شاه رفت؟ شاه آمد؟" 


اين مقاله به شدت ارزش خواندن دارد. برای دوستان در ايران و به خاطر فيلترينگ تمام مطلب را اينجا می گذارم. نکات آموزنده بسیار دارد. از دستش ندهید.

"تا وقتی سخن يک ديگر را نمی شنويم، خود را قطب جهان می دانيم، مرگ مخالف را می طلبيم و هر که را مانند ما سخن نگفت به تهمت و افترا و گلوله به مسلخ می بريم، شاهان کوچکی هستيم که اگر زمانه ما را بر تخت بنشاند قبای استبداد خواهيم پوشيد و شمشير جلاد را تيزتر خواهيم کرد."

شاه آمد، هوشنگ اسدی

روزی که بعد از تاريخی طولانی - يعنی همه تاريخ ايران – "آخرين شاه" با چشمانی گريان رفت، ما زخميان، شلاق خوردگان، زندان رفتگان، ممنوع شدگان، ما مدعيان آزادی همگان و برابری بشريت، مناديان آزادی ليبرالی و عدالت سوسياليستی و بهشت مذهبی؛ تاج شاهی را که هزاران پاره شده بود بر سر گذاشتيم


همان روز که روزنامه ها با تيتر "شاه رفت" در آمدند، در ميادين مجسمه اش را پائين کشيدند؛ در کوچه عکس هايش را دريدند و در خيابان ها پايکوبی و شادمانی کردند، آنروز بود که شاه آمد.
گمانمان که "شاهگ" يکی است که از دو هزار و پانصد سال پيش، به زور و به نام های گوناگون تاج بر سر نهاده، خود را فر ايزدی و مهر آريا می خوانده و بر ما حکم می رانده است. هم او شلاقمان می زد، و به زندانمان می برد اگر به فرمانش نبوديم و يا در درستی حرف و رفتارش چند و چون می کرديم. و روزی که بعد از تاريخی طولانی - يعنی همه تاريخ ايران – "آخرين شاه" با چشمانی گريان رفت، ما زخميان، شلاق خوردگان، زندان رفتگان، ممنوع شدگان، ما مدعيان آزادی همگان و برابری بشريت، مناديان آزادی ليبرالی و عدالت سوسياليستی و بهشت مذهبی؛ تاج شاهی را که هزاران پاره شده بود بر سر گذاشتيم. جامه دريده سلطنت را پوشيديم، سلاح های آتشين را از سربازخانه بيرون ها بيرون آورديم و بدست گرفتيم، بر تانک ها سوار شديم. و اگر همه اينها بدستمان نيفتاد، مشت داشتيم که بر دهان ها بکوبيم و دهان که رگبار تهمت بباريم.
شاه که يکی بود، تکثير شد. نه، شاه که در ما بود، سر بر آورد. آنکه زندانی شاه بود، زندانبان شد. آنکه فرمان مرگ گرفته بود، جامه فرمانده جوخه آتش پوشيد. ديگری که قلمش را شکسته بودند، فرمان به شکستن قلم ها و بيشتر به بريدن دست ها داد. رقابت درشاهی بالا گرفت. هر که بيرحمتر، شاهتر. هر که خون بيشتر ريخت و گلوی بيشتری دريد به ميراث شاهی نزديکتر.
شاه دو هزار و پانصد ساله به خلوت خانه ها کاری نداشت، شاهان نوپا به جست وجوی اتاق های خواب همسران بر آمدند. زنجيريان ديروز، دشمنان امروز شدند. آنکه ديروز با من به شکنجه گاه می رفت، امروز مرا خائن می خواند.
ديداری عجيب در خاطره ام نقش بسته. می تواند مثالی تاريخ باشد. همان روزهای اول انقلاب با رحمان هاتفی در خيابان ارديبهشت وارد کتابفروشی شبگير می شديم که سينه به سينه سعيد سلطان پور در آمديم. سعيد نگاهی به رفيق سال های دراز زندان و شنکنجه اش رحمان انداخت. سبيل های کلفتش را جويد و گفت "خائن." رحمان تا فرق سرش سرخ شد. رحمان و خيانت؟ سعيد که او را خوب می شناخت، زير لب نام حزب رحمان را بر لب راند و رفت. دليل خيانت رحمان که لب جوی نشسته و رفتن رفيقش را می نگريست اين بود که به حزبی معتقد بود که سعيد آن را خائن می دانست. و شاه سومی که در خلوت می خنديد، سعيد و رحمان را يکايک به قتلگاه برد و خنجر بر گلويشان کشيد. منتظر نماند که از آندو که اکنون شهيدانند، يکی را فرصت بدست بيايد که صلابت شاهی خود را بر گردن ديگری آزمونی باشد.
و شاه سوم فقط قاتلان رحمان و سعيد و عامران آنها نيستند. شاه سوم منم. توئی. اوست. مائيم. شاه منم ، توئی، اوست. مائيم. شاه همکار نازنين هر روز من است که با هم چوب استبداد دينی را خورده ايم و در نزديکی هم آواره ايم؛ و صبح که برمی خيزد تا باز هم عليه "حذف" مصاحبه کند يا بنويسد، ادامه سناريو حذف مرا در ذهنش کامل می کند. شاه آن خانم مقاله نويسی است که در جواب نامه ای برای خواندن يک رمان، تيغ تيز بر می کشد و همه کسانی را که در دوران اصلاحات در ايران فعال بوده اند، به اتهام خيانت بر خاک و خون می کشد. شاه آن آقايی است که کتابی چهار جلدی تاليف می کند، تا خود و همفکرانش را قهرمان قهرمانان زندان های جمهوری اسلامی معرفی کند و "ديگران" را در مسند خيانت بنشاند. شاه آن جوانی است که شعر هم می گويد، نمايشنامه هم می نويسد و در شهری از آلمان برای گذران زندگی تاکسی می راند و روزی را انتظار می کشد تا نوبت "انتقام" برسد. فهرست اعدامش را هم در داشبورت بنزش آماده دارد. باور کردنی نيست، اما واقعيت دارد که گوگوش و اکبر گنجی با هم در فهرست انتقام او به انتظار نشسته اند.
*
در چنين روزی – ۲۶ دی که روز رفتن محمدرضاشاه پهلوی از ايران است - پرسشی را که با من بود با ديگران در ميان گذاشتم. مقاله "شاه رفت؟" که در پايان اين مطلب برای رجوع تکرارش کرده ام، سئوالی را طرح می کرد که اکنون ۲ سال بعد از انتشار آن پرسش و ۲۸ سال بعد از رفتن شاه از ايران، پاسخش را گرفته ام. و در اين پاسخ است که همه ويرانی ايران را می بينم و فردا را مخوفتر از ديروز می يابم.
"شاه" آنکه قرن ها دشنامش می داديم، با همه فصل های خونينش، اگر در دور دست به بابل رفت به فتح لوح آزادی با خود داشت و در زمانه نزديک به ما اگر مردانی که به کشتنش برخاسته بودند امان خواستند، فرمان بخشش داد و آنان را در تلويزيون کشور کنار بسته نزديک "ملکه" نشاند.
آن "شاه" تاريخی پيش از انقلاب و حتی بعد از آن برای حفظ ظاهر هم شده دادگاهی داشت و دادستانی و کيفرخواستی و حکمی. "شاه" تاريخی خود شاه و حاکم و نويسنده و قاضی و مجری حکم نبود.
و شگفتا! شاهانی که من باشم، توباشی، او باشد، ما باشيم از تبار شاهی تنها خون ريختن را آموخته ايم. هر روز بی دادگاه و قاضی حکم خيانت و ارتداد صادر می کنيم. می خواهيم قربانيان ما که حتی مجال دفاع به آنان نداده ايم، نزد ما توبه و گذشته خود را جبران کنند. فرمان تاريخی اين است: همه بايد چون من بينديشند ورنه جلادان با نقاب های رنگارنگ آزادی و تساهل و عدالت و بهشت بر درگاه ايستاده اند.
۲۸ سال پيش در اينطور روزی تنها يکی از ميليون ها "شاه ايرانی" رفت. روزی که "شاه" درون ما برود، حتی اگر هزار سال ديگر باشد بايد رفتن "شاه" را جشن بگيريم.

۲۶ دی ۱۳۸۵ - پاريس

*****

شاه رفت؟
هوشنگ اسدی

صبح ۲۶ دی ماه ۱۳۵۷ تحريريه کيهان غلغله بود. ده روز پيش از آن اعتصاب بزرگ مطبوعات ـ که داستان آن فراموش مانده ـ پايان گرفته بود و برای اولين بار بعد از مرداد سال ۱۳۳۲، مطبوعات کاملا مستقل و "آزاد" منتشر می شدند. بهاری کوتاه و دلپذير که فقط دو ماه و نيم طول کشيد و پيش از آمدن نسيم نوروزی زير استبدادی نوزا که می رفت جانشين استبداد کهنه شود، به زمستان سرد و خونين دير پا يی مبدل شد.
رحمان هاتفی که به رهبری او کيهان پيشتاز عرصه های انقلاب بود، سردبير بلامنازع بود و نگارنده اين سطور به همراه روزنامه نويس قديمی، محمد بلوری که رحمان او را پيرمرد خنزر پنزری می ناميد، معاونين رحمان بوديم.
آن روز، هنوز بعد از اين همه خون و حادثه در يادم هست، مصطفی اميرکيانی روزنامه نويس قديمی که سرنوشتی جز خانه نشينی نيافت، آستين ها را بالا زده بود و انتظار می کشيد تا از تلويزيونی که به تحريريه آورده بودند، گزارش خروج شاه را ببيند و بنويسد. شاهرخ صداقتيان روزنامه نويسی از نسل ما که او هم سرنوشتی جز مهاجرت نيافت به فرودگاه مهرآباد رفته بود تا از نزديک رفتن شاه را گزارش بدهد. من مسئول ارتباط مستقيم با شاهرخ بودم و گزارش های لحظه به لحظه او را به اطلاع تحريريه می رساندم که نويسندگان و خبرنگاران آن مانند اشباح بين ميز سردبيری و تلويزيون مصطفی در گردش بودند. شک نبود که "شاه" می رود. روز قبل رحمان هاتفی را به "شورای انقلاب" خوانده بودند و رئيس شورا به او گفته بود: "توافق شده شاه بدون خونريزی برود. ما روزنامه ها را به همکاری دعوت می کنيم." عين اين سخنان را ساعتی بعد آخرين رئيس ساواک هم به سردبير کيهان گفت. رحمان از او پرسيد: "ارتش؟" او جواب داد: "توافق همه جانبه است."
اين اخبار می گفت "شاه" می رود. اماهيچکس باور نمی کرد. ارتش و ساواک هنوز با قدرت تمام حضور داشتند و رفتن "شاه" را سخت می شد باور کرد و بازگشت سريعش را آسان.
از صبح آن روز بحث در "ميز سردبيری" ادامه داشت. تا روز قبل از آن با توافق سردبيری اطلاعات، هنوز از شاه به فعل جمع نام برده می شد: "گفتند... رفتند..." و همين دستاورد بزرگی بود که "اوامر مطاع ملوکانه" به فعل جمع تنزل پيداکرده بود. اما امروز اگر شاه می رفت، هنوز بايداز فعل جمع استفاده می کرديم؟ رحمان لحظه ای انديشيد و جواب داد: "نه. در اين رفتن بازگشتی نيست. شاه مرد." و از من خواست با هيات سردبيری اطلاعات هماهنگ کنم. قرارمان اين بود که در مباحث اساسی دو روزنامه اصلی کشور به يک شيوه عمل کنند که خطر دامنگير يک روزنامه نشود. من تلفنی با محمد شمس معاون زنده ياد غلامحسين صالحيار صحبت کردم و موضوع را در ميان گذاشتم. بعد از چند تماس تلفنی قرار شد:
۱ ـ تا خروج قطعی شاه صبر کنيم
۲ ـ تيتر "شاه رفت" را باحروف ۸۴ سياه به عنوان تيتر يک روزنامه به چاپ برسانيم
توافقی که دقيقا انجام شد. نمی دانم چرا استاد صالحيار در سال های پايانی عمر خود، درمصاحبه ای گفت: "من تيتر زدم: شاه رفت..." گمانم زمان حوادث را از خاطر او زدوده بود.
بعد از اين توافق من به تلفن چسبيده بودم و آنچه را شاهرخ گزارش می داد با صدای بلند تکرار می کردم. پرويز آذری قوی ترين وعجيب ترين صفحه بند دنيا به قهرمان های مارکز می ماند، از وقتی که از زندان شاه آزاد شده بود، اين لحظه را انتظار می کشيد. حالا تيتر ۸۴ سياه "شاه رفت" توی کشويش بود. سيگارش را می جويد و راه می رفت. گاه می آمد و دست روی شانه من می گذاشت. چشمان سبز رحمان درخشش عجيبی داشت. هيچ کدام از نويسندگان و خبرنگاران بزرگ ترين روزنامه ايران که آن روزها در تيراژ ۷۰۰ هزار تايی منتشر می شد، نمی دانستيم اعلام خبر "شاه رفت" که انتظارش را می کشيديم، به معنای پايان عمر حرفه ای همه ما، زندان و شکنجه است. از آن جمع ۱۱۰ نفره اکنون فقط يک نفر در کيهان مانده، و بقيه سرنوشت های شگفت يافته اند که موضوع کتابی است.
سرانجام شاهرخ بی تاب از آن سوی خط گفت:
ـ هوشنگ، هوشنگ، شاه رفت.
باور نمی کردم.
ـ خودت ديدی؟
ـ خودم ديدم. شاه رفت.
گوشی را گذاشتم و با صدای بلند گفتم:
ـ شاه رفت.
تحريريه کيهان در سروری بی پايان فرو رفت که با صفحه اول روزنامه به خيابان ها رسيد و جشن بزرگ "شاه رفت" را بپا کرد.

*
وقتی در دادگاه ۶ دقيقه ای حجت السلام نيری ايستاده بودم و کيفرخواست خود را می شنيد م که مرا مستحق اعدام دانسته بود، هنگام قرائت ماده سوم کيفرخواست: "همکاری با روزنامه کيهان زمان طاغوت..." همه اين لحظات از مقابل چشمانم گذشت، به دستان فربه "قاضی القضات" نگاه کردم و از خود پرسيدم:
ـ شاه رفت؟

*
۲۶ سال پيش در چنين روزی "محمدرضاشاه پهلوی" از ايران رفت. بعدها وقتی در سفری به مصر همراه با گروهی از مقبره او ديدن کرديم، دلم برای وارث تاريخ شاهنشاهی ايران گرفت که جايی چنين کوچک در کنار مقبره سلاطين مصر داشت. و ديرتر هنگامی که مصاحبه هايش را بدون عينک ايدئولوژی خواندم، دريافتم که او هم به سبک خودعاشق ايران بود، اما وقنی اين عشق ثمره نفرت می داد که "شاه" ايران می خواست همه بی پرسش و انديشه به اين سبک گردن بگذارند. و سرانجام "محمدرضاشاه پهلوی" رفت، اما ميراث "شاه" باقی ماند. در روز رفتن او انبوهی که در خيابانها رفتن "شاه" را جشن گرفته بودند، شاهان کوچکی بودند که در رفتن "شاه بزرگ" پايکوبی می کردند. تخت نشين شاهی رفت و ريشه شاهی ماند. اندکی بيشتر نپائيد که هزاران شاه با هواداران خرد و کلان خود ظاهر شدند. هر کس حرف خود را "امر" و نظرش را "مطاع" دانست و هيچکس حاضر نشد به حرف ديگری گوش کند. ميراث شوم شاهی از قلب ها سر برآورد و هزاران "شاهک" بجای شاه رفته به نبرد با يکديگر پرداختند. همه بساط شاهی به نام "انقلاب" زنده شد و همه استيداد دير سال زير پوشش "خلق" و "مردم" و "امت" جان تازه گرفت. يک سر استبداد کوبيده شد و هزار سر تازه برآمد. و در اين هياهوی غريب، هيچکس صدای پيرمرد "بازرگان" را نشيند که گفت
ـ دشمن ما استبداد است...
استبداد نوزايی که ارابه اش "بازرگان" را کنار زد و از روی اجساد خونين همان هايی که روز "شاه رفت" در خيابانها می رقصيدند، گذشت. و هنوز اين ارابه در گذ ر است و تا هر کدام از ما "شاهکی" هستيم، چهار چرخ تهمت، شکنجه، زندان و اعدام که ارابه استبداد را می برد، از رفتن نحواهد ماند.
در آ ينه روزگار نيک بنگريم، اين استبداد هولناک ماست که برمی آيد و صاحبان قدرت را در هر لباس و طايفه تسخير می کند و به هيئت مستبدی تاره در می آورد. و مستبدان که اين همه دشنامشان می دهيم و سرمايه های ملی را هزينه می کنيم تا از ميانشان برداريم، جز "ما" نيستند. تا وقتی سخن يک ديگر را نمی شنويم، خود را قطب جهان می دانيم، مرگ مخالف را می طلبيم و هر که را مانند ما سخن نگفت به تهمت و افترا و گلوله به مسلخ می بريم، شاهان کوچکی هستيم که اگر زمانه ما را بر تخت بنشاند قبای استبداد خواهيم پوشيد و شمشير جلاد را تيزتر خواهيم کرد.

*
۲۶ سال پيش در چنين روزی محمدرضاشاه پهلوی رفت، اما "شاه" نرفت.
و تا "شاه" نرود، سرزمين ايران بر زخم های کهنه و مهلک خود مرهمی نخواهد ديد.

۲۶ دی ۱۳۸۳





اميد جان هدیه ی لحظه ها ممنونم از تذکرت و خودم هم خودم را در اين نوشته نمی شناسم. به قول تو اثر همون "لحظه ی سرخ بی خودی" است. پنهان نمی کنم که عصبانی بودم و با عصبانيت نوشتم. شايد بايد ملايم تر می نوشتم کاری که تا حالا در برخورد با صاحبان اين گونه تفکر کردم. قبول دارم که در عين اين که خواستم پايبند به اصول اخلاقی باشم، ولی اين بار فراتر رفتم. متاسفم. تنها درسی که گرفتم اين است که آدميزاد همواره بايد در حآل خودسازی باشد و هيچ وقت کامل نمی شود. هر لحظه بايد مواظب باشی. مواظب همه ی اون اصولی که بهش پايبندی يا فکر می کنی که پايبندی...

پی نوشت۱. اميدوارم دلبستگان به کوروش، نوشته ی پست قبلی را توهين به خودشان ندانند. طرف صحبتم آدم های متعصب بودند. همين!

پی نوشت ۲. نوشته های شراره های آتش در بهار را از دست ندهيد.​





اين پست جواب يک وبلاگ نويس "ذوب شده در کوروش کبيره" که طبق گفته ی خودش از بد حادثه و "شانس گندش" گذارش به وبلاگ من افتاده و اون هم درست موقعی که من اون پست "وظيفه ی شرعی" رو نوشتم. می خواستم ندیده بگیرمش ولی انگار گاهی اوقات نجابت زیاد ... به بار میاره. البته من نمی دونم ایشون خانم است یا آقا!!! من بنا بر اصولی که بهش پایبندم و به رسم ادب اگر وبلاگ نویسی رو نشناسم و کامنت از او داشته باشم، تا جایی که بشه بهش سر می زنم. تشکری می کنم و کامنتی می ذارم و اگر ازش خوشم بیاد آدرسش رو جایی نگه می دارم که خواننده ی وبلاگش بشم. آمدنم به وبلاگ شما به دلیل همین اصل بود جان دل و نه خوش آمدن!

۱- ببین جان دل اگر من تو پستم به مردها فحش بدم که البته اهل این کار هم نیستم، امثال شما میایید صداتون رو بلند می کنید و داد و فغان راه می اندازيد که ای فمينيست فلان فلان شده ی گيس بريده. وقتی هم که از رفيق و دوست زندگيم می گم، متهمم می کنيد به "عروس پستی" بودن! اين يکی ديگه خيلی خنده داره. اگر وقت گرانبهات اجازه می داد و يک کليکی می کردی رو آرشيوی که درش به روی همه بازه می فهميدی مفهوم "پستی" بودن چيه. مشکل شما اينه که حتا در تصورتون هم نمی گنجه که کسانی تو اين دنيا هستند که عاقل و بالغند و به دور از سنت های دست و پاگير شريک زندگی شون رو انتخاب می کنند و می تونند خيلی هم خوشحال و راضی باشند. بعد هم اگر من "همسر همسر همسر" به گفته ی تو می کنم، دلم می خواد بابا جان! تو چرا دلت به حال من می سوزه جان دل؟ بنده دارم با يک انسان به تمام معنا زندگی می کنم، کسی که سر تا پا شور و عشق و انسانیته و باز همان طور که گفتم چون در تصورت چنين رابطه هايی که شکرخدا در وبلاگ شهر هم کم نيست، نمی گنجد، اين ديگه مشکل خودت است جان دل!

۲- من اگر دو بار رفتم جلوی فدرال بيلدينگ ايستادم، فقط و فقط برای فرياد زدن صلح بوده چون صلح در باورم نهادينه شده. برای این نرفته بودم که ندای "الموت لاسراییل" سر بدم. از زندگی "گوسفند وار" در هیچ جای دنیا هم خوشم نمیاد. دلم می خواد در تعیین سرنوشت خودم به اندازه ی یک رای سهیم باشم. زندگی هم برام تنها در پول در آوردن و تفریح کردن خلاصه نشده. دلممی خواد جهانی فکر کنم. دلم می خواد عضوی از جامعه ی جهانی باشم و نه تنها ایرانی. اين کسانی هم که تو ازشون به عنوان "سربازهای ما" نام می بری نه حالا که به قول خودت "مهر گذرنامه ام خشک نشده"و نه وقتی که خشک بشه هم سربازهای من نيستند و نخواهند بود. من آرزوی دنيايی بدون سرباز رو دارم. سربازهايی که با پوتين و اسلحه بخواند دموکراسی رو زوری زوری بچپانند به يک ملت؟ يا خودتون رو به ... (نادانی) زديد يا استغفرالله !!!! چه انگيزه ای در اين جنگ خانمان سوز بوده جز نفت و پول يک ملت تو سری خور؟ بابا خود آمريکايی ها هم دل خوشی از اين رييس مملکتشون ندارند، بعد شما ايرانی های کوروش دوست شديد کاسه داغتر از آش؟ شمايی که دم از عشق کوروش می زنيد، کدومتون وقتی جنگی بر پا می شه ( حمله اسراييل به لبنان با جينگولک بازی های نصرالله) و زنان و کودکان زير بمب و موشکند يک لحظه از خونه های گرم و نرمتون بيرون ميايند ؟ به خدا شمار ایرانی ها به تعداد ۱۰ انگشت دست هم نبود. خو ب معلومه دغدغه تون چيز ديگه است. به شما چه که اين "عرب های سوسمار خور" بميرند، بهتر! اون روزی که اومدند و امپراطوری پرس رو زير سم اسب هاشون نيست و نابود کردند، بايد می دونستند چه عاقبتی در انتظارشونه، نه؟ دارند تقاص همون روزها رو پس می دند پدر سوخته ها.

۳- يادم رفته بود امثال شمايی که پاشنه ی در کاخ سفيد رو از جا کنديد و می کنيد و فرش قرمز می خوايد زير پای سربازهای پوتين پوش پهن کنيد و موس موس آدم احمقی مثل بوش رو می کنيد که تو رو به ابوالفضل بيا به ايران حمله کن تا ايران ما آزاد بشه! شما ها حتا دلتون برای ملت و مردم و همزبان خودتون هم نمی سوزه، چه برسه به مردم لبنان و حتا اسراييل! اگر بر اساس دلیل و منطقتون، رهایی ایران با حمله ی آمریکا میسر می شه، لطفا یک بلیط بگیرید و تشریف ببرید ایران و منتظر حمله شوید. راستی اگر حمله ای بشه چه به سر مقبره ی کوروش کبیر خواهد آمد و دیگر جایی نیست که بروید و "بوسه ای بر مقبره ی این معبود" خود بزنید...

۴- تا آنجایی که من می دانم، کوروش به طرفداران آیین های دیگر احترام می گذاشت و حتا آمده است که به جمعی از یهودیان تحت ظلم کمک و یاری رساند. می گویند داشتن آزادی عقیده و آیین و دین و مذهب در مملکتش زبانزد بود. کاش شما ذوب شدگان، به جای تعصب عجیب غریبتون، اقلا این چیزها رو یاد می گرفتید. برای شما ایران کشوری است واقع شده در مرکز دنیا. تنها کشوری که فرهنگ ۲۵۰۰ ساله و یا بیشتر دارد و بقیه ی دنیا باید بروند کشکشان را بی زحمت بسابند. غذای ایرانی، دختر ایرانی، زن ایرانی وای چه چشمایی داره، پسر ایرانی، فرش ایرانی، هنر ایرانی، خاک ایرانی، زبان ایرانی، پسته ی ایرانی، زردچوبه و دارچین ایرانی، حکومت به سبک ایرانی، میوه ایرانی آصلا تک است. همه ی دنیا هم متعلق به ایران بوده و تمام. خاک بر سر این آمریکایی ها و فرانسوی ها و انگلیسی ها و هلندی ها که ایران رو با عراق اشتباه می گیرند. آدم نیستند.حالیشون نیست.

۵- همان طور که گفتم من فقط رفتم جلوی فدرال بیلدینگ ( ساختمان بلند در عکس های قبلی - قابل توجه کسانی که نمی دونند) برای این که نمی تونم در برابر بی عدالتی سکوت کنم و بشینم تو خونه ام و کانال های مزخرف لس آنجلسی رو نگاه کنم و خوشحال باشم که جای من که گرم و نرمه، دیگران هر مشکلی دارند به من مربوط نیست. در ایران هم که بودم در حد وسع و توانم سکوت نمی کردم و باز هم که برم سکوت نمی کنم. اما شما وبلاگ نویس محترم به گمانم برای راحت کردن خود رفته بودی اونجا چون آمار دقیقش رو داری که می گی " این فدرال بیلدینگ هم یه دستشویی زنونه کم داره".​دفعه ی ديگه ازشون بخواه اين کمبود رو جبران کنند. ما که احتياجی نداريم.

و اما ۶- يک اطلس جغرافيا را از کتابخانه ی شهرتون بگير تا يادت بياد که آمريکا کشوری پهناور است و جا برای هر کس که اراده کند به انجا بيايد، هست. وبلاگ نويس محترم مگه خدای نکرده تو دربان يا سرايدار آمريکا هستی که برای ديگران تعيين تکليف می کنی که کی بياد اينجا و کی نياد؟ مگه روزی که خودت اومدی کسی جلوت رو گرفت؟ تو کی هستی که به ديگران ديکته می کنی که کجا زندگی کنند و کجا نکنند. بنابر توصيه ات اگر خودت توی يک روستا می موندی چه طوری می خواستی اون "دلارها" رو خرج کنی؟ بهتره به جای تعيين تکليف کردن به ديگران به همان امورات عديده ی خودت برسی جان دل که وقت تنگ است و کوتاه...




"سرزمین من... قلب تو رو شکستند هر کی به نوبت خویش..." 


امروز نزدیک بود برای شکم مامانم و بغل برادارنم که دلتنگشان شده ام و یک سری مسائل دیگر مرتبط به این کلیپ**، آبغوره ای بگیرم که این خبر را خواندم و غصه پر کشید. البته شنیدن این خبرها همیشه خوشایند است و امیدوارم بیش از پیش از این خبرهای شادی آفرین داشته باشیم. ولی با اون آبغوره ها که خشک شد چه کنم؟ متن این خبر را برای کسانی که در ایران هستند، اینجا می گذارم:

نازنين فاتحی از قصاص نجات يافت
نازنين فاتحی، دختر جوانى كه در مقابل سه مرد مهاجم به وسيله چاقو از خود دفاع كرده و يكی از مهاجمان را از پای در آورده بود با صدور حكم شعبه ٧٤ دادگاه كيفرى، از قصاص نجات يافت.

خبرگزاری فارس: دختر جوانى كه در مقابل سه مرد مهاجم به وسيله چاقو از خود دفاع كرده و يكی از مهاجمان را از پای در آورده بود با صدور حكم شعبه ٧٤ دادگاه كيفرى، از قصاص نجات يافت.
به گزارش خبرنگار اجتماعی فارس، اين دختر جوان كه نازنين نام دارد پيش از اين در شعبه ٧١ دادگاه كيفری محاكمه و به قصاص محكوم شده بود.
نازنين كه مدعی است در دفاع از خود مرتكب قتل شده است پس از صدور حكم به آن اعتراض كرد كه پرونده برای رسيدگی بيشتر به ديوان عالی كشور فرستاده شد.
قضات ديوان عالی كشور پس از بررسی پرونده حكم قصاص متهم را نقض و پرونده را برای رسيدگی دوياره به شعبه ٧٤ دادگاه كيفری استان تهران فرستادند.
مهاباد معروف به نازنين ١٧ ساله كه دارای سابقه فرار از خانه است در اين پرونده متهم به مباشرت در قتل جوان ٢٣ ساله‌ای به نام يوسف در تاريخ ٩ اسفندماه سال گذشته است.
نازنين در اين روز در يك درگيری در اكبرآباد كرج پسر ٢٣ ساله‌ای را با ضربه‌ چاقو مجروح كرد كه پسر جوان پس از انتقال به بيمارستان به علت شدت جراحات جان سپرد.
درنخستين جلسه محاكمه متهم كه ١٣ دی ماه سال گذشته برگزار شد پسر ١٨ ساله‌ای به نام حميد به عنوان مطلع در جايگاه حاضر شد و در خصوص روز حادثه گفت: آن روز من، نازنين و دختر و پسر ديگری كنار خيابان ايستاده و در حال صحبت بوديم كه دو نفر به نام‌های محمود و سلمان به سمت ما آمدند و خواستند كه از آنجا برويم.
ما موتور خود را روشن كرديم و قصد داشتيم از محل برويم كه يكی از آنها سنگی به سوی ما پرت كرد.اين كار او باعث شد كه سميه و نازنين با آنها درگير شوند.
در حين درگيری يوسف نيز وارد ماجرا شد كه در يك لحظه متوجه خونريزی از شكم او شدم.
سپس جوان ديگری به نام روزبه نيز به عنوان مطلع به جايگاه آمد و با تكرار ادعاهای حميد اظهار داشت: ما با نازنين در خانه فساد مردی به نام جهانگير آشنا شديم. روز حادثه دو پسر جوان از ما خواستند كه همراه آنها به خانه مجردی‌اشان برويم كه اين موضوع باعث درگيری ما شد.
قاضی عزيز محمدی‌ رئيس شعبه ٧١ دادگاه كيفری تهران در ادامه جلسه رسيدگی به اين پرونده از متهم خواست كه با حضور در جايگاه به دفاع از خود بپردازد كه او گفت: من اتهام قتل را قبول دارم ولی او را به صورت عمدی نكشتم. روز حادثه همراه برادرزاده ١٤ ساله‌ام به نام سميه برای خريد لباس عيد از خانه خارج شديم كه در ميان راه او حميد را ديد و خواست كه همراه او برويم. او سوار موتور حميد شد و من نيز سوار موتور روزبه‌ ، دوست حميد، شدم.
در ميان راه روزبه گفت، می‌خواهد سيگار بكشد به همين خاطر در محل حادثه توقف كرد. در آنجا دو پسر جوان به سمت ما آمدند و خواستند كه همراه آنها به خانه مجردی‌اشان برويم.
من از روزبه خواستم كه از آنجا برويم سوار موتور شده‌ بوديم كه يكی از آنها سنگی پرت كرد. سميه به سمت آنها رفت و به خاطر اين موضوع با دو پسر جوان درگير شد.
من هم در دفاع از برادرزاده‌ام وارد درگيری شدم. در اين هنگام يوسف هم به آن محل آمد.
او مرا محكم گرفت و لباس و كاپشنم را پاره كرد. من با چاقويی كه برای دفاع از خود همراه داشتم خطی روی دست او كشيدم و همراه سميه فرار كرديم.
نازنين ادامه داد: يوسف با موتور به دنبال ما آمد كه من در دفاع از خود چاقو را به سمتش پرت كردم. نمی‌دانم چاقو به كجای او اصابت كرد.
متهم به قتل كه تاكنون دوبار در زندان خودكشی كرده است در آخرين دفاعش نيز مدعی شد قصد كشتن يوسف را نداشته است.
پس از محاكمه نازنين در شعبه ٧٤ دادگاه كيفری استان تهران قضات اين شعبه او را از اتهام قتل عمد تبرئه كرده و عمل او را دفاع مشروع تشخيص دادند.

* وكلای دادگستری، آقای محمد مصطفایی و خانم شادی صدر بطور داوطلبانه وكالت نازنین فاتحی برعهده داشتند.

**کلیپ سرزمين من رو ببينيد لطفاْ. شرح حال مردم ستمديده ی عراق و افغانستان و فلسطين و ايرانه. با صدای گيسو شاکری٬ شعر: خالده نیازی و امير صبوری و تنظيم آهنگ: محمد شمس. به درد کسانی می خوره که منتظرند امام جورج دبليو بوش بياد و نجاتشون بده.




وظيفه ی شرعی... 


دیروز در کتابخانه ی شهرمان نشسته بودم و غور در مطالعه ی پیچ و تاب های رمان رویای تبت و کتابت اندیشه ام درباره ی مضامین بلند این کتاب بودم که احساس کردم کوله پشته ام دارد می لرزد. شستمان خبر دار شد که همسر زنگی زده در باب پرسیدن احوالات ما و تشویق های بیکران سوسک دست و پا بلورین خود. در راستای اين که ما از روشن گذاشتن اين آفت الهی در مکان های عمومی و ديرينگ ديرينگ کردنش و حتا پیغام گوش دادن در این مکان های مقدس بيزار و مشمئزيم و از همين تريبون هم استفاده کرده و بيزاری خود را به گوش جهانيان می رسانيم، از ميز خود دل کنده، پناهنده شديم به Coffee Shop زيبای کتابخانه و ابتدا برای کوبيدن به دهان استبداد و استعمار و استثمار و... يک شرب داغ که در اصطلاح فرنگی می شود
café latté سفارش داديم. و زير يک بخاری هوايی و روی يک صندلی لمی داديم تا گوش جان بسپايم به پيغامی که يقين داشتيم از آن همسر است.

متن پيغام بدين شرح بود:
بسم الله قاسم جبارين! چه نشسته ای نازخاتون که دستگاه و ارگان جان برکف و ضد استعماری move on مرحمت نموده و برای ما قاصدی چارپا (همان ای-ميل) فرستاده که وعده ی ما امشب بر سر چهارراه Fair oaks برای سر دادان شعارهايی دشمن کوب! ای ملت جان برکف بپا خيزيد که "ددششمممنن" بيدار است و ما بيدارتر. اگر پلاکاردی هم برضد تصميمات پسرعموی کاتوليک اسمش رو نبر هم داريد بياوريد. بياييد تا با هم فرياد بزنيم : ای بوش برو پيش موش!

ما هم زنگی با اين مظهر غرب يعنی تلفن همراهمان به همسر زديم و گفتيم وظيفه ی ديني، شرعي، مدني، انساني، علمي، آهان مذهبی ما همانا حکم می کند که در اين کار خدا پسند شرکتی فعال داشته و اجر و قرب از آن خدای واحد کسب نمايیم. از آن جا که اصولا ما عادت کرده ايم که هميشه در صحنه باشيم، نشستنمان در کتابخانه و کسب علم به جای در صحنه بودن، ننگی است که با آب زمزم هم شسته نخواهد شد مگر ان که مايع ظرفشويی گلرنگ داشته باشيم.

رفتيم و به اين موج خروشان پيوستيم و فرياد بر آورديم:

-" امشب کدام مادر گريه خواهد کرد؟ "
-" Bush lied, terrorists multiplied"
- " ما می گيم جنگ نمی خوايم، وزير جنگ عوض می شه، ما می گيم جنگ نمی خوايم ، فرمانده هان عوض می شند، نه جنگ می خوايم و نه بوش! لعنت به هر دو تاشون" /
- " ديگه خجالت بکش انقدر سرباز نفرست عراق"
-" اگه راست می گی خودت و دخترات بريد بجنگيد ها ها "
- "Bush is sooooo over"
- " ما صلح می خوايم ياالله يا الله يا الله!" حبيبی يا نور العين يا صاحب خيالی حبيبی حبيبی حبيبی حبيبی...
- " War kills childeren and many other living things " اين شعار دخترکی بود ۶ ساله که با خط خودش نوشته بود و پيرامونش را نقاشی کرده بود و در جواب مادر خود که فرياد بر آورده بود: ما چی می خواهيم؟ جواب می داد : صلح. مادر دوباره با صدای گرفته از ته دل فرياد می کشيد: کی صلح رو می خواهيم و دخترک می گفت: حالا !


باری ما يک ساعت به وظيفه ی شرعی خود عمل کرديم و می دانيم که الآن چند دانگی در بهشت به نام ما سند خورده است. البته ما خواستیم پارتی بازی شود واز زمین های شمیران بهشت به ناممان شود، حال نمی دانیم مقبول افتاد یا نه؟ و اما دوربینی نبود تا این لحظات تاریخی را ثبت کنم بنابراین مجبورم که عکس های چندین ماه پیش را که در تهران جلس و به مناسبت راهپیمایی برای صلح و در مزمت حمله ی اسراییل به لبنان گرفته ام در اینجا بگذارم.​شیوه ی تظاهرات در این جا به این صورت است که پلاکاردی در دستان مبارک می گیری و در چهار طرف یک چهارراه پر ترافیک قرار می گیرید بعد فریاد می زنید و شعار می دهید و از ماشین ها استمداد می کنید که در حمایت از شما کمی بوغ یا بوق مرحمت نمایند و گاهی گذر کامیون ها با اون بوق های گوشخراششان بسیار فرح بخش و امیدوار کننده است.به کرات نيز با پلاکارد خود از اين سوی چهارراه به آن سوی چهارراه جولان می دهی و رانندگان را مجبور به خواندن نوشته ی روی آن می کنی. البته گاهی فحش هم می خوری که بلافاصله قلبت را به درد می آورد.


دیشب در طول یک ساعت ما(حدود ۱۲۰ نفر بوديم) مدام تشویق شدیم و بوق همراهی شنیدیم و آفرین به ما گفتند و حتا چند خانم و آقا ماشین های خود را پارک نموده و به ما ملحق شدند. آخر این شهر ما مرکز انسان های همیشه در صحنه و صلح طلب است. دیشب تلفات کم داشتیم.​ فقط سه بار و یک بار یک پسرک ۱۲-۱۳ ساله ی پرشه نشین به ما ملت در صحنه فحش مرحمت نمودند و یکی هم گفت: بروید گم شوید. ما خودمان به چشم دیدیم که ما آن جا ایستاده بودیم و ایشان بود که رفت گم شد ها ها ها


پي نوشت. روی عکس ها کليک مرحمت نماييد تا بهتر ببينيد.




کاش یه کم دست و دلم به نوشتن می رفت :) 


*اصلا دست و دلم نمی ره که از روزانه های زندگيمون بنويسم بسکه دنيا به قول مادربزرگ خدابيامرزم، آشوب شده. طفلک می گفت: دوره ی آخر زمون شده. يه حساب سرانگشتی می کنم می بينم ۱۷ ساله ديگه نيست و هنوز صاحب زمانی نيامده و آخر دنيا نرسيده...

**فقط بگم ما خوب خوبيم و از با هم بودن کيفور می باشيم. امروز که همسرک اومد خونه با ماشين خودم بردمش يه جايی گشتی بزنيم. کلی قربان صدقه رفت که جيگر رو ببين چه دست فرمونی پيدا کرده. به قول تيلا : ها ها ها . شبنمک می گفت که نترس و يه روزی مياد که کلی از راننندگی کيف می کنی. من هر بار سرعتم از ۷۰ مايل يکی دو درجه می ره بالا، ناخودآگاه ياد شبنمک ميافتم و زود پام رو از روی گاز بر می دارم...

***با دیدن موفقیت تیلا در وزن کم کردن، می خوام همت کنم شروع کنم یکی دو سه کیلو ناقابل سوغات ینگه دنیا رو کم کنم. اینجا نوشتم که مجبور بشم و خجالت بکشم. از خودم بدم اومده...

**** به خاطر فيلترينگ گفتم تکه هايی از اين مصاحبه رو که امروز خوندم اينجا بذارم. کسانی که دلشون می خواد اين مطالب رو بخونند، ازش محروم نشند. اگر هم حوصله ندارید لطفا همین جا استاپ!

گفتگو با محمد مصطفایی (وکیل نازنین فاتحی)/ سه شنبه ١٩ دی ١٣٨٦ / سهيلا وحدتی

وحدتی: شما از چه زمانی وكالت نازنين فاتحی را به عهده گرفتيد و چگونه با اين پرونده آشنا شديد، و چه وكيل ‏های ديگری در اين دفاع با شما همكاری می كنند؟
مصطفايی: من با خانم صدر وكالت اين پرونده را قبول كرديم ما از طرق مختلف مثلا نشريات متوجه اين می‌شويم ‏كه شخصی نياز به وكيل دارد من تا كنون وكالت ٦ پرونده كه زنان در وضعيت بحرانی قرار دارند را بطور ‏داوطلبانه پذيرفته‌ام.‏
وحدتی: آقای مصطفايی، پرونده نازنين فاتحی به عنوان دختر جوانی كه در دفاع از خود در مقابل آزار جنسی ‏مرتكب قتل شده چند روز ديگر برگزار می شود. ممكن است لطفا خلاصه ای از اين پرونده را بگوييد
مصطفايی: نازنين متولد ١٣٦٦ اهل سنندج و مقيم كرج است ٩/١٢/١٣٨٣بود كه نازنين به همراه سميه به بيرون ‏از خانه رفته و در حوالی يكی از روستاهای كرج به دو موتور سوار كه از قبل همديگر را می شناختند برخورد ‏می كنند. اين دو موتور سوار آنان را به يك محل خلوت كه اطراف آن باغ و مزارع كشاورزی بود می برند در ‏اين محل سميه با حميد بحث و مشاجره می كند و خواستار اين می گردد كه به منزل برگردند در اين حين دو ‏موتور سوار كه سه پسر بودند سر می رسند و دو دختر را اذيت می كنند. دخترها با چوب و سنگ سعی می كنند ‏كه از چنگال اين سه نفر نجات يابند. دو نفر از آنها به نامهای محمود و سلمان، سميه را اذيت كرده و حتی كاپشن ‏او را در می آورند و مقتول نيز با نازنين درگير می شود. ‏نازنين چون می‌بيند جان و ناموس سميه و خود او در خطر است، چاقويی كه از قبل داشت را در آورده و بدوا به ‏بازوی مقتول به نام يوسف می‌زند يوسف دست بردار نمی‌شود و عكس العمل شديد تری از خود نشان می دهد. ‏در نهايت نازنين با چاقو ضربه‌ای ديگر به يوسف زده و چاقو به قلب وی اصابت می‌كند و يوسف به قتل ‏می‌رسد.‏

وحدتی: آيا قانون ما چنين است كه اگر زنی در مقابل تجاوز جنسی مقاومت كند و مجبور شود به مرد تجاوزگر ‏صدمه بزند، قصاص می‌شود و اگر مقاومت نكند، متهم به زنا می‌شود؟
مصطفايی: مطابق قانون ايران دفاع از هتك ناموس خود يا ديگری موجب آن خواهد شد كه قاتل مجازات نشود. ‏ليكن آنچه كه ايجاد مشكل می نمايد، اثبات قتل در مقام دفاع است. از طرفی اگر زنا به زور و عنف باشد زانيه ‏مجازات نخواهد شد. اينجانب با نظر شما و كسانی كه چنين برداشتی از قانون ايران در اين مورد دارند مخالفم‎. ‎هر ‏چند در قوانين ما ايراداتی به چشم می‌خورد كه می‌بايست اصلاح و بعضا نيز نسخ شود. در مورد هر پرونده می‌‏بايست اظهار نظر خاص كرد. در مورد نازنين يقين دارم موكلم به هيچ عنوان قصد قتل را نداشته است. او می‌‏خواسته از خود و برادر زاده‌اش دفاع كند .‏

وحدتی: نازنين در اين پرونده به عنوان دختر ١٨ ساله‌ای كه مرتكب قتل شده محكوم می شود و ادعای او در ‏مورد دفاع از خود زير سوال می‌رود. زيرا كه در ١٧ سالگی مورد تجاوز قرار گرفته، چهل روز است كه از خانه ‏فرار كرده، و گويا به يك خانه فساد هم رفت و آمد داشته است. پس قاضی عمل او را مبنی بر «دفاع از خود» ‏نمی‌پذيرد زيرا از ديد قاضی، دختری كه باكره نيست و به خانه فساد هم رفت و آمد داشته، نبايد از تجاوز مردی ‏ناراحت شود. و گويا نازنين هم با آگاهی به همين فرهنگ حاكم بر جامعه است كه بيان كرده قصد دفاع از ‏خواهرزاده‌اش سميه را داشته كه باكره است. آيا به نظر شما تاثير فرهنگ سنتی جامعه برروی روند اين دادگاه ‏به چه ميزان و چگونه بوده است؟
مصطفايی: متاسفانه فرهنگ سنتی غلط در جامعه ما همچنان وجود دارد در جای جای حكم شعبه محترم ٧١ ، به ‏مواردی اشاره شده كه از نظر اكثريت قضات محترم دليل بر عدم پايبندی نازنين به اخلاق حسنه و نتيجتاً آمادگی ‏وی برای ارتكاب جرم بوده است. اما مسلماً بی پناهی ، دور بودن از محيط خانواده ، محروميت از نيازهای اوليه ‏زندگی و قرار داشتن در معرض انواع و اقسام خشونتها و خطرات عاطفی و اخلاقی و حيثيتی، چيزی نيست كه ‏برای يك دختر جوان جذابيتی داشته باشد و او را از محيط خانه فراری كند؛ اظهارات شفاهی منتسب به پدر موكله ‏‏( بر فرض انعكاس صحيح آن در پرونده كه گويا مورد تكذيب وی می باشد.) ‏
در قسمتی از حكم صادره مورد استناد قرار گرفته ، بدين شرح كه: « ... اينها ديگر دختر من نيستند و من هيچ ‏مسئوليتی در قبال آنها ندارم و حاضرم كه آنها را بكشند و خيلی خوشحال هستم كه در رابطه با قتل آنها را دستگير ‏كرده ايد چون ديگر به درد اجتماع نمی‌خورند ....» بيش از آنكه موجب زير سوال رفتن خصوصيات اخلاقی ‏موكله و سببی برای سرزنش او در قبال پيشامدهای زندگی كوتاهش باشد ، نشان می دهد كه چرا و چگونه دختران ‏كم سن و سالی چون مهاباد و سميه فاتحی خانه را ترك می كنند . بايد پرسيد كه آيا هيچ اشتباه و قصوری در ‏تربيت و مراقبت از سلامت عاطفی ، روانی و اخلاقی فرزندان از جانب چنين خانواده هايی صورت نگرفته است؟ ‏آيا برای سلب مسوليت كردن از خود قبلاً نبايد مطمئن شويم كه آنچه روی داده ، حاصل لغزشها و خطاهای خود ما ‏نبوده است؟ ‏
آنچه در گزارش معاينه پزشكی قانونی در مورد صدمات و علائم خود زنی راجع به مهاباد (نازنين) و سميه فاتحی ‏گزارش شده، انحراف اخلاقی آنها را ثابت نمی‌كند، بلكه نشاندهنده عمق اختلال عاطفی و روانی موكله و ‏برادرزاده‌اش است ، اختلالی كه محيط خانواده در پيدايش آن نقش اساسی و كليدی دارد . اين علائم خود زنی كه ‏با گواهی پزشك قانونی هم تاييد شده، می‌تواند ناشی از عمق اضطراب و ناراحتی موكله از مشكلات وشدايدی كه ‏در زندگی برايش ايجاد شده، باشد و به هر حال نمی تواند شخصيت اخلاقی موكله را زير سئوال ببرد.‏
‏ ‏در شرايطی كه والدين و خانواده به هر دليل قادر نيستند نيازهای مادی ، معنوی ، روانی و عاطفی دخترانی مانند ‏موكله را مرتفع سازند ، با خشونت با آنها رفتار می كنند (نظير پشت دست با قاشق داغ كردن) و از همه مهمتر، ‏آگاهی های لازم را به آنها نمی دهند. دختری كه از خانه می گريزد، در محيط بی رحم و خشونت آميز كوچه و ‏خيابان بايد به كسی و جايی پناه ببرد و چون متاسفانه نهادهايی دولتی و غير دولتی نتوانسته‌اند به موقع به فرياد ‏اين نوجوانان بی پناه برسند ، امثال حميد و روزبه هستند كه چنين پناهگاهی را به آنها وعده می‌دهند و طبيعی ‏است كه در اين وضعيت چنين دخترانی ناچارند لااقل تا حدی توقعات به اصطلاح حاميان خود را در نظر بگيرند: ‏اينگونه روابط منافی عفت به هيچ عنوان به اختيار و رضايت امثال موكله بر قرار نمی شود ، تنها گزينه‌ای است ‏كه آنها در برابر خود مشاهده می‌كنند و به ناچار و از روی اكراه به آن تن در می دهند.‏
‏ ‏قضات محترم نمی‌بايست بيتونه كردن در طويله و ساختمان نيمه كاره را دليل بر انحراف اخلاقی بدانند، اگر ‏چنين عملی درست باشد بهتر است با خود بيانديشم كه آيا ممكن است دختری در سن و سال موكله و برادر ‏زاده‌اش، بيتوته كردن در طويله و ساختمان نيمه كاره را دوست داشته باشد؟! در حقيقت اين احساس كه در خانه ‏كسی منتظر ما نيست و كسی از بازگشت ما استقبال نمی‌كند و حتماً ما را موأخذه و سرزنش خواهند كرد و از ‏خانه بيرون خواهند انداخت ، موجب می‌شود كه چنين دخترانی خود را در شرايطی احساس كننده كه راهی برای ‏فرار از آن ندارند. آنها احساس ترس و شرمندگی می كنند، خود را بی آنكه واقعاً چندان مقصر باشند گناهكار تر ‏از آن می دانند كه خانواده آنها را ببخشد و فرهنگ غلط عمومی به اين وضعيت وخيم روانی دامن می زند ... ‏
‏ ‏
وحدتی: ميزان تحصيلات نازنين چقدر است؟
مصطفايی: نازنين تحصيلات چندانی ندارد او از خانواده بسيار فقير است و فقر به آنها اجازه پيشرفت نمی دهد .‏

وحدتی: آيا در مورد تجاوز به نازنين در دادگاه صحبتی شد از اين جهت كه مورد پيگرد قرار بگيرد و فرد ‏تجاوزگر مجازات شود؟
مصطفايی: آن تجاوز به زور بوده و توسط يكی از آشنايان صورت گرفته. نازنين در اين مورد شكايت هم كرده ‏ولی به دلايل خانوادگی پيگيری نكرده چون اگر خانواده او می فهميدند كه به وی تجاوز شده، به خاطر تعصبی كه ‏داشتند معلوم نبود چه بلايی به سرش می‌آوردند. از طرفی باز هم اين موضوع باعث نمی‌شود كه شخصی از ‏خودش در مقابل تجاوز ديگر دفاع نكند.

وحدتی: شهود دادگاه كه هستند؟ آيا همان مردانی كه از صحنه فرار كرده‌اند؟
مصطفايی: هيچ كس غير از افراد حاضر در درگيری حادثه را نديده اند.

وحدتی: آيا همه شاهدهايی كه ناظر در صحنه بوده‌اند، بر عليه نازنين شهادت می‌دهند، و فقط سميه است كه ‏به نفع او شهادت می‌دهد و شهادت او به خاطر زن بودن نصف شهادت يك مرد محسوب می‌شود؟
مصطفايی: آنچه در اين پرونده اهميت دارد اين است كه واقعيت روشن شده و درگيری اين چند نفر به اثبات رسد. ‏ممكن است شاهدها به نفع نازنين شهادت دهند مهم برای من اين است كه واقعيت گفته شود، يعنی مزاحمت سه ‏پسر به دو دختر...‏




تاريخ به روايت تصوير يا به روايت YouTube عزيز! 


خداوند يک در دنيا و صد در آخرت به اين دست اندرکاران و راه اندازان YouTube اجر دهد که انقدر فيلم های جالب می شه در اون پيدا کرد.

* يک فيلم راجع به ايران ۲۷ سال بعد از انقلاب. فیلم بیشتر به درد فرانسه زبانان عزیز می خوره ولی اگر حوصله کنید و خوب گوش بدید، موضوع رو متوجه خواهید شد. اختلاف طبقاتی فاحش و تهوع آور، دماغ های عملی متعدد، جامعه ای کاملا مصرفی از دستاوردهای اين انقلاب است. خودتون ببينيد. دردناک تر اينه که دختر توی فيلم می گه از بچه گی يادمون دادند خودمون نباشيم. دروغ بگيم. اعتماد نکنيم حتا به نزديک ترين دوست خودمون و خود واقعی مون رو نشون نديم. گزارشگر کانال دو فرانسه از خوش می پرسه: تکليف ما تا حدی روشن شد. اصلا می تونيم به چيزايی که گفته می شه اعتماد کنيم يا نه؟ اين فیلم حالم رو خیلی بد و دگرگون کرد...

** به دنبال خاطراتی که موناهيتا از قبل و بعد انقلاب می گه اين فيلم رو پيدا کردم که دوست داشتيد ببينيد.

*** اين هم يک مصاحبه ی کوتاه با بختيار. باز هم به دنبال نقل خاطرات موناهيتا. تو رو به ابوالفضل اين فيلم ۶ يا ۷ دقيقه ای رو ببينيد.

**** گزارش يک روز زندگی شاهانه ی محمد رضا پهلوی و فعاليت های خودش و همسرش. تفسير نمی کنم. خودتون ببينيد. برای ما که نديده بوديم ديدنش جالبه. (به اين فيلم ها به عنوان سند تاريخی نگاه کنيد و گذاشتنشون در اين وبلاگ دليل موافقت نويسنده ی اين سطور با محتويات آن نيست.) باز یه چیز کوچولو بگم: از دیدن صحنه های دولا شدن و خم شدن و دست و پا بوسیدن حالم بد می شه. سی سال از اون روزها می گذره. اون رفت و یکی دیگه اومد و بعد یگ دیگر و این فرهنگ بزمجه هنوز سر جای خودش باقیست...

***** اين هم وصيت نامه و عکس های روزهای آخر محمد رضا پهلوی.

****** ببين اين YouTube ما را به کجا ها که نمی برد...

******* الآن در خبرها خوندم خط فقر در تهران به ۵۰۰ هزار تومان رسيده و در شهرستان ها ۳۵۰ هزار تومن. آقای رييس جمهور دست گلت درد نکنه. "انرژی هسته ای حق مسلم ماست"!

و در آخر: خدا رحم کرده دست و دلم به نوشتن نمی ره اين روزها...





پيش نوشت.
موناهيتا ی عزيز در دعوت به بازی يلدای من و چند تا وبلاگ نويس ديگه، داره از یکی از خاطرات خودش از دوران قبل انقلاب می گه. اگر نخونديد حتما اين کار رو بکند. نامه ای طولانی در پست قبلی اش گذاشته که جدا ارزش وقت گذاشتن داره. در پست جديدش هم لحظه ورود "فرشته" به ميهن و رفتن "ديو" رو توضيح می دهد.


* دو سه روزه حال خوشی ندارم. خبر درگذشت برادر يکی از دوستانم در فرانسه رو شنيدم. يکی از دوستان گلم زنگ زد گفت که قاصد خبر بديه. گفت به شاهرخ زنگ بزن حال خوشی نداره. برادر بيست و اندی ساله اش در ايران بر اثر ريزش کوه در گذشته. هفت سالی می شه که برادرش رو نديده بود. لعنت به اين جدايی ها. دست و دلم طرف تلفن نمی ره. گريه هام رو اين ور و اون ور خونه کردم. امروز بالای کوه يک لحظه حالم بد شد. به درخت ها و دريا نگاه کردم و ياد اون بچه افتادم و ديگه نتونستم روی پا بند بشم. چند دقيقه ای نشستم. فکر کردم اگه به شاهرخ زنگ بزنم بهش چی بگم. کاش پيشش بودم و بغلش می کردم در سکوت. اين طوری بهتر می شه مصيبتی اين چنينی رو تحمل کرد. يادمه وقتی بابا مردند فردا که رفتم سر کار، تا به شاهرخ گفتم بغضم ترکيد. دستش رو گذاشت رو شانه ام و منو به طرف صندلی برد و نشست کنارم و سکوت کرد. چقدر بهتر تحمل کردم. دوست مشترکمون پای تلفن گفت زنگ بزن به بچه ها (شاهرخ و برادرش) بالاخره تو خواهرشون هستی. به همدردی ات احتياج دارند...

** دليل ديگه ی به روز نکردنم اينه که نوشتنم نمياد. مدام می نويسم و پست نمی کنم. دلم نمی خواد چرت و پرت بنويسم و وقت ديگران رو بگيرم. گاهی دلم می خواد بشينم شرح سفر های عقب افتاده ام رو مثل سه سال پيش بنويسم ولی انگار شدنی نيست...

*** اين هم لينکی که تازه امشب دريافت کردم شايد برای بعضی ها تکراری باشه. مصاحبه و شرح حال ميس کانادا به نام نازنين افشين جم که برای اثبات و آزادی دختری همنام خودش ، نازنين فاتحي کمپين و پتيشن و وبلاگی درست کرده. فعاليت هايی از اين دست به نظرم هميشه مبارک و جای خوشحاليه. فقط وقتی مادر نازنين فاتحی رو که به کردی زيبايی صحبت می کرد، می بينم و محلی که زندگی می کنند، نمی دونم چرا انقدر از خودم خجالت می کشم...

****اين هم مصاحبه ی راديو صدای آمريکا با شيرين عبادی. عليرغم تمام نقد و انتقادات دوستان، ما که به ايشان احترام می ذاريم.

***** فيلم نيمه پنهان رو دوباره ديدم. اين بار کنار همسرم. چقدر چسبيد. راستی اين زهرا خانم انقدر معروف بوده؟ يا اين يکی معروف شده و باز هم زهرا خانم هايی از اين دست وجود داشتند؟ تو کتاب گلی ترقی که به فرانسه چاپ شدی به اسم " سه خدمتکار" راجع به زنی صحبت می کنه که مياد خونه ی مادری ايشون و اونجا هم کار و هم زندگی می کرده. خانمی که از بد روزگار قبلا به کارهای خلاف مشغول بوده. بعد از انقلاب يه بار توی کميته، که ايشون رو به خاطر شرکت در يک مهمانی دستگير می کنند، به همين خانم بر می خوره که حالا شده "خواهر" و مامور اجرای تعزيرات. راستی اين انقلاب ها چه ها که نمی کنند...

****** اما اين چند وقته تو وبلاگ ها و کامنت هاشون گشتم و گشتم و می خواستم تمام کامنت هايی که در مورد اعدام صدام نوشته شده رو جمع آوری کنم. يعنی اون هايی که با لذت از شرح مجازات هايی می گفتند که خودشون دلشون می خواست اگر جای عراقی ها بودند، اعمال می کردند. يه کم نااميدی بهم دست داد و گفتم در جامعه ای که تعدادی از فرهيختگانش چنين با لذت از چشم در آوردن و تکه تکه کردن آدم ها می گند، هنوز راه طولانی برای پيمودن داريم. راه طولانی برای رسيدن به روزی که در کشورمون خبری چه از اعدام های علنی و در ملا عام و چه غیر علنی نباشه...








تماس با من

دوستان



آرشيو

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com