ديروز ترم بهار کالج شروع شد و روز اول کلاسم بود. يه کم هيجان داشتم ولی احساس می​کردم اعتماد به​نفسم و آمادگی​ام برای درس دادن خيلی بيشتر از ترم پيش بود.​ بيست و پنج تا شاگرد داستم که البته ممکنه در حذف و اضافه کم يا زياد بشند. ديروز وقتی جلوی در کلاس با همکارم حرف می​زدم، يکی از بچه​های ترم پيش با هیجان اومد طرفم و بغلم کرد.​ گفت از ديدنم خوشحاله.​طفلکی رو انداخته بودم چون اصلا درس نخونده بود و هيچی هم ياد نگرفته بود ولی بيشتر وقت​ها در کلاس حاضر بود.​ بچه​ها خيلی اذيتش می​کردند و سربه​سرش می​گذاشتند چون هومو (گی) بود ولی من خيلی دوستش داشتم. با کمی شرمندگی بهش گفتم نتايج رو گرفتی که؟ گفت بله و متاسفم بابت درس نخوندن​هام. گفت استعداد ياد گرفتن زبان فرانسه نداره ولی کلاس​های من رو دوست داشته. خب در نظر بگيريد شنيدن چنين حرفی از طرف کسی که انداختمش چقدر انرژی و البته اعتماد به​نفس به آدم می​ده.

کلاس رو با Bonjour گفتن شروع کردم.​خوشم مياد وقتی بچه​ها شوکه می​شند. به نظر مياد همون اول وقتی هولشون بدی تو ديگ داغ بهتر از اينه که يواش يواش اين کار صورت بگيره. بعد به خودم اشاره کردم، کارت​شناسايی​ام رو نشان دادم، دستم رو گذاشتم روی اسمم، بين بچه​ها که تو کلاس پخش و پلا به صورت گروه​های سه تايی و چهارتايی نشسته بودند، هی چرخ​زدم و گفتم:... Je m'appelle بعد به قيافه​های مظلومشون نگاه کردم و لبخند زدم و تکرار کردم... Je m'appelle . يکی رو که به نظرم اومد از همه خجالتی​تره و البته اخموتر انتخاب کردم و رفتم جلوش وايسادم و به خودم اشاره کردم و گفتم:... Je m'appelle بعد به اون اشاره کردم و پرسيدم:؟ Tu t'appelles comment به سختی دنبال کلمات می​گشت. ازش يه کم فاصله گرفتم، یک کمی خم شدم و دستم رو مثل اينکه بخوام يواشکی حرف بزنم گذاشتم کنار دهنم و با صدای يواش کلماتی رو که بايد می​گفت بهش رسوندم. هر دفعه که يک کلمه رو بهش می​گفتم می​خنديد. چهره​ی اخموی تايلور ديگه اخمو نبود.​ بقيه​ی هم از اين ژست من خنده​شون گرفته بود. اين جور وقت​هاست که دعا به جون اون استادی می​کنم که سال​ها پیش تو ایران باعث شد من يه بار به مدت هفت شب با گروه تئاتر فرانسويش تجربه​ی آکتور شدن رو پيدا کنم:)

نفهميدم چطوری سه ساعت و نیم گذشت. خيلی زود به هم پيوند خورديم. طبق معمول سعی کردم زود اسماشون رو ياد بگيرم. ​وقتی اسم کوچيک بچه​ها رو ياد بگيريم، زودتر ارتباط برقرار می​شه. يادمه خودمم که شاگرد بودم، ذوق می​کردم وقتی دبيري، استادي يا معلمی اسم کوچيکم رو صدا می​کرد. همين الآن هم دلم می​خواد شاگردهام اسم کوچيکم رو صدا بزنند. همون حس شادی بهم دست می​ده که وقتی شاگرد بودم. ديروز وقتی آرن به اسم کوچيک صدام کرد، دوباره همون حس رو تجربه کردم. بعد از یک ربع استراحت که برگشتند بالاخره براشون یک سخنرانی به انگلیسی کردم. برنامه های کلاسمون و مواردی که برام مهمه و برای خودشون اهمیت داره رو گوشزد کردم و هفته​ی دیگه یک کپی به همشون خواهم داد. گفتم که می​دونم زبان خارجی خوندن گاهی کسل​آور و خسته کننده است. ​یکی از شاگردها گفت: "نه این یکی" تشکر کردم و خندیدم و گفتم می​خوام یک کلاس پرهیجان و شاد داشته باشیم. گفتم فقط گرامر رو به انگلیسی درس می​دم ولی همزمان فرانسه​اش رو هم می​گم که گوشتون عادت کنه. خلاصه گفتم و گفتم و یه دو باری هم تپق زدم با انگلیسی حرف زدنم:)) ولی باز فکر می​کنم بهتر از ترم پیش شده بودم. خلاصه که انرژی گرفتم یه عالمه.

يکی از شاگردها باردار بود و آخر کلاس بهم گفت که چند روز ديگه وضع حمل می​کنه و اگر چند روزی غيبت داشته باشه آيا می​تونه نبودنش رو جبران کنه؟ من نفهميده بودم که بارداره و فکر کرده بودم چاقه. بهش لبخند زدم و گفتم بعد از وضع حمل اگر بتونه يک ربع زودتر از شروع کلاس بياد، می​تونم بهش کمک کنم. چشماش خنديدند و تشکر کرد و رفت. مريسا موقع رفتن بهم گفت که خيلی Excited شده و خوشحاله. من هم گفتم از بودنش تو کلاسم خوشحالم.

وقتی تخته رو پاک می​کردم و تنها شده بودم فکر کردم تمام شاگردهای دنيا مثل هم هستند. دوست داشتنی و پرانرژی. چه ايرانی باشند، چه آمريکايی و چه فرانسوی. برگشتنه وقتی تو بزرگراه تو ترافيک به طرف Downtown LA گير کرده بودم، چشمام به آسمون پرستاره افتاد و نخل​های بلند و ساختمان های نورانی و بلند Downtown LA و با خودم فکر کردم که چند وقتی هست که احساس می​کنم دوباره ريشه​های جوونم اينجا تو اين مملکت سبز شده...





* اول کلام اين که می​خواستم به بر و بچه​هايی که در آمريکا هستند و دوست دارند يک کاری انجام بدهند در اين روزهای دلهره​آور، روز ۱۷ مارس تظاهراتی ضد جنگ و برای صلح در سرتاسر آمريکا برگزار خواهد شد. از جمله برگزار کننده های این مارش، Peace and Justice است که البته ما از طريق MoveOn دعوت شديم که حتما در اون شرکت می کنيم.​ اين دفعه در شهر هاليوود برگزار می​شه. حال و هوای اين روزها عجيب شبيه روزهای قبل از حمله به عراق شده، امیدوارم این احساسم درست نباشه...

** دوم: پست ۱۷ بهمن ظاهرا کمی بحث​برانگیز شد و من نتونستم به کامنت​ها جواب بدم چون یه کمی سوتفاهم پیش اومده بود. بهتر دیدم یک باره اینجا توضیحی بدم که همه بتونند بخونند. در اون پست، گله​ی من نه از "مرد ایرانی" که از خانم های ایرانی بود و از جمله از این دوستم. حرفم هم اینه که اگر هر کدوم از ما شیوه​ی خاصی از زندگی رو می پسندیم و عقاید و نظریاتی داریم که بهشون پایبندیم، چرا انقدر راحت و آسون کوتاه میایم؟ چرا چيزی رو که آزارمون می​ده و اصلا باب ميلمون نيست، بی چون و چرا می پذيريم. چرا برای باورمون يک کم تلاش نمی​کنيم؟ چرا بيشتر پسرامون که همسر فرنگی می​گيرند انقدر باز و راحت و بی​تعصب با مسايل برخورد می​کنند ولی همين حضرات بعد از طلاق گرفتن و ازدواج با يک خانم ايرانی از اين رو به آن رو می​شند؟ اين آدم همون آدم است و من معتقدم خود ما خانم ها در اين تغييرات فاحش مقصريم. اين لب کلام بود، اما
هدفم نه کوبيدن کسانی بود که چه از سر اعتقاد قلبی و چه از سر عادت حجاب برسر دارند و نه بالابردن و به​به چه​چه کردن برای کسانی بود که مخالف حجابند و بی اعتقاد به اون. چه این یک مسئله​ی کاملا خصوصی​ست. حجاب داشتن کسی يا نداشتنش هم برای معاشرت با افراد برام مهم نيست، مهم فکر و انديشه​ی آن هاست. تساهل و تسامح داشتن اون​ها و احترام گذاشتنشون به دیگران با ظاهر و اندیشه​ی متفاوته. به طور نمونه، یکی از بهترین و نازنین​ترین دوستانم که حتا گاهی از خواهر به هم نزدیک​تریم و عزیز دلم است، حجاب داره. چند ماهی در خونشون مهمون بودم و با هم شب و روز زندگی کردیم و نشست و برخاست کردیم. هنوز پس از سالها برای هم سوای ای-میل، نامه های ۱۵- ۲۰ صفحه​ای می فرستیم ، حداقل ماهی دو​بار تلفنی با هم حرف می​زنیم، پدرش مثل پدر بود برام و مادرش، مادری کرد در حقم. حالا چطور می​تونم حتا تصور کنم که به خاطر حجابش طردش کنم یا باهاش معاشرت نکنم. یا در مورد خودم که زمانی روسری سر می​کردم فکر می​کنم اگر دوستان گل آن​روزها می​خواستند به بهانه​ی این که من باهاشون سنخیتی ندارم و اعتقاداتی دارم که اون​ها بهش پایبند نبودند، من رو از خودشون می​راندند، هیچ وقت فرصت و شانس آشنایی با این آدم​های نازنین رو پیدا نمی​کردم. من و دوست صمیمی دانشگاهم از خیلی نظرها با هم فرق داشتیم ولی بی​اغراق یکی از زیباترین خاطرات زندگی​ام متعلق به اون روزهاست. یادمه چند نفری ازم می​پرسیدند که تو و سانی که خیلی با هم فرق دارید چطور انقدر به هم نزدیکید؟ و من فکر می​کنم این سانی بود که بیشتر از من، به تفاوتی که باهاش داشتم احترام می​گذاشت. گاهی فکر می​کنم اگر این آدم​ها که هر کدومشون باعث تغییراتی در زندگی من شدند، بهم اجازه و فرصت دوستی با خودشون رو نمی​دادند، چه چیزهای گرانقدر و زیبایی رو از دست می دادم...

*** امشب برای اولین بار تمام مراسم اسکار رو با خیال راحت از تلویزیون و در کنار همسر نازنین تماشا کردیم. در تمام مدت یاد شری گلم بودم و روزهایی که برای دیدن فیلم​های قدیمی و هالیوودی له​له می​زدیم که از این طرف و اون طرف ویدیوی اون ها رو پیدا کنیم و به هم قرض بدیم، همون روزها که داشتن ویدیو در خانه جرم بود ها :) ...

**** ما هر هفته یک​شنبه که می​ریم کوه، در حال پایین آمدن هاتف (خواننده) رو می​بینیم و سلام علیک می​کنیم و البته اصلا به رومون نمياريم که شناختيمش. یعنی دیگه خود طفلکش با ما سلام و علیک می​کنه و یه بار هم با شرمندگی خندید و به ما گفت که ما امروز یه کم تنبلی کردیم و دیر اومدیم :) امروز داشتم فکر می کردم که سال دیپلم گرفتنم بود که اون شعر " خاله سماور رو جوش کن..." تازه در اومده بود...




زندگی بد زهرماری یا شیرین می شود ؟ 


زندگی شیرین می شود *
حالم خوبه خوبه. ملالی نيست جز دوری شما...
کامپيوترم که درست شد باز برمی گردم می نويسم. منتظرشم که سالم و سلامت برگرده...
حالا فعلا اين فيلم رو که راجع به ايرانه و ديدنش امشب حسابی بهمون چسبيد رو پيشنهاد می کنم ببينيد...

زندگی بد زهرماری می شود **
حالم افتضاحه مخصوصا با شنیدن و دیدن این خبرها : کار احمد باطبي به بيمارستان کشيد
- تورم سال آينده بالاتر از 40 درصد
متهم اقدام علیه امنیت ملی کیست؟ -

... تا بعد








قرا نبود با ديدن عکس​هايش شوکه بشوم. قرار نبود او را نشناسم. از قبل می​دانستم. احترام گذاشتن به تصمیم او را بارها در خلوت تمرین کرده بودم. بارها پای تلفن جلوی دهانم را گرفته بودم. اما امروز وقتی ای-میلم را باز کردم، دروغ چرا؟ نشناختمش. در آن شلوار گشاد و پيراهن آستين بلند مردانه و آن روسری نخی که گاهی طره​ای از موهايش فرصتی يافته بودند که نفس بکشند. باورم نمی​شد همانی باشد که بار آخر در ايران ديدم. دو سال اول بدون حجاب و بعد ناگاه زمزمه​های همسر مهربان که ۳۰​سال است ساکن ينگه دنياست شروع می​شود. "همسر روياهای من زنی​ست که حجابش را حفظ می​کند"! اگر با ديدن عکس​هايش يک جاييم سوخت فقط به اين دليل بود که همسر مهربان به خانم آمريکايی خود در طول آن​همه سال زندگی مشترک از رويای ديرينش چيزی نگفته بود. تفاوت من و تو نوعی با آن زن آمريکايی ...



*من عاشق اين عکس هستم مخصوصا اون سر کوچولوی خوشگلی که از ميان سياهی سرک می​کشد. عکس در ابتدای خيابان سپه و از داخل يک تاکسی گرفته شده.




"مردم! به خدا بمب دردش از باتوم بيشتره!" 


*نمی​خواستم بد خبر باشم. نمی​خواستم نفوس بد بزنم. ولی اين پست ندا بدجوری حالم رو خراب کرد. خواب لعنتی روز شنبه به یادم افتاد. خوابی که دلم می​خواد هیچ وقت راست نباشه. خواب دیدم به ایران حمله شده با بمب اتمی. جزییاتش رو شرح نمی​دم.​ باز خوابیدم که خوابم رو به کل عوض کنم. برای دل خودم هم که شده Happy end اش کنم ولی نشد...
**معذرت می خوام که دو بار به روز شدم.​خواهش می کنم اگر اين پست رو می​خونيد، پست قبلی رو هم بخونيد و در انتشار هر دو کمک کنيد. بياييد نشون بديم که مثل بازی يلدا هممون با هم همبسته​ايم...

"سلام به همگی بعد از تقريباً يک سال.ببخشيد که بعد از اين همه مدت با يه مطلب نه چندان فرح بخش به ديدنتون اومدم.
چند روز پيش يک اسراييلی تو نظرخواهی من مطلبی نوشته که فکر می کنم لازمه همه از اون با خبر بشن. اون در قسمتی از نوشته اش می گه:"اوضاع خيلی خطريه و نزديکه به نقطهء غير قابل بازگشت برسه. لحن رسانه های اسرائيلی هر روز بدتر می شه. همه جا تو دانشگاه ها، اداره ها يا تو خيابون حرف از هولوکاست و درسی که يهوديها بايد از اون بگيرند هست، و اينکه اين بار نبايد مثل گوسفند بگذارند قربانی شون کنند.خبرهايی در مورد حمله اتمی به ايران در آوريل داره از سازمان اطلاعات ارتش به بيرون نفوذ می کنه، و شايد راهی برای متوقف کردنش نباشه.ايرانيان در گذشته دوستان ما بودند، تا اواخر دهه هفتاد. چرا ما بايد بجنگيم؟ اون هم با چنين سلاح مرگباری...مردم اينجا از تهران-هيروشيمای بعدی حرف می زنن. اين منو خيلی می ترسونه... من مطمئنم که تقريباً همهء ايرانی ها انسانهای خوبی هستن و از ما به خاطر يهودی بودنمون متنفر نيستن و نمی خوان اسرائيل رو از روی نقشه پاک کنن. چرا مردم ايران رودرروی رهبرانشون به خصوص احمدی نژاد نمی ايستن و بهش نمی فهمونن که سياست هاش داره همه رو به خطر می اندازه؟ ... من از اين می ترسم که حمله با ايران باعث خشونت در تمام منطقه شود. عده زيادی انسانهای خوب برای هيچ خواهند مرد و زندگی نابود خواهد شد.ما بايد راهی برای جلوگيری از اين واقعه پيدا کنيم!!!... همونطوری که شايد بدونيد، در حال حاضر اهود اولمرت نخست وزير اسرائيله. همه ديديم که او چند ماه قبل با لبنان چه کرد. فقط به خاطر دو اسرائيلی که ربوده شده بودند، او يک جنگ کامل در لبنان براه انداخت و کلی نابودی به بار آورد. عده زيادی از مردم اسرائيل معتقدند برای اينکار او توجيهی وجود نداره، و اينکه اولمرت زيادی واکنش نشون داده. و اين دقيقاً دليل نگرانی منه. اهود اولمرت کسيه که "دکمه قرمز" سلاح هسته ای اسرائيل زير انگشتشه. اگه او به خاطر دو سرباز اسرائيلی با لبنان همچين کاری کرد، فکر می کنيد در واکنش به احمدی نژاد که می خواد "اسرائيل رو از روی نقشه پاک کنه" چه خواهد کرد؟اهود اولمرت ديوانه و خطرناک است. برای اون راحت تره که به جنگ بره تا اينکه بشينه و به عواقبش فکر کنه. و اين يکی از دلايل نگرانی منه در مورد اينکه در آوريل چه اتفاقی ممکنه بيفته.. "دوستان، من در اين پنج سالی که وبلاگ می نويسم، هيچ وقت نه ايميل زدم که آی به من لينک بدين نه به نظرخواهی کسی رفتم برای خواننده جمع کردن. خواهش می کنم اگرمی شه صحبتهای اين شهروند اسرائيلی رو که به نظر من خيلی مهم هست توی وبلاگ هاتون انعکاس بدين. خواهش می کنم برای جلوگيری از نابودی همه مون کاری کنيد. من واقعاً می ترسم و خطر رو جدی می بينم.بله منم می فهمم که ممکنه همه اينها شايعه سازی و بلوف باشه. اما به هر حال صحبتيه که بين مردم اسرائيل و نه فقط اونها جريان داره. من جاهای ديگه هم درباره احتمال بمباران اتمی ايران زياد شنيدم.ما حق مسلمی که حق زندگی رو ازموت سلب کنه نمی خوايم! بابا به چه زبونی به اينها حالی کنيم؟ ما نمی خوايم تو مملکتون اورانيوم غنی بشه! نمی خوايم! مردم بلند شيد بزنيد تو دهن اين احمدی نژاد! به خدا بمب اتمی يا غير اتمی دردش از درد باتوم بيشتره!يا حداقل به اين به اين پتيشن لينک بدين. به خاطر ايران، به خاطر خودمون و خانواده هامون. خواهش می کنم."





*به خواهش فرناز عزيز به اين مطلب لينک دادم برای پیشگیری از فرهنگ پوسیده ی انگ زدن و پرونده سازی و تهمت زدن به دیگران...
"من اینجا خیلی خواهشی نداشته ام. این بار اما خواهشی دارم، ازتون درخواست می کنم به این پست لینک بدهید تا تعداد بیشتری بدانند که آنچه حسین درخشان ادعا می کند ذره ای صحت ندارد و مثل همیشه در راستای دروغ ها، تهمت ها، انگ ها و پرونده سازی های این آقا است. آن هم درست در این برهه که ما باز برو و بیا و بازجویی و دادگاه داریم. ممنونم :)"

** پارسال که ایران بودم به سراغ دوستی دیرین رفتم. نازنین دختر مهربانی که در روزهای سختی دستم رو گرفته بود و بهم اطمینان کرده بود. از مامان شنیدم که با مرد محترمی ازدواج کرده. به محل کارش در پاساژی معروف در اصفهان رفتم. برای شادباش​و تبریک و تازه کردن عهد دوستی​مان. کمی ناخوش بود و نمی​توانست مدت زیادی روی پا بایستد. علت را پرسیدم. گفت که مگه نمی​دونم که ام اس داره؟ انگار با پتک بر سرم کوبیدند. از طریق وبلاگ شهلای گل عزیزم مقاله​ای در مورد مشکلات افراد مبتلا به این بیماری مدت​ها پیش خونده بودم ولی هرگز تصور نمی کردم کسی را که رنج این بیماری را با خود دارد، از نزدیک ببینم. دست خودم نبود بغض کردم. مریم دستش رو گذاشت روی دستم و گفت: عزیزم نگران نباش! من همدرد تو این شهر زیاد دارم. مگه نمی​دونی شهر اصفهان عروس ام اس لقب گرفته؟ از همسرش گفت و همراهی​های بی​دریغ و سخاوتمندانه​اش. امشب با خوندن مطلبی در این مورد در وبلاگ راوی عزیز و کشیده شدن به وبلاگ زیر یاد مریم افتادم و مشکلاتی که هیچ​گاه به عقلم نرسید که درموردش با او صحبت کنم. مشکلاتی که او هرروز با آنها زندگی می​کند...

از وبلاگ یک اهری و اتفاقات ساده: اين بازي فرا گير و خوشایند شب يلدا در بلاگستان نيست . اين درد فراگير من نوعيست درد فرد فرد هموطنانیکه از این مسایل آسیب میبینند . آیا بازی یا درد در بلاگستان معنی های خاص خودش را دارد . این بازی یا درد چقدر برایتان ارزش دارد . ارزش لینک دادن یا ارزش تحقیق و نوشتن یا ارزش رساندن این نوع دردها به گوش مسئولین یا ارزش هم دردی و یا ...

ماده ی۱۰
هر شخص با مساوات کامل حق دارد که دعوايش در دادگاهی مستقل و بی طرف ، منصفانه و علنی رسيدگی شود و چنين دادگاهی درباره حقوق و الزامات وی ، يا هر اتهام جزايی که به او زده شده باشد ، تصميم بگيرد.
ماده ی ۱۱

۱ ) هر شخصی که به بزه کاری متهم شده باشد ، بی گناه محسوب می شود تا هنگامی که در جريان محاکمه ای علنی که در آن تمام تضمين های لازم برای دفاع او تأمين شده باشد ، مجرم بودن وی به طور قانونی محرز گردد.
۲ ) هيچ کس نبايد برای انجام دادن يا انجام ندادن عملی که در موقع ارتکاب آن ، به موجب حقوق ملی يا بين المللی جرم شناخته نمی شده است ، محکوم نخواهد شد. همچنين هيچ مجازاتی شديدتر از مجازاتی که در موقع ارتکاب جرم به آن تعلق می گرفت ، درباره ی کسی اعمال نخواهد شد.
ماده ی ۱۲

نبايد در زندگی خصوصی ، امور خانوادگی ، اقامت گاه يا مکاتبات هيچ کس مداخله های خودسرانه صورت گيرد يا به شرافت و آبرو و شهرت کسی حمله شود. در برابر چنين مداخله ها و حمله هايی ، برخورداری از حمايت قانون حق هر شخصی است.
ماده ی ۱۳

۱) هر شخصی حق دارد در داخل هر کشور آزادانه رفت و آمد کند و اقامت گاه خود را برگزيند.
۲ ) هر شخصی حق دارد هر کشوری، از جمله کشور خود را ترک کند يا به کشور خويش بازگردد
.




"انقلاب ما انفجار نور بود!" 


مامانم يک پسرعمويی دارند که از اون بد اصفهانی​هاست (به معنای مثبت البته و لقب بد اصفهانی داشتن يعنی دارای لهجه ای به غلظت مربا بودن، زرنگ بودن، بامزه و سرو زبان داشتن و يک سری چيزهای ديگر است). اين بچه الآن بايد ۲۴ سالی داشته باشه. چند سال پیش يک بار با خواهرش که اون هم خيلی باهاش صميمی هستم، پا شده بودند اومده بودند تهران​گردی. قرار گذاشتيم با هم بريم دربند. يک عصر تعطيلی بود در "ايام الهی و مبارک دهه​ی فجر". اين آقا هم که هرجا می رفتيم لهجه​ش رو غليظ​ تر می کرد و کلی هوا​خواه پيدا کرده بود. هرچند زياد دربين فاميل محبوب نيست ولی من که خيلی دوستش دارم.

القصه راهی دربند شديم. يک تاکسی دربست گرفتيم و رفتيم. این جناب " پِسِر عامو" و اخوی من رفتند جلو نشستند و من و همشیره ی این آقا و یکی دیگه که یادم نمیاد کی بود، عقب نشستیم. مدام هم با هم "اختلاط" می​کردیم و راننده​ی تاکسی هم شیفته​ی لهجه​ی پسرعاموی ما شده بود که بغل دستش نشسته بود. يادم مياد نزديک های ميدون تجريش بوديم که يک دفعه روش رو کرد طرف ما و سرآسيمه به خواهرش گفت: آجی آجی یالین این عِینِکِ آفتابیه منو بدين (تو فاميل ما به بچه​ی نوزاد هم خانم و آقا می​گند و خيلی به هم احترام می​گذارند:)

"دختِر عامو" گفت: عِینِکِتُ می خی چيکا کونی؟ دم شبيه؟ " پِسِر عامو" هم که انگار خيلی جدی بود باز آشفته تر گفت: آجی دِ یالين* ديگه! مگه نيمی​گم عِینِکِمو بدين؟

حالا ما حيران بوديم که جدا تو اين تنگ غروبی اين عينک آفتابيش رو می خواد چی کار بکنه؟ راننده هم مونده بود. و درنظر بگيريد همه ی اين ها در کمتر از يکی دو دقيقه بين اين "خار و برادر" رد و بدل شد.

"دختِر عامو" در کيفش رو که بی شباهت به کيف مری​پاپينز نبود باز کرد و هول هولکی دنبال عينک می گشت.

" پِسِر عامو" هم يهو کلی بازی در آورد و شروع کرد به گفتن: آی آجی چشمام! آی آجی يالين!

"دختِر عامو": اوی چِِدس؟ بيا بسون! ايناهانيش!

" پِسِر عامو" بعد از اين کولی​بازی عينک رو قاپيد و زد به چشماش. یه "آخیش" هم گفت و بعد با يه لبخند مخصوص شيطنت​آميزی رو کرد به ما و البته راننده و گفت:

- مگه نمی بينين اون جا روی اون پارچه هه چی چی نوشتس؟ سواد ندارين؟ اون جا نوشتس که امام ما فرمودن که انقلاب ما انفجار نور بودس. اگه اين عِینِکُ نيمی دادينا، چشاما تا حالا از نورش پُکيده بود**

"دختِر عامو" هم تنها کسی بود که گفت: اَی يخ کوني، بی مِزه!

ما هم که به جای انفجار نور از خنده پُکيديم...

*يالين: زود باشيد! عجله کنيد!
**پکيدن: همان ترکيدن است:)
***آخ يادم رفت اين رو بذارم:

ماده ی ۷

همه در برابر قانون مساوی هستند و حق دارند بی هيچ تبعيضی از حمايت يکسان قانون برخوردار شوند . همه حق دارند در مقابل هر تبعيضی که ناقض اعلاميه ی حاضر باشد ، و بر ضد هر تحريکی که برای چنين تبعيضی به عمل آيد ، از حمايت يکسان قانون بهره مند گردند.

ماده ی ۸

در برابر اعمالی که به حقوق اساسی فرد تجاوز کنند ـ حقوقی که قانون اساسی يا قوانين ديگر برای او به رسميت شناخته است ـ هر شخصی حق مراجعه ی مؤثر به دادگاه های ملی صالح را دارد.

ماده ی ۹

هيچ کس را نبايد خودسرانه توقيف ، حبس يا تبعيد کرد.








تماس با من

دوستان



آرشيو

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com