برش هايی از روز جهانی زنان در شهر کوچک ما 


*روز ۶ مارس در دفتر همبستگی زنان تصميماتی در مورد چگونگی برگزار کردن ۸ مارس در فضايی دوستانه و گرم و صميمی گرفتيم. شرکت کنندگان که تعدادشان ۱۰ نفر بود به شدت اصرار داشتند که روی پلاکاردها بنويسيم: روز جهانی زنان و نه روز جهانی زن. اين روز متعلق به همه ی زنان است. روزی که بايد از ظلم تاريخی ريشه دار بر عليه همه ی زنان سخن گفت. صدای اعتراض خود را در روز خودمان بر علیه تجاوز جنسی، تبلیغات سکسیست،خشونت، محروميت ها بلند کنيم. دست به دست يکديگر دهيم که تنها خود چاره انديش و چاره ساز سرنوشت خوديم. به همگان بگوييم که از حقوق خود آگاهيم و اجازه نمی دهيم از جسم، روح ، هويت و شخصيت ما به عنوان یک انسان و عضوی از جامعه ی بشری، بهره برداری شود.

** ۸ مارس رسيد. احساس می کنم اين روز تمام و کمال متعلق به من است. حتما ديگران هم چنين حسی دارند. احساس می کنم بايد کنار ديگر زنان زير باران، حقوق مسلم خودم و ديگران را فرياد بزنم. حق زندگی کردن. حق آزادی بيان. حق قانونی خودم بر جسم و روح و لذت ها و خواسته هايم. باران شديدی از بعداظهر امان همه را بريده. شانه هايم را با بی اعتنايی بالا می اندازم و منتظر دوستانم در جلوی شهرداری خيس می شوم. لذت غريبی دارد اين خيس شدن.

*** سر و کله ی فيلمبرداران و خبرنگار و چند عکاس پيدا می شود. آرم شبکه ی ۳ فرانسه را بر روی دوربينشان تشخيص می دهم. خوشحالم. مهم شده ايم. کار کار ژاکلين است. عاشق اين سورپريز هايش هستم. شيفته ی سادگی کودکانه و با نشاط اين زن قوی. دل شاد ژاکلين سوخته ی درد ديگر زنان در دوردست هاست. حتا زبان در آوردنش موقع رسيدنش و چشمکی که حواله ام می کند و لبخند ریزی که می زند، جز پرده ی نازکی بر اين درد و اندوه او نیست. موقعی که با هم دست و روبوسی می کنيم ، لحظه ای گذرا تنگ گوشم زمزمه می کند: " برنامه ی ديشب آرته در مورد ايران رو ديدم. خيلی غم انگيز بود!" باز لبخند می زند و مثل باد از کنارم می گذرد.


**** رقص پلاکارد ها در هوای بارانی شهر مان ديدنی ست. قرمز، زرد، سفيد و باز هم قرمز. دنبال پلاکاردها که کار ايزابل است می دوم و تند تند نوشته ها را مرور می کنم و عکس می گيرم. چقدر اين جمله ها تکان دهنده است. از خودم می پرسم آيا اين آمارها تقريبی هستند؟ پس حقيقت تلخ تر ا اين آمارهاست: "هر سال ۴۸۰۰۰ تجاوز جنسی به وقوع می پيوندد. دو سوم اين تجاوز ها خانگی ست. " سرم گيج می رود. پس در ايران من، آمارها بايد تکان دهنده تر از اين باشد؟ سرزمينی که در بيشتر خانواده ها، گناه مورد تجاوز قرار گرفتن تنها و تنها بر گردن خود زن است. وای بر اين زن عشوه گر، فتنه گر، تحريک گر و خانمان برانداز! وای بر اين زن که هر آتشی از زیر سر او بر می خيزد! سرم را بر می گردانم و چشمانم پلاکارد های ديگری را جستجو می کنند: " باید با روسپی گران و روسپی گری مبارزه کرد و ریشه کنشان نمود و نه با روسپی ها "، "جامعه ای که در برابر خشونت جنسی سکوت کند، همدست اوست"، " ما زنان مخالف سکسيسم، راسیسم (نژاد پرستی) و ناسيوناليسم هستیم!"، " ما مخالف هر گونه استفاده ی ابزاری از زنان هستيم" اين جمله بی اختيار مرا به ياد بحث استفاده ی ابزاری از زنان در ايران می اندازد. لبخندی می زنم و باز جملات را برای چندمين بار زمزمه می کنم: " ديگر کافی ست! ما انسانيم! ما شی و کالا نيستيم!"، " فانتسم ها و لذت های ما، جسم و روح ما فقط و فقط متعلق به خود ماست!" ، " پس چه وقت شاهد يک آموزش جنسی مناسب و واقعی در مدارس بايد باشيم؟" . ژاکلين پلاکاردش را با نخ سفيدی به گردنش انداخته؛ حواسش نيست و پلاکارد وارونه شده. دنبالش می دوم. مدام اين طرف و آن طرف می چرخد. کاغذهای چاپی را به دست عابرانی که با عجله دنبال سرپناهی برای خلاصی از اين باران مزاحم هستند می دهد و گاهی با صدای بلند می گويد: " خانوم پتيشن مربوط به جام جهانی در آلمان را امضا کنيد!" " آقا يادتان نرود پتيشن را امضا کنيد!"، " دختر خانوم می دونيد که يه پتيشن در مورد جام جهانی فوتبال هست؟" دخترک بی خبر از همه جا زير باران می ايستد و ژاکلين برايش توضيح می دهد: " یک سری از سودجویان آلمانی و بخصوص صاحبان هتل های لوکس تصميم دارند تعداد زيادی دختر جوان بوسنيايي، يوگسلاو و خلاصه دخترانی از بلوک شرق به آلمان بياورند. برای جلب توريست ها و آرامش و خوش گذارانی آنها!" همان طور که به توضيحات او گوش می دهم، پلاکارد وارونه شده اش را درست می کنم. جمله اش عجب دلنشين است و واقعی: " مردسالاری هر روز می کشد.... فمينيسم هرگز کسی را نکشته است." دوربینم را باز روشن می کنم و سعی می کنم از او با پلاکاردش عکس بگیرم ولی مگر می شود؟ توی کادر می بینمش و وقتی روی دگمه ی دوربین فشار می دهم، با پلاکارد زردش از کادر من بیرون رفته است. با صدای بلند می گويم: " ژاکلين یک لحظه تکون نخور!" مثل بچه ای حرف گوش کن برای چند ثانيه می ايستد بدون اين که رويش را برگرداند. او اکنون در دوربين من است.



***** زنان سفيد پوش شش نفر بودند. با ماسک سفيدی بر چهره و لباس های سرتاسر سفيد. به ياد شش زن فرانسوی که به دست همسر، دوست پسر و يا هم خانه ی خود کشته شدند. شش نفر از بچه های "همبستگی زنان" برای ۱۰دقيقه نقش اين شش زن را با پوشيدن لباس های سفيد بازی کردند. الودی ۲۴ ساله، لئا ۳۰ساله، ميريام ۵۹ ساله، ناتالی ۳۴ ساله، ماريان ۴۴ ساله و کتی ۳۳ ساله. يکی از بچه های دانشجو بالای نردبان رفت و بلندگو بر دست اسم تک تک آنها را با صدای بلند تکرار کرد و از سرنوشت غم انگيزشان گفت. هنرپيشه گان موقت ما با شنيدن نام نقشی که بازی می کردند خود را بر زمين رها می کردند و برای چند دقيقه بی حرکت مرگ را به تصوير می کشاندند. اين بخش از گردهمايی کوچک ما تاثير گذار ترين قسمت برنامه بر روی جمعيت بود که عليرغم باران و سرمای شديد بر گرد زنان سفيد پوش حلقه زده بودند و با دقت به جملات دانشجوی بلندگو به دست گوش می کردند و گاهی سرشان را به نشانه ی تعجب و افسوس تکان می دادند. باورکردنی نيست که در فرانسه هر چهار روز یک زن قربانی خشونت خانگی ست و جان خود را از دست می دهد!!!


****** میریام برقع زنان افغانی را به سر می کند. به رنگ آبی بدرنگ و کدر. دیدن این زندان پارچه ای در قلب شهر کوچک ما بس غریب و تصور ناشدنی ست. با چند نفر دیگر راهی گالری لافایت می شوند. فرانسواز پلاکاردی بر گردن انداخته و رویش نوشته:" آزادم کنید. می خواهم ایستاده به زندگی خود ادامه دهم. فانتسم ها و لذات من و جسم و روحم از آن من است!" این درد دل خیالی یک مانکن ست که چند ماهی می شود که در گالری لافایت پا در هوا مانده. مانکنی که دیدنش هر بار که از کنارش می گذری به یادت می اندازد که برای عده ای سودجو، کالایی بیش نیستی. مانکن زیبا رو، پا در هوا و بی نهایت سکسی، سرش را به عقب خم کرده و لبانش را گاز گرفته است. یکی از پاهای خوش تراشش را به روی پای دیگرش انداخته و روی میزی کوتاه در وسط این فروشگاه بزرگ ماه ها به همین حالت رها شده است. مدیریت فروشگاه گاه گاه بدن او را از یک قسمت به قسمت دیگری منتقل می کند و هر بار جامه ای سکسی تر از پیش بر تنش می پوشاند. فکر نمی کنم تا به حال مانکنی از این طبیعی تر ساخته باشند. امروز ساعت پنج و نیم که وارد فروشگاه شدم، در قسمت لباس های زیر زنانه خوابیده بود. سوتین و استرینگ بر تن و از همه افتضاح تر پارچه ای بود که دور چشمانش بسته بودند تا سکسی ترش کنند. برنامه این بود که ساعت شش و نیم به این فروشگاه که در دوقدمی امان بود برویم. میریام با برقع افغانی کنار مانکن زیبا روی بایستد و فرانسواز پلاکارد بر گردن در طرف دیگرش. یعنی این خود مانکن است که دارد حرف می زند. می خواستند نشان دهند که نه این خوب است و نه آن دیگری. یکی به اسم آزادی سکس، زن را تبدیل به شی می کند و دیگری به نام مذهب. زن شی است بس تحریک کننده که باید کاملا پوشانده شود تا مردان از تحریک شدن در امان بمانند. ساعت شش و نیم یکی از بچه ها با عجله به طرف مریزا آمد و به او گفت که مانکن سر جایش نیست. هم خوشحال شدیم و هم ناراحت. خوشحال از این که مدیریت فروشگاه از ترس اعتراض ها مانکن را سر به نیست کرده ( حتما نوشته های پلاکاردها را دیده بوده) و ناراحت از این که برنامه ی قشنگمان به هم خورده است. با این وجود یک گروه ده نفری از بچه ها با پلاکاردهایشان وارد فروشگاه شدند تا با آنها از نزدیک صحبت کنند و اعتراض شان را حضورا به مسئول و مدیریت فروشگاه اعلام نمایند.

******* قسمت آخر گردهمايی خواندن چند شعر دست جمعی بود. کاغذهای شعر دست به دست گشت. به هم نزديک تر شديم. تعداد مردان حاضر کمتر از زنان نبود. اين باعث دلگرمی ست. دلگرم که باشی بلند تر آواز می خوانی و به صدايت پيچ و تاب می دهی. با ريتم هماهنگ می شوی و بعد از چند دقيقه به صدايت امان اوج گرفتن و پرواز می دهی. هميشه در پايان اين گردهمايی ها بغض می کنم. دست خودم نيست. دلم بی تاب می شود. اين بار بغض من درون قلبم جا خوش کرده بود و گلويم به راحتی آواز می خواند: برخيزيم، برخيزيم، برخيزيم!


کلام آخر: آزادی و دموکراسی موهبتی هستند که تضمينی در ماندنی بودن و همیشگی بودن آنها نیست. فراموش نکنیم اگر مثل تخم چشممان از آنها مراقبت نکنیم، به آسانی در پیچ و خم طوفان های در گذر، از دست می روند: آهسته آهسته ولی پيوسته. زمانی که چشمانمان را بازکنيم و نبودشان را درک کنيم، ديگر دير شده است. به اميد روزهای خالی از هرگونه ظلم و خشونت!

۸ مارس به پايان رسيد!



Comments: Post a Comment






تماس با من

دوستان



آرشيو

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com