بالاخره اومدم بلاگ اسپات ولي هنوز وقت نکردم درست حسابي باهاش آشنا بشم. تو يه فرصت مناسب. نمي دونم چرا دلم ميخواد تو اين اولين پست رسمي، يه کمي از نازخاتون بگم. من در يک روز زيباي تابستون دلم رو به دريا زدم و از شکم خوشگل مامانم اومدم بيرون ببينم اين ورا تو اين دنيا چه خبرايي هست. سي و يک سال پيش از اين, هنوز 5 سالم بود که انقلاب شد و بعد جنگ و يه مشت افکار کهنه و پوسيده رو به زور تو سر من و هم سن و سالام کردند. ماشين شستشوي مغزي به راه افتاده بود! روزگار تلخ و غريبي بود! هدف و برنامه ي زندگي براي من شده بود يک درس خوندن و دو به شدت "دختر خانومي" بودن:) آخه اگه خانوم نبودم براي لاي جرز خوب بودم و معنيش مستقيم به جهنم رفتن بود. خدا بگم اون معلم دينيمون رو با دندون هاي کبره بسته و قهوه ايش چي کار کنه:) باري خانوم بودن ادامه داشت تا دانشگاه. افتخار و سربلنديش مال اطرافيان بود و آسيب هاي بعدش مال من. از 16 سالگي شروع به تدريس کردم. ساعتي 200 تومن :) چقدر خوشحال بودم که خودم درآمد دارم. ادبيات، دستور، رياضي، انگليسي، بعدها شيمي و فيزيک و درس موردعلاقه ام مثلثات نازنين. چشم بستم و بعد ديدم شدم معلم فرانسه. خوب بود. با شاگردام عشق مي کردم. يه دوترمي هم توي يه دانشگاه درس دادم و روزهاي خوشي داشتم. کم کمک ديدم دلم داره مي پکه (مي ترکه) بايد مي رفتم دنبال افسانه ي شخصي ام. سفر، هيجان، تغيير و تحول!بايد درجه ي خانوم بودن رو کم مي کردم و دل رو ميزدم به دريا. ولي مشکلات يکي دو تا نبود. برادر گلم يه کم پول بهم قرض داد و يه دوست نازنين هم که نهايت لطف رو به من هميشه داشته و داره، با محبت فراوون و بي غل و غشش بهم کمک کرد و خودمم که سال آخر خوب کار کرده بودم. نتيجه اين شد که مثل يه زن ( مرد نه!) اومدم فرانسه که باز درس بخونم. تو اين سه سال بدترين و زشت ترين تجربه ي زندگيم به سرم اومد. گاهي آثارش تو نوشته هام هستد ولي نخواستم که «ادامه ي مضحک» خيلي از زنانمون باشم. تصور اينکه چنين بلايي سر «خانومي» مثل من :) بياد دردناک بود. ضربه کاري و شديد بود. گاهي جاي بخيه هاي اين زخم کهنه درد مي گيره. مخصوصا" وقتي داستان ليلا، کبري، فاطمه و عاطفه رو مي شنوم. و اما جونم براتون بگه که زيباترين، عاشقانه ترين، لطيف ترين، ناز ترين، خوشگل ترين تجربه دراين سه سال آشنايي با همسر نازنينم بود. الهي قربونش برم که اينقدر ماهه:) توي يه روز قشنگه تابستون که قرار بود آفتابي باشه، ولي ابراي آسمون اون شهر کوچيک تو آلمان نذاشتند، من و همسرم ازدواجمون رو جشن گرفتيم. آسمونم دلش باز شد و خلاصه خورشيد خانوم در اومد. و اما دوستان نازنيني که تو اين سه سال تو فرانسه پيدا کردم و پيوندهايي که محکم شد. کساني که تو اون سال سياه اول همدل و همراهم بودند. اشکام رو ديدند. بعضا" باهام اشک ريختند(خودمونيم ها، حيف اون اشکا و حيف از چشمامون:). شونه هاي خستم رو درآغوش گرفتند و بهم دلداري دادند. مامان نازنين تر از برگ گلم و برادرهاي مهربونم يه بار هم سرزنشم نکردند. هر چند که اشتباه حق مسلم هر انسانيه. خلاصه که چه خوبه آدم انقدر دوست خوب داشته باشه. همشون رو دوست دارم.
القصه که زندگي با همه ي زيبايي و رمز و رازش ادامه داره و در جريان... * راستي «نازخاتون» اسم يه نوع ترشي خوشمزه ي شماليه!
|
Comments:
ناز خاتون عزيز!
تبريک ميگم وبلاگ جديد رو. در اولين فرصت آدرسشو اصلاح ميکنم.فقط يه سوال: چرا پينگ نميکني هيچ وقت؟ من متوجه نميشم چه موقع هايي وبلاگ رو آپديت کرده اي.
سلام نازخاتون جان - میخوام امروز دستی به وبلاگت ببرم. اگه دیدی چیزی عوض شده هول نکنی :)
Post a Comment
در ضمن کامنت های فعلیت محو میشن اگه کامنت دونی جدید بذارم - البته از بین نمیرن و تو بلاگر محفوظ میمونن ولی اینجا دیگه دیده نمیشن. فعلا" قربانت. |
تماس با مندوستانآرشيو
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
February 2010
|