سال جديد براي من خيلي فرهنگي و پر بار شروع شد. يه چند تا فيلم خوشگل و دلنشين با بازي هاي خوب، يه تئاتر مدرن و يه اپراي قشنگ. * همه چي با Neverland شروع شد. قصه ي خلق شدن پيتر پان! خيلي به موقع ديدمش. همزمان شده بود با رفتن تيموتي کوچولوي من و مامانش به پاريس. پسرک کوچولو و نازنيني که سه ماهي بيبي سيترش بودم! سه ماهي پرنسس شدم و تيموتي شواليه ي سه سال و نيمه ي شجاع و قهرمان که مدام پرنسس ناز نازي و در خطرش رو نجات ميداد و از قصر کوچيکه چوبي اش در برابر حمله ي دزدها حفاظت مي کرد. يه روزي شمشير چوبي رو روي شونه اش گذاشتم و گفتم زانو بزنه و بهش لقب «سر تيموتي» رو دادم. گاهي هم مي شستيم با هم کارتون پيتر پان رو تماشا مي کرديم. حال و هواي اين خاطرات قشنگ و زودگذر باعث شد نورلاند حسابي بهم بچسبه. بازي عالي جاني دپ و کيت وينسلت هم مزيد بر علت بود. ** «نامزد سوريه اي» هم واقعا" عالي بود. اثر در خور توجه Eran Riklis با بازي هاي خوب Hiam Abbass , Clara Khoury , Makram Khoury مخصوصا" هيام عباس فوق العاده بود. خواهر بزرگتر عروس که مدام سعي در باز کردن گره هاي کور ناشي از سنت هاي پوسيده و مذهب در ميان اعضاي خانواده ست. پسر بزرگ که وکيل شده و هشت ساليه در مسکو زندگي مي کنه. پسر دوم تاجر شنگوليه که مدام عقب دامن خانوماست مخصوصا" از نوع خارجکيش. تازه دلش مي خواد عروسي هم بکنه ولي! با يه دختر باکره و چشم و گوش بسته ي ده خودشون. عجيبه که ساکش هميشه پر از عطره که هديه شون کنه به دخترهاي فرنگي اي که براي سازمان ملل کار مي کنند. مونا هم ميخواد عروس يه سوريه اي بشه که فقط تو تلويزيون اونو ديده . آخه داماد هنرپيشه ست. ولي بين يه زندگي بدون ديوار و سيم خاردار تو سوريه يا يه زندگي اسيري مداوم تو دهشون که رو بلندي هاي جولانه مردده. اگر با ناسيوناليته « نامشخصش» از مرز رد بشه ، ديگه هرگز نمي تونه به بلندي هاي جولان برگرده... فيلم خوش ساخته و گاهي ديوونه ات ميکنه. دلت مي خواد فحش بدي به هرچي سنت و قيد و بنده! کاري که من و ورونيک چند باري کرديم: c'est n'importe quoi! *** شويک سرباز شجاع Le brave soldat Schweik اپرايي بود که ديشب ديدم. بدو بدو رفتم خون بدم که متاسفانه دکتر گفت نميشه. يه چيز خونم کم شده. گفت نتيجه اش رو مي فرستم در خونه. انگار آهن خونم يا شايد هموگلوبين خيلي کمه و براي سلامتي ام ضرر داره. خلاصه که دير شد و نتونستم برم خونه و لباس اپرا بپوشم:) نمي دونم چرا فکر کرده بودم ازواجبات شرعيه که دامن بپوشم و يه کمکي شيک و پيک بم اپرا. باري با شلوار جين و تي شرت و رژلبي که هول هولکي در حال دويدن به لبام زدم هم اپرا بهم چسبيد. ماجرا زندگي آدم ساده ي الکي خوشي به نام شويک بود که حتا در فلاکت جنگ و بدبختي ايجاد شده بعد از جنگ اول، لبخندش و سادگي اش(يا شايدم ساده لوحي) رو حفظ مي کنه. اين يکي از بزرگترين رمان هاي ادبيات چک است. نويسنده اش هم Jaroslav Hasek رمان نويس مشهور چکي ست. به هر حال که رو بالکن نشيني کنار ماريا مزه داد. دلم يهو هواي تئاتر ايراني کرد ولي با شرايط اينجا:) **** تئاتر l'homme de hus هم يه تئاتر تميز بود با بازي زيباي Camille Boitel . زندگي انسان مدرن و اشغال اون توسط «شي» ديگه جايي براي آزادي انسان نميذاره! جنب و جوش، سر زندگي، آزادي، تحرک، عشق به زيستن همه چيز با اين تهاجم دود ميشه ميره تو هوا. عجيب ياد اوژن يونسکو افتادم و نمايشنامه ي محشر «صندلي ها»! در آخر صحنه پر ميشه از وسايل چوبي و آدميزاده حتا ديگه ناي تکون خوردن نداره. حقيقتا قشنگ بود. مرسي از نگين جونم که منو دعوت کرد.
|
Comments:
Post a Comment
|
تماس با مندوستانآرشيو
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
February 2010
|