"من و تو از زندگي جا مانديم" از وبلاگ ايزد بانو:«مهين شب را در اتاق غربي به تنهايي خوابيد. اولين باري كه بود بعد از ازدواج ميخوابيد و حاج آقا كنارش نبود كه دستهاي سنگينش را روي او بياندازد و او از خواب بپرد و نفسش بند بيايد. مهين پيش خود مجسم ميكرد كه آنجا چه اتفاقي ميافتد. شب اول ازدواج خود را بهخاطر آورد. همان اتفاقها در اتاق شرقي تكرار ميشد. خيلي طول نميكشيد. زمان را حساب كرد. بعد به خود گفت: "تمام شد. حاج آقا ميآيد بيرون كه خود را بشويد و دو ركعت نماز شكر بخواند." آن بار خوانده بود. يعني باز هم ميخواند؟ صداي درب اتاق و بعد هم تلق تلق دمپايي حاج آقا پاسخش را داد. آن شب، بعد حاج آقا خوابيده بود اما مهين تا صبح بيدار مانده بود. حتي جرات نميكرد كه خودش را تكان دهد. ميترسيد خونش به همه جا پخش شود. امشب هم دردش گرفت. امشب زيادي دولا و راست شده بود. نميخواست جيغ بزند.فكر ميكردند كه از حسودي است. تند تند نفس ميكشيد. انگار بار ديگر بكارتش را دريده بودند...» از نازخاتون قبلي:«راز گناه دختر بودنش تو مکتب خونه برملا ميشه با اون ملاي خيکيه شکم گنده که به شيوه ي ائمه ي اطهار سرمه تو چشماش ميکشه. از نگاه کثيف و گناه آلودش به بدن برهنه ي اسامه وقتي هنوز نميدونست دختره، عقم گرفت. "سبحان ا... بعضي پسر بچه ها هيبت و شمايل دخترکان رو دارند. پيش بيا پسر جان و خودت رو بشور". دلم ميخواست با دستاي خودم چشاي هوس باز کثيفش رو در بيارم.داشتم تو سينما خفه ميشدم... تازه چند روز بود که بدن اسامه زن بودنش رو لو داه بود. وقتي براي تنبيه تو چاه آويزونش کرده بودند پاهاش پر از خون شده بود. ملاي خيکي خون روکه ديد سرش رو پايين انداخت: "دختره! سرش رو بپوشونيد! دختره!" وقتي اسامه ي ۱۲ساله رو کشون کشون با چادری (برقع) روي سرش پيش قاضي شهر يا شايدم قاضي شرع بردند جيگرم داشت ميسوخت. از همه بدتر وقتي بود که خيکي خان ۷۰ ساله در گوش قاضي شهر پچ پچ کرد. قاضي گفت:"ملا [زهرماري] اين دختر رو به زني بهت ميدم " فرياد ا...اکبر جماعت مسلمون بلند شد. آخه قاضي با لطف و کرم بي پايانش يه گناهکار رو بخشيده بود. جماعت مومنين رحمت و عطوفت اسلامي رو فرياد ميزد. و اما اسامه مظلومانه مادرش رو طلب ميکرد... شب زفاف. اتاق طبقه ي دوم. پنجره هاي باز. سه تا پنجره ي نيمه باز که از پشتشون چشماي سه تا هووي جوون اسامه لبريز از اشک حسرت و بدبختي و يادآوري شب زشت زفافشون بود. بدن لخت و بد ترکيب ملا که يه ملافه ي کوچيک دورش بسته بود و جلوي پنجره ي باز طبقه ی دوم کش و قوس ميومد. آهي از رضايت کشيد و رفت تو خزينه ي خمره اي شکل توي حياط. هيزم ها زير خزينه مي سوختند و آبش رو گرم مي کردند. ولي من صداي فرياد اسامه رو نشنيدم. وقتي چراغ هاي سالن روشن شد با ناباوري به «عشق من» نگاه کردم: "پس چرا جيغ نکشيد؟ فرار نکرد؟ تسليم شد؟ به همين آسوني؟" بغض گلوم رو فشار ميداد. «عشق من» هم دستکمي از من نداشت...»
|
Comments:
Post a Comment
|
تماس با مندوستانآرشيو
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
February 2010
|