* به ياد مجتبي سميعي نژاد. "فراموشي دشمن دموکراسي است." اين جمله را يه جا شنيدم ولي کجا، نمي دونم. مجتبي يکي از ماست ، نکنه يهو فراموشش کنيم. **بدون حتا يه کلمه شرح. ارزش نداره:«شايق تصريح كرد: شايد مشكل تعداد اندكي از زنان كه از بركت رانت خواري زياد به جايي رسيده اند و درد نان و مسكن ندارند اين است كه مي خواهند بروند ورزشگاه تشويق كنند و بزنند و بكوبند.» اي زنان رانت خوار، مواظب هيکلتون باشيد. انقدر رانت نخوريد جون من:) *** اين آي عشق رو گوش کنيد پي لي ز.صداي اين بانوي عزيز، گيسو شاکري رو دوست دارم. اول فکر کردم آخر عشق و ايناست بعد ديدم سي يا سي شد. جيگر درد گرفتم وقتي تصوير احمد باطبي رو ديدم. ****اين هم کليپ يه رقص چيني، هندي، تايلندي و اين چيزا قاطي.يه کم فقط بايد حوصله کنيد تا باز شه. ***** يک روز کاملا زنونه: اول صبح: بالاخره بعد از ده بار «عادت مي کنيم» رو شروع کردن و تا صفحه ي 10-15 خوندن و کنار گذاشتن، همت مي کنم و مي خونمش. صبح نمي تونم ازش دل بکنم و برم دانشگاه. مي رسم صفحه ي 96 وقتي سهراب ، آرزو رو رستوران سوييسي دعوت کرده. يهو برق مي گيرتم. از 96 تا 113 پريده. ديوونه ميشم. روزهاي قورباغه اي تو راهه و من راحت ديوونه مي شم. پا شدم سرم رو از پنجره بيرون کردم و نفس عميق نوش جون فرمودم:) بقيه اش رو خوندم. سر اين آيه ي ... رو مي خواستم بکنم. اون ماه منير و اون شيرين. همشون خودخواه. آرزو هم که تو سري خور. آقا من مي خوام تکليفم رو با خانوما همين حالا ي حالا روشن کنم. به ابلفضل تا زماني که وا بديد و تو سري خور باشيد، اوضاعتون قمر در عقربه. آي آرزو. چقدر برام آشنا بود اين شخصيت. ناسلامتي خودمم از اين تو سري ها گاهي خوردم. زويا جون دست گلت درد نکنه باعث شدي قلب درد بگيرم ولي با همه ي اين قلب و جيگر و دل درد، مچکرم. من که يکي از طرفدارهاي پر و پا قرصتم فقط به خاطر خدا، «عادت مي کنيم2» رو بنويس و سهراب رو برگردون. آخه سهراب منو ياد بيژن خودم ميندازه. الهي قربونش برم. دوم صبح يا همون بعداظهر: رفتم سينما Vera Drake رو بالاخره ديدم. ماجراي زني که به دختران جواني که مشکل داشتند (باردار قبل از ازدواج) در انگلستان دهه ي 60 يا آخر 50 کمک مي کرد. آي گريه کردم. چقققققققدر اين هنرپيشه Imelda Staunton ماه بازي مي کرد. طفلک بنده خدا. وقتي زنداني اش کردند گفتند حلقه اش رو در بياره آي ضجه زد، من ضجه زدم البته در سکوت. گفت 27 ساله اونو يه لحظه از خودش دور نکرده. انگار به من گفته بودند حلقه ات رو در بيار. يهو متوجه شدم که دستمو محکم گذاشتم رو حلقه ي طلا سفيدم و فشار ميدم. از همين جا اعلام مي کنم که چقدر اين حلقه ي ارزون با نگين هاي اتمي رو دوست دارم و امکان نداره پام رو بذارم تو مظفريان براي سفارش حلقه ي با کلاس! :))) خلاصه که تا تونستم چشم درد، سر درد و جگر درد گرفتم. اگه فيلمش رو گير آورديد ببينيد. مي دونم که مجله زنان يه مطلبي راجع بهش نوشته. سوم صبح يا همون شب: نگين گفت بيا بريم کنسرت يه کم حال و هوامون عوض بشه. رفتيم و حال و هوامون عوض شد. ساندرين قشنگ مي خوند و بيشتر شعرهاي زنونه: ليب ليب ليبي دو Libido، «حقيقت کلافه ام مي کنه/ چيزهاي پيش پا افتاده هم خستم مي کنه»، «کاندوم»، «زيادي حرف زدن به چه دردي مي خوره، بعضي وقتا بهتره سکوت کنيم». فکر کنم شعر آخرش رو مخصوص من خونده و اين پستم:) چهارم صبح: بيژن زنگ زد و من امونش ندادم و جيک جيک جيک از روز زنونه ام گفتم و طبق معمول جواب قربون صدقه بود و بعد: آهان روزهاي قورباغه اي نزديکه ، الهي...؟ تصور خنديدنش از پشت تلفن اصلا سخت نبود... پ.ن: سرود جنبش زنان را هم گوش دادید؟ من عاشق دست زدن همراه خوندنشون شدم. پ.ن:
|
Comments:
Post a Comment
|
تماس با مندوستانآرشيو
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
February 2010
|