به قول سپنتا لطفا تا آخر این نوشته رو نخونید:) 


وقتی ویویان با خنده ازم پرسید: «نازخاتون آنارشیست شدی؟» بدون این که فکر کنم, گفتم: «نه!» بعد بلافاصله حرفم رو عوض کردم:« یه بخشی از وجودم آنارشیست شده. عیبی داره؟ » باز خندید و گفت: « نه نه اصلا!»
ویویان تابستون اومده بود ایران تا کتاب راهنمای سفر به ایران رو بنویسه که به زودی چاپ می شه. خب باید بگم که ویویان به شدت از ایران خوشش اومده و فقط افسوس می خوره که چرا کشوری که تا این حد ظرفیت جذب توریست رو داره, این بزرگترین منبع درآمدش رو به خاطر سیاست های غلطِ مسئولانش از دست میده.
هفته ی پیش قرار بود بریم توی یه جلسه شرکت کنیم که از طرف یکی از انجمن های زنان برگزار می شد و البته در کتابخونه ای که گردانندگانش ادعا می کنند آنارشیستند. به نوعی آنارشیست مدرن. چون همشون در کنار فعالیت هایی که در جهت حقوق زنان, آزادی بیان و اندیشه, آزادی خبرنگاران خارجی, محکوم کردن دولت های توتالیتر و دیکتاتور, نفی جنگ و نفی ریشه ای نژاد پرستی می کنند, کار و زندگی عادی خود رو دارند. و البته اکثرشون متعلق به طبقه ی تحصیل کرده و صاحب فکر فرانسوی هستند. فرانسوی و خارجی و عرب و عجم هم براشون مفهومی نداره و شاید برای همینه که در جلسات و سخنرانی هاشون به هیچ وجه احساس غریبی نمی کنی.
این مقدمه چینی برای این بود که بگم هفته ی پیش مهمون و سخنران این کتابخونه یه جوون ١٨ساله ی آنارشیست, سوسیالیست, پسیفیست (طرفدار صلح) و مبارز حقوق زنان بود به اسم مَتَن کوهن که علاوه بر مشخصاتی که گفتم, اسرائیلی هم بود. مَتَن و گروهش که بیشتر جوانان صلح طلب اسرائیلی هستند هدف اصلیشون در حال حاضر کارشکنی در ساختن دیواریه که دولت اسرائیل به عنوان راه حلی برای تامین امنیت ساکنان یهودی پیشنهاد کرده و ارتش مشغول ساختن این دیواره. دیواری که متاسفانه در قرن بیست و یکم داره تبدیل میشه به دیوارهای یک گتو! همون کاری رو که آلمان نازی بر سر یهودی ها آورد, حالا دولت اسرائیل داره به سر فلسطینی ها میاره.


خلاصه که اونا وارد فلسطین می شند و با کمک فلسطینی های طرفدار صلح و اعضای NGO های منطقه به طرف دیوار ها می رند, جلوی تراکتور ها حلقه های انسانی درست می کنند و گاهی با سرباز ها حرف می زنند, گاهی با زنجیر خودشون رو به درخت می ببندند, بالای درخت می رند (مخصوصا دخترها), تو لوله های بتونی می رند و سربازهای اسرائیلی ساعت ها مجبورند وقت بذارند تا ببینند اینا اصلا چه جوری تو این لوله ها رفتند و البته همه ی اینا جلوی دوربین خبرنگارهایی انجام می شه که از این کارشکنی ها مطلع شدند و برای تهیه ی گزارش خودشون رو رسوندند به این مناطق. سربازان اسرائیلی هم تا حدی از دست این مزاحمان داخلی و خارجی در عذابند. مَتَن مدام در صحبت هاش از صلح حرف می زد و این که چقدر هر دو طرف فلسطینی و اسرائیلی از جنگ خسته شدند؛ از این که رفتار مردم عادی در فلسطین با اونها چقدر دوستانه است؛ از اینکه اسرائیلی ها از یک طرف و حماس از طرف دیگه تا چه اندازه به آتش کینه بین دو طرف دامن می زنند و چوب لای چرخ روند صلح در منطقه می زارند و البته هر کس به فکر منافع خودش و قدرت طلبیه؛ از این که ترس یهودی ها از فلسطینی ها به خاطر بی خبری و عدم شناخت اون هاست و این که تا چه حد تبلیغات به این تصویر غلط دامن می زنه.
مَتَن می گفت یکی از مهمترین کارهاشون ترتیب دادن تورهایی برای یهودی هاست که با اونا به مناطق بحرانی فلسطینی بیاند و ببینند چطور شهری با سی هزار سکنه با دیواری محصور شده و فقط یه در برای ورود و خروج ساکنان این شهر در نظر گرفته شده. چطور زنان حامله پای دیوار وضع حمل می کنند چون دروازه فقط یک بار باز می شه و حتا گاهی سه روز یک بار! چطور تعدادی از بچه ها از رفتن به مدرسه محروم می شند چون مدرسه شون اون طرف دیواره و چطور تعدادی از کشاورزان از هستی ساقط شدند چون دیوار درست از وسط زمین هاشون می گذره و الی آخر. مَتَن می گفت که این تورها خیلی مفید بوده و هر روز تعداد کسانی که مایلند مرز بین ندانستن و نا آگاهی/ دانستن و آگاهی رو که به اندازه ی عرض یه دیواره طی کنند,بیش تر و بیش تر می شه.



بعد از تموم شدن صحبت هاش رفتم پیشش و گفتم ایرانی ام. خندید و کمی با هم گپ زدیم مخصوصا از احمدی نژاد و صحبت های اخیرش. بعد مَتَن گفت:« یه چیزی بگم باور می کنی؟ می دونی منم نصفم ایرانیه؟» از خوشحالی تقریبا داد زدم :« راست می گی؟ حالا فارسی بلدی حرف بزنی؟» یه شکلکی در آورد و گفت:« نه. پدرم مال آذربایجانه. نزدیک دریاچه ی ارومیه.» یه کم از من و اینکه تو فرانسه چی کار می کنم پرسید و بعد دیگه اومدم کنار تا با بقیه بتونه صحبت کنه. رفتم پیش ژاکلین (یکی از برگزارکنندگان) و بهش در مورد کشفم گفتم . خندید و گفت: «آره می دونم این ایرانی ها همه جا هستند!» مشغول این شوخی کردن ها بودیم که مَتَن اومد پیشم و گفت:« ما داریم می ریم توی یه کافه بشینیم و یه نوشیدنی بخوریم و گپ بزنیم . تو میای؟» گفتم:«نه , دیر وقته و من باید برم بخوابم.» مَتَن یهو به شوخی دستش رو گذاشت روی چشماش و گفت:« آره می دونم اگه با من سر یه میز بشینی و چیزی بخوری گناه می کنی و اون جا تو ایران ازت می پرسند که با یه اسرائیلی نشستی سر یه میز و حرف زدی؟ ببین بهشون بگو که من جلوی چشمام رو گرفته بودم و ندیدمت. به خدا من اصلا بهت نگاه هم نکردم.» از دست متن و حرکات بامزه اش هممون از خنده روده بر شدیم. گفتم:«بسه دیگه! باور کن من امروز از صبح زود کار کردم و درس خوندم و دیگه نای شب زنده داری ندارم.» از هم خداحافظی کردیم و من تو راه خونه مدام به این فکر بودم که کاش یه نامه ی سرگشاده برای این رئیس جمهور جدید می نوشتم و بهش می گفتم که:آقای رئیس جمهور! خود مردم فلک زده و محروم فلسطین از جنگ و بدبختی هاش به ستوه اومدند و دنبال راه حلی می گردند که از این مخمصه خلاص بشند, راه حلی بدور از خشونت و جنگ. لطفا شما به امورات عدیده ی مردم ایران بپردازید و به قول هایی که دادید عمل کنید؛ در مورد فلسطین و اسرائیل هم بذارید خود مردم این دو کشور تصمیم بگیرند. راستی یاد یه ضرب المثلی هم افتادم که بی ربط به این موضوع نیست؛ چی بود؟ آهان! همونی که می گه: اگه بیل زنی تشریف ببر باغچه ی خودت رو بیل بزن و به باغچه ی دیگران کاری نداشته باش و بی خیال لطفا!

**چهار سالم بود که با اصرار بابام می خوندم:« آمَنه آمَنه سِسه منه آمَنه»! تازه شروع کردم به وبلاگ گردی که خبر در گذشت آغاسی رو تو وبلاگ هاله خوندم. روحش شاد! هجوم خاطرات بچگی! یاد روزهای خوب و شاد و مسافرت های شمال و صدای آغاسی. چرا همه چیز رو ازمون گرفتند؟؟؟؟؟



Comments: Post a Comment






تماس با من

دوستان



آرشيو

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com