يه چيز کوچيک بنويسم بعد برم سر اصل مطلب: ديشب با "الهی قربونش برم" داشتيم درباره ی يه انجمن زنان که من دلم می خواد يعنی می ميرم که باهاشون کار کنم ولی هنوز نمی تونم حرف می زديم و "الهی قربونش برم" گفت که این انجمن، يه سری از دوستانش رو که عضو این انجمن هستند رو برای تهيه ی گزارش فرستاده افغانستان. منم گفتم که وای من می ميرم برای گزارش تهيه کردن در افغانستان و رفتن به اونجا با بقيه ی خانوم های عضو انجمن (نازخاتون فارسی رو بپا لطفا!) خلاصه که چون کمی زکام شدم و مریض احوالم، اومدم خودم رو يه کمی لوس کنم و به "الهی قربونش برم" گفتم: - من اگه بخوام برم افغانستان ، تو می ذاری؟ ( اصلا و ابدا منظورم اين نبود که تو اجازه ميدی يا نه؟ چون ما اين لغت رو ردش کرديم رفته پی کارش بلکه می خواستم اشاره ای کنم به خطرات احتمالی اين سفر و دلم می خواست که "الهی قربونش برم" بگه که : بايد کلی مواظب خودت باشی و موارد ايمنی رو رعايت کنی! القصه ، شايد کلماتم رو درست انتخاب نکرده بودم) اين دفعی واقعا "الهی قربونش برم" گفت: الهی ... اجازه ی تو دست خودته و خودتی که برای خودت تصميم می گيری نه من! با اين که می دونستم "الهی قربونش برم" من از ته قلبش این حرف رو می زنه و بهش اعتقاد داره ولی اگه بدونید چقدر کیف کردم، یهو از همون نفس بند اومدن ها که قبلا گفته بودم. خلاصه که گفتم: نه منظورم این بود که نمی ترسی خطر ناک باشه؟ گفت: نه! اگر عشق و علاقه ات اینه باید بری دنبالش... (قربون صدقه) من دیشب با معجونی از یه عالمه حس خوب خوابیدم. پ.ن. یه دوستی داشتم به اسم فریده که مدام تو دانشگاه بهمون می گفت سر هر نمازتون از خدا بخواید که یه شوهر خوب نصیبتون کنه و من این کار رو از ۱۴ سالگی کردم و نتیجه داده. یه بار که پکر بود و به طرز بدی "مچاله" شده اومده بود دانشگاه ازش پرسیدم: فریده خوبی؟ چیزی شده؟ گفت که شوهر نمونه ی حاصل از سالها دعا و عبادت گفته که بعد از درس و دانشگاه تشريف مياری خونه، بست می شينی و کار بی کار. حالا فريده داشت هم ليسانس فرانسه از دانشگاه ما می گرفت هم ليسانس کامپيوتر از يه جای ديگه. خلاصه که من فرمول دعا رو عوض کردم و هر بار اون موقع ها که عبادت به شيوه ی رايج می کردم به پروردگار می گفتم: خدايا من يه همراه خوب می خوام تو زندگی ولی لطفا مثل شوهر جان فريده نباشه:) روزگار هم بازی های عجيب غريب داره ها. بگذريم... حالا از فردا نريد هی دعا کنيد ها :) بايد اول از همه ببينيم اساسا از زندگی چی می خوايم و برای خودمون روشن کنيم که چه تصوری از همسر جان دلخواه داریم و چه چيزی در نظرمونه. يه جورايی از خود شناسی به سوی ديگر شناسی حرکت کنيم. اصلا خودتون بريد از اين شری جان من بپرسيد همين من و نی نی که چهل صفحه نوشته بود و داده بود دست ابو سامی که البته اون موقع ها هنوز آقای همسر بود و ابو سامی نشده بود. يه تشکر جانانه از شری که يکی از کسانی بود که باعث تحولات فکری من شد. اصلا امروز من انقدر سرشار از عشقم که دلم می خواد هر کسی رو که می شناسم ماچش کنم و بگم مرسی مرسی مرسی. حالا برم سر مطلب اصلی: من يک شنبه دارم ميرم "بغل گرم" و نازنينم رو باز يابم. داريم يه سفر کوچولوی کوچولو ميريم تو يه کشور دور که البته نزديک ايرانه ها. دبی موبی هم نيست، ترکيه هم نيست، شرق ايران هم نيست. شمالش هم نيست. " جايی ست، پست هیچستان" همون جایی که قدمتی داره بس کهن ! آی که من امروز لحنی دارم بس شاعرانه! می رم تا یه خستگی به در برم و سر شار و لبریز از انرژی برگردم. اگر هم هواپیما رباهای عزیز هواپیمامون رو دزدیدند و ما رو بردند افغانستان باکی نیست! وقتی هر دومون با هم هستیم بهتر هم هست. هم آرزوی دیرین من که همانا سفر به افغانستانه برآورده میشه هم همسر جان کنارمه. بسه دیگه نازخاتون ! برو زودتر برو! بوس برای همه...
|
Comments:
Post a Comment
|
تماس با مندوستانآرشيو
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
February 2010
|