تو انقدر مهربون بودی که بخشيدی،

من اما، بخشيدم ولی فراموش نکردم.

تو انقدر مهربون بودی که تک و تنها در آخرين لحظه ی زندگی اش بالای سرش​بودي،

من اما، دور بودم ، دور.

تو انقدر مهربون بودی که چند ماه آخر چشمت رو به روی هر چی گذشته بود بستی و به روی باز پذيرایش شدي،

من اما، فقط چند دقيقه تلفنی باهاش حرف زدم.

تو مرد بودی و با وجود قلب مهربونت "درد" رو نفهمیدی،

من اما زن بودم و درد مادر بودن و زن بودن مامان رو حس کردم. دردی که هنوز گاه گاهی تير می کشه.

گفتی از اين گل ها بخر،

گفتم فقط گل رز می خوام بزارم سر مزارش.

گفتی باز آذر ماه نيستي،

گفتم سه سال می شه و من برای سالگردش نيستم.

گفتی بهت گفتم که کلمات بار دارند،

گفتم زن نیستی بدونی چرا آرزو کردم هیچ وقت دیگه پیش اون نباشم...

۹ آذر شد و من باز در مراسم سالگرد پدرم نیستم...



Comments: Post a Comment






تماس با من

دوستان



آرشيو

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com