يک ساعت نگاه کردم و دیدم که : 


آدم ها گاهی عجله دارند، گاهی ندارند. بعضی ها ديرشون شده ، بعضی ها آروم و سلانه سلانه راه می رند و به اين ور و اون ور نگاه می کنند. انگار دارند دنبال علائم و نشانه ها و تابلوهای آشنا می گردند. يکی پوستش سفيده، يکی زرده، يکی سياهه و يکی گندمگون. يکی چشمش بادوميه و پشت چشم سبز خوشگلی، نگاهش رو دلنشين تر کرده. اون يکی موهای بلندش رو بافته. پسرک دو تا تی شرت سفيد و سياه بلند مثل مانتوهايی که ما تو ايران می پوشيم با آستین کوتاه پوشيده؛ پاشو که از در بيرون بذاره حتما يخ می زنه. آقای مسن اسپانيايی با فرانسه ی دست و پا شکسته، از دختر بغل دستی من خواهش می کنه که جابجا بشه تا دو تا خانوم خندان اسپانيايی يا مکزيکی روی صندلی های کناری بشينند. خانوم جوون تر موقع نشستن، به نشانه ی قدرداني لبخندی به هر دوی ما می زنه به گرمی آفتاب. بعد بلافاصله صدای تند تند حرف زدنشون یه جورایی قلقلکت می ده و یاد یه عالمه چیزهای قشنگ می افتی. زبان اسپانیایی یک و سال و اندیه که خاطرات خوب رو یادت میاره. دختر جوون سیاه پوست و آقای جا افتاده ی سفید پوست دست در دست هم، عاشقانه رد می شند. با خودت برای هزارمین بار می گی که چقدر عاشق تنوع و اختلاط آدما با هم هستی. اگه همه سفيد باشند يا سياه باشند يا زرد باشند و يک دست، زندگی چقدر کسالت آور می شد...

دخترک کلاه به سر، با موهای بافته از جلوت رد می شه. امروز صبح بازار مو های بافته شده حسابی داغه. دلم می خواست شونه ی چوبی ام دنبالم بود ، موهام رو همين حالا شونه می کردم ؛ هوس کردم که موهام رو ببافم دو طرف سرم و يه روبان سبز پسته ای هم سرش گره بزنم... خواهر روحانی با پای باند پيچی شده ش آروم آروم قدم بر می داره، خطوط صورتش نشون می ده که با هر قدمی چقدر درد می کشه. چشماش چقدر روشنه و آرامش خاصی تو عمق چشماش موج می زنه. يه گروه با لباس های پاييزی از راه می رسند. عجله دارند، ديرشون شده. چشم بادومی ها همين بغل پست شيشه نشستند و سيگاره که پشت سر هم دود می کنند. پسر جوون سياه پوستی چسبیده به شوفاژ پشت تلفن ها و خوابيده. هيچ تکونی هم نمی خوره. يه لحظه نگرانت می کنه که نکنه؟ خانوم جوونی با شلوار ورزشی سفيد و کتونی سفيدتر سبک و راحت می گذره. اگر چند دقيقه سرت رو بلند نکنی چقدر کفش پاشنه بلند مشکی با شلوار جين سورمه ايي از جلوی چشمات رژه می رند؛ بعد تق تق پاشنه هاست که باز چند لحظه می مونه و خود اونا دور می شند: تق تق تق تق

برای بار سومه تو اين نيم ساعت که آقای ژيله کرمی از جلوم رد می شه و نگرانه شايدم منتظره... وای بازم ماچ و بوس و بغل. پيرمرد دختر بچه ی مو خرمايی رو دو بار ماچ می کنه و به آلمانی گويا قربون صدقه اش ميره. هر کلامی که هست معلومه خيلی دلنشينه. نوبت پسر بچه که می رسه، اول ماچش می کنه و بعد با دست های ضعيفش، پسرک رو از روی زمين بلند می کنه، انگار داره وزنش می کنه. نا خودآگاه به فارسی می گم: آخی! جان! بغل، بوس و آغوش​های گرم و پر از محبت؛ باز هم آغوش و بوس و بغل. انرژی و انرژی که سرازير می شه طرفت. آدم ها نمی دونند که هر حرکت و ژستشون چقدر می تونه برای کسانی که نگاهشون می کنند، انرژی بخش باشه! عاشق نگاه کردن به زوج هايی ام که همديگر رو بغل می کنند؛ روم نمی شه بهشون زل بزنم؛ زیر چشمی و گاهی گوشه ی چشمی نگاهشون می کنم. این صحنه ها به نظرم اصلا زشت نيست، برعکس پر از قشنگيه اگه " چشم ها رو بشوریم و جور ديگه ای ببینیم". پسرک هندی، منتظره که از دستگاه قهوه ، یه نوشیدنی داغ بخره در ازای یک یورو ولی عطری رو که با قهوه ش نصیب ما می کنه، بهاش بیشتر از این هاست. چشمام رو یه لحظه می بندم و نفس عميق می کشم. فقط يه لحظه چشمام رو می بندم مبادا که لحظات نابی رو که از جلوی چشمام رد می شه ، از دست بدم. دستش رو تو جيبش می کنه، آه بلندی می کشه، سينه اش بالا و پايين ميره. بالاخره نوبتش شد. من هم آهی از سر آسودگی می کشم. بوی قهوه. چه لذتی! لذته که تو هوا پخش شده، کافیه بخوای مشامت رو از لذت پر کنی...آقای جا افتاده ای نزدیک می شه؛موهاش رو مش کرده؛ بور استخونی؛ريشه های قهوه ای و سياه موهاش در اومده. تعجب می کنم! جلوی شلوار جینش يه سوراخ بزرگه و خودش بی خيال و راحته. چه خوبه گاهی بی خيال باشی نسبت به بعضی چيزا:) مهم اينه که خودش راحته و خوب البته جايی اش هم پيدا نيست. پسرک با چشم کبود رد می شه. يا بوکسوره يا شب قبل دعواش شده. بی اعتنا به دور و بر نگاه می کنه و با سرعت رد می شه.

سرد شده. باد موزی از لای در مدام خودش رو به سالون اصلی می رسونه ، برای آزار و اذيت آدم های سرمايی مثل من. اينجا کنار چمدون هام نشستم، باز هم سفر. باز هم انتظار های طولانی و زود رسيدن های من. تنها بودن و توالت داشتن و هی به خودت فشار آوردن. کسی نيست مواظب چمدون و بلفی( کامپیوترم) باشه. مدام تو بلند گو می گند: " مسافران محترم هر گونه چمدان رها شده، بلافاصله منهدم !!!خواهد شد!" انگار جنگه! شايد مجبور بشم مثل دفعه ی پيش خره يه آقای مراکشی يا الجزايري رو که از دستشويی اومد بيرون رو بگيرم و ازش خواهش کنم يه دقيقه حواسش به وسايل من باشه تا من مجبور نشم با همه ی اينا برم تو يه وجب توالت! باز هم کمر درد و باسن درد بابت زياد نشستن. کتاب خوندن و مشغول گهرمان های کتاب شدن . این بار همسر جان قرار نیست از راه برسه. این بار تنهام. تنهایی هم حال و هوای خاص خودش رو داره ولی دلگیره. دارم میرم دیدن عزیزام. به همسر جان قول دادم هر جا که رفتم جای اونو خالی کنم. آخه عاشق سفره. با بوس و بغل از راه دور بدرقه م کرد. می دونم الآن که اون سر دنیا خوابیده داره خواب سفر می بینه... اینجا فرودگاه شارل دوگل پاریسه. آدم ها گاهی عجله دارند. گاهی ندارند...

* نوشته شده در روز چهارشنبه ۲۱ دسامبر ۲۰۰۵

** در حمايت از اعتصاب رانندگان شرکت واحد. امیدوارم مسئولان جمهوری اسلامی یه کم یاد بگیرند و اعتراض های سندیکاها رو سیاسی جلوه ندهند. کاش گوش برای شنیدن داشتید آقایونی که اومدید " کوخ نشینان " رو نجات بدید و کاخ​ نشین ها رو گوشمالی! خودتون شدید کاخ نشین!!!


*** مرسی از تمام دوست های گلی که شب يلدا رو تبريک گفتند. اميدوارم به همتون خوش گذشته باشه!



Comments: Post a Comment






تماس با من

دوستان



آرشيو

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com