برودری یکی از کتاب های مرجان ساتراپی، یکی از بامزه ترین و زیباترین کتاب های اونه که با طنزی ساده و نقاشی های فوق العاده اش تونسته جامعه ی بورژوای ایران رو به تصویر بکشه. با کتاب گاهی تا مرز قهقه هم می رید به طوری که از پس کنترل کردن این خنده های از ته دل به سختی برمیاید. در پس این صحنه های خنده دار و طنزآمیز، حقایقی بسیار ریشه دار در جامعه و فرهنگ ایرانی نهفته ست. سعی می کنم هراز گاهی قسمت هایی اش رو بذارم اینجا. ترجمه ها ی هر صفحه از سمت چپ به راست و از بالا به پایین است. صفحه ی یک و دو: - ناهید رو یادتونه؟ - کدوم ناهید؟ دوست بچه گی هات؟ - آره ... طفلکی. بعد از سال ها مریضی مرد.* البته خوبیت نداره آدم پشت سر مرده ها حرف بزنه. هر چی باشه دستشون از دنیا کوتاهه! صفحه ی سه و چهار: - بیچاره ناهید! اگه می دونستید چه زندگی غم انگیزی داشت... - جدی؟ به نظر میومد که خیلی با شوهرش خوشبخت بود و زندگی خوبی داشت! - آره، آره درسته. ولی اگر می دونستید تو چه شرایطی ازدواج کرد... - خوب مامان انقدر طفره نرو، برامون تعریف کن! - باشه حالا چون اصرار می کنید براتون می گم... وقتی هر دومون جوون بودیم، تازه 18 سالمون شده بود، پدر و مادرناهید براش یه شوهر انتخاب کرده بودند. خوب اون موقع ها ازدواج ها این جوری بود دیگه و همه این جوری شوهر می کردند. مصیبت ناهید طفلی این بود که یه نفر دیگه رو دوست داشت که من اسمش رو نمی دونستم... - سه هفته قبل از عروسی ش، از خونه اومده بودم بیرون که برم نمی دونم چی بخرم که یهو دیدمش. - چی شده ناهید؟ کسی مرده؟ - زندگی م بر باد رفت (بدبخت شدم)! - این چه حرفیه که تو می زنی؟ حالا می بینی انقدر زود اونو فراموش می کنی که نگو... - ... با گذشت زمان کم کم عاشق شوهرت می شی... - من دیگه دختر نیستم! - چی داری می گی؟ یعنی چی؟ کی این کار رو کرده؟ - قلی ی ی - اینه اسم معشوق پنهانیِ تو؟ بی شرف، چرا این بلا رو سرت آورد؟ - خوب من دوستش دارم، اون هم همین طور... رفته بودم دیگه برای همیشه باهاش خداحافظی کنم... نمی خواستیم این جور بشه... یهو شد... - همین طوری؟ یهو شد!!! - آره... 19 روزه دیگه عروسیمه. شوهرم می فهمه که من دیگه باکره نیستم، همه می فهمند! پدرم منو می کشه، می دونم! تو رو خدا کمکم کن، یه کاری کن!! صفحه ی پنج و شش: - با این که جوون بودم، تازه از شوهر اولم جدا شده بودم. یه تجربه هایی داشتم. به ناهید گفتم که یه کمی وقت لازم دارم تا فکر کنم و یه راهی براش پیدا کنم. قرار شد فردای اون روز همدیگه رو ببینیم. - تمام شب به این موضوع فکر کردم... - ... صبح زود بود که راهش رو پیدا کردم. - بیا این تیغ ریش تراشی رو بگیر. یادت باشه که شب عروسی، رون هات رو سفت به هم فشار بدی، تا می تونی بلند جیغ بزن و موقعش که شد، یه کم با این تیغ یه جاییت رو ببر، ولی فقط یه کم ها! یه چند قطره خون میاد. شوهرت کلی بابت مردبودنش به خودش می باله و کیف می کنه، و تو هم سفید بخت می شی. صفحه ی هفت و هشت: - شب عروسی توی حجله، ناهید بالاخره با شوهرش تنها می شه، همینی رو که همتون می شناسید... - ... ناهید خانوم رون هاش رو سفت به هم فشار میده... - ...مرد بیچاره هنوز حتا لباس هاشم در نیاورده بوده که ناهید شروع می کنه به جیغ کشیدن... - وقتی شوهره می ره تو رختخواب پیش اون، - ناهید خانوم به جای این که تیغ رو به خودش بزنه، به شوهره می زنه! - تصورش رو بکنید! مردک بیچاره!!! نه فقط سرش کلاه رفته بود، تازه همچین بلایی هم سرش اومده بود و مونده بود با یه... زخم و زیلی! - آخی طفلکی! - حقش بوده! ... لندنی عزیز، چرا نگاه نکردم نازنینم و شبنم جونم هم قبلا پست هایی در مورد مرجان ساتراپی نوشتند که می تونید راجع به نوشته هاش بیشتر بدونید. اگر هم زحمت بکشند این عزیزان و لینک های نوشته هاشون رو این جا بذارند، بی نهایت ممنون می شم وگرنه که خودم سر فرصت می رم و پیداشون می کنم. * معنی دقیق این کلمه خاطرم نیست. می بینم و درستش می کنم.
|
Comments:
Post a Comment
|
تماس با مندوستانآرشيو
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
February 2010
|