* خوب من رفتم بالاخره فيلم غرور و تعصب رو ديدم. ديشب. عليرغم يه سری ايراد هايی که داشت و مدام يه وروجکی می خواست تو گوشم بخونه که وای قبلی، اينش بهتره يا اونش بدتره، تصمیم گرفتم اصلا به حرفش گوش ندم. اعتراف می کنم فیلم رو با لذت دیدم و نذاشتم چیزهایی که اذیتم می کرد مانع از لذتم بشه. کاملا شارژ و با روحیه و خندان از سینما اومدم بیرون. گاهی که يه چيز های خونتون مياد پايين مثل رمانس و اين جور چيزا، دوای درد فقط اين فيلم هاست. يه اعتراف ديگه که موقعی که دارسی داشت به اليزابت می گفت که دوستش داره، نفس من بند اومده بود. آخ چه خوبه بهترين جای سينما نشستن و فيلم عاشقانه ديدن. باز هم اعتراف دیگه این که من از یه سری تغییراتی که کارگردان داده بود نهایت لذت رو بردم:) ولی خداییش صحنه های رقص خیلی از جلو بود و نمی ذاشت خودت هر چی رو دوست داری ببينی. کارگردان وادارت می کنه که همونی رو ببينی که اون دلش می خواد. دکور و خونه ی خانواده ی بنت هم زيادی شلوغ بود و يه کم آزار دهنده ولی راستش وقتی با چشم مشتاق به فيلم نگاه کنی ، خوب اين ايراد ها رو هم سعی می کنی نبينی. بازیKeira Knightley خيلی خوب بود. شکل يکی از دوستامم هست که من خيلی دوستش دارم. پرستو دوستمم اولش گفت : ا نازخاتون اين دختره وقتی می خنده شکل تو می شه.منم بی نهايت خر کيف شدم:) البته باور نکنيد ها، می خواست من رو خوشحال کنه! شب هم اومدم يک ساعتی گوش همسر جان رو خوردم و عاجزانه ازش خواستم سالگرد آينده ی عروسيمون جلو من زانو بزنه و بگه: عزيزم حاضری با من عروسی کنی؟ :) همسر جان هم گفت باشه:) اين هم ثمره و آخر و عاقبت همسر رمانتيک مثل من داشتن. خوب چرا که نه؟ هر چی تو زندگی باعث شادی می شه بايد بهش پر و بال داد، نه؟ ما که کيف می کنيم. درضمن يکی از فلسفه های ديگه که دارم مثل زاهد ها تمرينش می کنم و اعتراف می کنم که گاهی با شکست سختی روبرو می شم ، اينه که از هر چيزی قسمت خوبش رو بگيرم. از اين اه اه گفتن ها دست بردارم. مگه هر چی من می بينم يا گوش ميدم يا می خونم خوبه؟ خانوم محترم نازخاتون انسان ها با هم متفاوتند و علايقشون هم همين طور. این قسمت اول نوشته ام تقدیم به آزی کوچولوی خودم که به تازگی مهمون وبلاگم شده و یکی از عزیزترین های منه. شهره ی عزيز زحمت کشيد و اين لينک رو برام گذاشت. دقیقا همون صحنه ی مورد بحثه ولی خوب همش نیست! آزاده جونم روش کليک کن و ببين عزيزم:) ** خيلی بد و غم انگيزه که دوستی های طولانی و صميمی قبلی کمرنگ می شه. يه کم راجع به يکی از دوستام غمگينم. می دونم که جز اون اولا ، ديگه اين جا نمياد ولی خوب هر چقدر هم کسی رو دوست داشته باشی و با چنگ و دندون بخوای رابطه رو مثل قبل نگه داری ولی اين تلاش يه طرفه باشه ، خوب نمی شه. دلم يه کم گرفته. من از وقتی ازدواج کردام دايره ی دوستام خيلی بزرگ تر شده. ولی خوب همه مثل هم نيستند خانوم جون! اين رو يادت نره! ***از سفر آلمانم چيزی هنوز ننوشتم چون عکس هام هنوز حاضرنبود. سفر دو هفته ايه خوبی بود. به استراحت احتياج داشتم و عشق خواهرانه که کلی خونم اشباع شد بابت اين موضوع. بيشتر وقتم با بچه ها گذشت تو کتابخونه و کتاب فروشی و توی خونه. يه جيگر طلای کوچولو داريم که خيلی باهوشه و من ديوونش هستم. کلاس اوله و همزمان داره فارسی می خونه. عاشق خوندنه، و همين طور پنگوئن ها، دايناسور ها و ستاره ها. کتاب فروشی که می رفتيم بهش بر می خورد که بره تو قسمت بچه های ۷-۸ ساله و می گفت: مگه من بچه ام؟ می رفت سراغ کتاب های ۱۲ ساله ها. یه روز داشتم بهش ديکته ی فارسی می گفتم يهو صداش رو پايين آورد و گفت: خاله يه چيزی بهت می گم به بچه های کلاسمون نگی ها؟ منم همون طوری با صدای آروم بهش گفتم: قول ميدم. گفت: من بلدم گ بنويسم. داشتم از خنده می مردم که ادامه داد: تازه ه هم بلدم بنويسم. هر چهار تاش رو. منظورش ه اول و وسط و ه آخر چسبان و ه آخر تنها بود:) ديگه مگه می شد جلوی خودم رو بگيرم؟ خلاصه که رسيديم به جمله سازی. بايد با سماور و پدر جمله می ساخت؛ با چشمای خوشگلش نگاهم کرد و گفت: سماور پدر دارد. آخه اين بچه سماور می دونه چيه؟:) البته خانوم معلم عزيز زحمت کشيده بود و عکس سماور رو کشيده بود. براش که توضيح دادم يه جمله ی خوب ساخت. با پروانه و می پرد هم همين طور. گفت: پروانه می پرد. گفتم: خاله جون بهتره يه جمله ی طولانی تر بسازی مثلا پروانه روی... منتظر بودم بگه گلها. يهو اخم کرد گفت خاله ما نه گ رو خونديم و نه ل رو. اگه بنويسم گل خانوممون روش خط می کشه:) بهش آسمون رو نشون دادم که از اتفاق اون روز آبی بود و کمی ابری. هی به آسمون اشاره کردم و منتظر بودم. گفت : پروانه در ابر آبی می پرد. باز من منفجر شدم از خنده و گرفتم یه ماچ سفتش کردم و بعد با هم خندیدیم. الهی قربون اون قيافش برم. گفتم نه. ابر آبی کجاست؟ که خوب فهميد. تو آسمون! چقدر بچه ها نگاهشون قشنگ، معصوم و ساده ست.کيف کردم. راستی يه روز هم با اين لی لی بيت ( شکل لی لی بيت توی کارتون بلفی و لی لی بيته آخه) و دخترک خواهرم يک ساعت سر ميز صبحانه نشستيم و در مورد کودکان گرسنه ی آفريقا حرف زديم. پيشنهاد هايی که دادند از اين قراره: ۱-يه هواپيما بفرستيم و بچه های گرسنه رو بياريم اينجا. ۲- با هلی کوپتر براشون هر روز غذا ببریم.۳- به پدر و مادرشون بگیم براشون غذا بپزند.۴- اینهمه فروشگاه اینجاست، باید حتما بریم و بیاریمشون پیش خودمون. ۵- لی لی بیت حاضره شکلات هاش و کتاب دایناسور هاش رو باهاشون قسمت کنه ، دخترک حاضره چند تاشون رو ببره خونشون. ۶- براشون اسباب بازی بگيريم. نتيجه ی بحث اين شد که اسراف و زياده روی نکنيم. هواسمون باشه که خيلی از بچه ها هستند که هيچ چيزی تو زندگيشون ندارند. بايد هميشه بهشون کمک کنيم. **** از ديگر نتايج اين سفر آلمانی ياد گرفتن من بود. دو تا معلم کوچولو که دختر خاله پسر خاله اند البته. پسرک تند تند کلمات عجيب غريب رو تلفظ می کرد و متوقع بود خاله جونش اين کار رو مثل آب خوردن تکرار کنه. دخترک که بزرگتره مدام کمک خاله جونش می کرد. Ich habe eine tante in Frankreich. Ich habe sie. Wss bedeutet das? Wo gest du hin? پسرک رفت و يه تيکه کاغذ زد به کمد تو اتاق پذيرايی و يه خودکار دستش گرفت و شروع کرد به نوشتن A B C . خاله جان خنديد. انگار زيادی هم خنديد. لی لی بيت عصبانی و جدی به خاله گفت: اين جا که kinder garten (مهد کودک) نيست. اینجا کلاس درسه و تو هم به جای خندیدن باید درس بخونی خاله. بعد اخماش رو تو هم کرد و درس رو ادامه داد. جدی جدی جو گیر شده بود. ***** این هم عکس خاله جان توسط دخترک و لی لی بیت. لی لی بیت خال لب خاله ش رو هم فراموش نکرد ولی نمی دونم چرا موهاش رو انقدر بلند کشید. مدام هم می گفت : خاله تکون نخور من باید نگاهت کنم. عکس اندی رو هم کشید.
|
Comments:
Post a Comment
|
تماس با مندوستانآرشيو
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
February 2010
|