* برای حمایت از اعتصاب سراسری و نا محدود سندیکا و کارگران و رانندگان شرکت واحد اتوبوس *فرزندان آرنا ** می خوام رومئوی فلسطینی بشم *** اگر بتونم خورشید رو از آن خود کنم... دیدن مستند قوی، خوش ساخت، بی نهایت تلخ و تاثیر گذار فرزندان آرنا ساخته ی جولیانو مرخمیس ۲۰۰۳ باعث شد که دوباره برگردم و به روز بشم. از دیشب که این فیلم رو به همت انجمن همبستگی فرانسه-فلسطین دیدم تا همین حالا نتونستم آروم و قرار بگیرم. قهرمان های این مستند که بیشترشون دیگه زنده نیستند بدجور فکرم رو مشغول کردند. در طول فیلم، از تماشای عمق دردی که لخت و عریان جلوی چشمت به نمایش گذاشته شده مدام نفست تو سینه حبس می شه.پرده ی سینما که سیاه می شه و چراغ ها روشن، آرزو می کنی که این داستان و تصاویر و گفتگو ها افسانه باشه و بس. خواب و کابوس تلخی که تموم شده و به پایان رسیده. به بغل دستی هات نگاه می کنی و می بینی حال و روزشون بدتر که نباشه بهتر از تو نیست. اون روی زشت دنیا و زندگی رو دیدن تحمل می خواد. گفتم مگه می شه ننوشت؟ از آرنا، جولیا، یوسف، اشرف و علا؟ از بچه های کوچک با آرزوهای بزرگی که داشتند؟ افسوس که هیچ وقت جز لحظات اندک روی صحنه ی تئاتر، طعم سبکبالی و لذت رو نچشیدند. نفرین به هر چی جنگ و خونریزی و دشمنی و خودخواهیه! چقدر پیدا کردن یه تیتر مناسب برای این نوشته سخت بود! آرنا در خانواده ای یهودی در فلسطین به دنیا میاد. در جوانی وارد ارتش اسرائیل نو پا می شه. چند سال بعد با همسر فلسطینی اش آشنا می شه و با هم ازدواج می کنند. جولیا یا همون جولیانو مرخمیس پسر آنها بازیگر تئاتر است که البته این فیلم هم ساخته ی اونه. از این پس آرنای آنارشیست، کمونیست، انقلابی، طرفدار آزادی، زندگی خودش رو وقف صلح می کنه و آزادی و حقوق انسان ها. یکی از کارهای زیبای اون درست کردن مکانی کاملا ابتدایی برای آموزش بازیگری به بچه های فلسطینی تو اردوگاه جنین است. چند سال می گذره تا آوازه ی فعالیت های شبانه روزیش به گوش دیگران برسه. جایزه ی صلح سوئد رو به پاس خدمات و کارهای انسان دوستانه اش به آرنا می دهند. مبلغ ۵۰۰۰۰ دلار که به گفته ی جوليانو در خود فيلم، قسمتی از این پول صرف ساختن يک خانه ی تئاتر واقعی در اردوگاه جنين می شود. آرنا می خواد به بچه ها روش های ديگر مبارزه رو ياد بده. با تشويق اونا به بازی در تئاتر سعی کنه سختی زندگی روزمره و حقارت ها و محروميت ها رو ولو برای مدت کمی فراموش کنند. روی صحنه ی تئاتر همراه بچه ها با صدای بلند فرياد می زنه: ما هم مثل بقيه ی بچه های دنيا هستيم با همون آرزوها ولی چرا مثل اونا نمی تونيم زندگی کنيم و از زندگی خودمون لذت ببريم. آرنا رو همه دوست دارند و به چشم يه "يهودی جاسوس" نگاهش نمی کنند. جولیو برای کمک کردن به مادرش به اردوگاه می ره و يه گروه بچه رو برای يه نمايش بزرگ آماده می کنه. نمايشی که در اون شاهزاده ای بايد خورشيد رو به زمين بياره تا بتونه ملکه ی سرزمين افسانه ای بشود. همه به تکاپو و جنب و جوش ميافتند. "شايد که با آوردن خورشيد به زمين، بتونم شاه بشم!" اين جمله رو يوسف متفکرانه با خودش تکرار می کنه و با صدای بلند از اين فکر بکر می خنده. يوسف می خواد خورشيد رو از ان خودش کنه! رويايی که هرگز به واقعيت بدل نمی سه. . آرنا به علا که به تازگی خانه اش توسط بولدوزرهای سربازان صهيونيست به تلی خاک بدل شده توصيه می کنه فرياد بزنه تا اندکی خشم درونش سبک بشه. به بچه ها کاغذ های بزرگ می ده و ميگه هر چی خشم و عصبانيت در درون خود داريد، به سر اين کاغذها خالی کنيد. پاره پوره شون کنيد و مچاله. خوب می دونه که عقل و خشم هيچ وقت با هم جور در نمیاند. آرنا می دونه که اسلحه به دست گرفتن و کشتن و شهيد شدن راه به جايی نخواهد برد ولی شايد در اين بيغوله با کمک "هنر" بشه در کمال نااميدی کاری کرد. بعد از نمايش زيبای بچه ها آرنا بلندگو رو به دست می گيره و به عربی می گه: دانستن و آزادی! بدون دانستن آزادی ميسر نيست و بدون آزادی صلحی در کار نخواهد بود. دانستن و آزادی و صلح! این نمایش غیر حرفه ای توجه یکی از کانال های تلویزیون اسرائیل رو به خود جلب می کنه. یه اکیپ خبرنگار به جنین میاند تا با هنرمندان کوچک خانه ی نمایش آرنا آشنا بشند و با اونا مصاحبه کنند. اشرف می گه می خواد تئاتر رو ادامه بده و شاید یه روزی رومئو بشه. و ژولیت کیه؟ خنده ی معصومانه ای می کنه و می گه: یکی از دختران جنین ان شاالله! شاید یکی از دختر عمو هام! آرنا مبتلا به سرطان و بستری ست. برای آخرین بار جولیو مادرش رو بنا به درخواست دوستانش در جنین، به این اردوگاه می بره. رو بوسی و بغل. زیباترین شاهد عشق و محبت بین آدمیان. آرنا با سر بی مو از شیمیو تراپی، چفیه ای بر سرش از پله ها بالا می ره تا جمعیتی رو که به خاطرش در این سالن جمع شدند برای آخرین بار ببینه و با اون ها خداحافظی کنه. دوستان از زن و مرد تک تک به استقبالش میاند و تنگ در آغوشش می گیرند. چشم ها تر شده و اشک ها جاری. جمعیت سالن به احترام او بلند می شه و به افتخارش دست می زنه. با فروتنی از اونا می خواد براش دست نزنند. تمام عشق دنیا در چهره های دردمند تک تک ساکنان اردوگاه نقش بسته. این صحنه ی کوتاه یکی از تاثیر گذارترین صحنه های فیلمه. آرنا می میره و تئاتر هم با او به فراموشی سپرده می شه. بچه ها بزرگ می شند. جولیو درگیر زندگی ست و دیگه بعد از مرگ مادر به جنين بر نمی گرده. جنين اشغال می شه. بچه های ديروز ، سربازان امروزند. کی باور می کرد علای خجالتی که تازه ۲۱ سالش شده، اسلحه به دست از جنين دفاع کنه و چند روز پس از به دنیا اومدن پسرش کشته بشه؟ کی باور می کرد يوسف پسرکی که سر به سر دوستاش می ذاشت و همه رو می خندوند، به عمليات انتحاری در تلاويو دست بزنه و باعث مرگ ۴ زن بی گناه بشه و ۲۱ زخمی؟ کی باور می کرد که اشرف همون پسر بچه ی شيطون که یه روزی می خواست رومئوی فلسطینی بشه، در درگيری های جنين کشته بشه و کفنش رو با چشمت ببينی که روش نوشته: اشرف ابوالهاج. فراموش کردن اين صحنه ها غير ممکنه.چطور می شه چشم های خندون اشرف رو از ياد ببرم؟ خنده ش و چشماش از ديشب راحتم نمی ذاره. * اين سايت و این یکی برای انگليسی زبان ها. ** اين هم برای آلمانی زبان های عزيز *** اين و این هم برای فرانسوی زبان ها **** اين هم کلیپ فیلم ( که از دستش ندید) و عکس ها که روی هر کدوم کليک کنيد توضیحاتی در مورد اون ها می ده.
|
Comments:
Post a Comment
|
تماس با مندوستانآرشيو
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
February 2010
|