خوب حالا بيايم موضوع رو يه جور ديگه ببينيم: تصور کنيد در يک کشور پناهنده شديد و در پايتخت زندگی می کنيد. يکی از برادراتون کارش خيلی گرفته ولی اون يکی برادر که از اتفاق لوس و دردونه ی همه ست با وجود استعداد هايی که تو کار و کاسبی داشته سال هاست بيکاره. ولی خوب شکر خدا عروستون ( هنوز البته ازدواجشون ثبت نشده) دختر خوب و اهل خانواده ايه و دو تا دختر مامانی هم دارند. دوميش تازه ۸ ماهش شده. برادرتون خانه نشين و بيشتر به امور خونه می رسه. تازگی ها دوباره شروع کرده خريد و فروش ماشين می کنه و چون طبق قوانين فرانسه ايه کار محدوديت هايی داره، هر بار ماشينی رو که از سوييس يا بلژيک می خره به اسم يکی از شماها می خره. ولی طوری نيست برادرتونه و بايد کار کنه. قانون هم کشک است و فقط برای خود فرانسوی هاست. يک روز برادرتون به مامانتو ن زنگ می زنه که با زنم دعوام شده و زنه گذاشته رفته. منم می خوام تنبيهش کنم و بچه ها رو بردارم با خودم ببرم يه جايی که دستش بهشون نرسه. اجازه نمی دم دخترام زير دست يه فرانسوی "هرزه" بزرگ بشند. شما نگرانيد و می پرسيد: يعنی چی؟ فابين که اهل اين چيزا نبود و خيلی خانوم بود. چطور اين جوری شده؟ می گيد: زنيکه معلوم نيست تو بيمارستان ( فابين پرستاره) چه غلطی می کنه و با کی سر و سری داره. اصلا به بچه ها نمی رسه. مدام جلوی من در مياد و با من يکی به دو می کنه. مادرتون از پشت تلفن مدام قربون صدقه ی چشم سياه پسرش می ره. دو هفته بعد: برادرتون سرآسيمه مياد خونتون و دختر ۳ ساله ش همراهشه. دخترک حالت هيستريک داره و مدام گريه می کنه و جيغ می زنه و می گه: مامانم! خون! تو چشمای مامانم خون بود و آروم و قرار نداره. لباس های برادرتون هم خونيه. برادرتون می گه: فابین با چاقو بهم حمله کرد و بعد خودش افتاد رو چاقو و خیلی تمیز از بالای پیشانی تا پایین چونه ش به حول و قوه ی الهی بریده شد. چند روزی به نوبت خونه ی برادر بزرگ و اون خواهر می ره و بعد هم راحت از بس پليس فرانسه ماست تشريف داره از مرز بلژيک خارج می شه. بعد هم ميره آمريکا و در آخر می ره کانادا. ونکوور! دو تا خواهر کوچيک تر پا می شند می رند شهرستان ديدن فابين با يه دست گل بزرگ از طرف کل فاميل. فابین رو با صورت بخیه خورده می بینند. اون موقع پانسمان رو برداشته بودند. برادر بزرگتر که خيلی پول داره بعدا زنگ می زنه و به فابين که در بيمارستان بستريه می گه: خرج جراحی پلاستيک صورتت رو می دم. بهترين جراح! ۳ سال می گذره. هر بار فابين سراغتون اومده بهش گفتيد که از بچه ش خبر نداريد. اصلا برادرتون رو نديديد. چشمتون رو روی زخم صورت فابین و اشک هایی که برای دخترش می ریزه می بندید و تو دلتون می گید: زنیکه ی فاحشه ی فرانسوی! حقته! فقط يکی از خواهرها که فابين خيلی دوستش داشته و اون هم همين طور، يواشکی به فابين می گه: اگه شکايتت رو پس بگيري، من کمکت می کنم. ولی هرگز همچين اتفاقی نميافته. حالا با توجه به اين ورسيون جديد: باز هم برادرتون رو دو دستی تحويل می ديد يا پشتيبانی اش رو می کنيد و ادعا می کنيد که از محل زندگی برادرتون خبری نداريد. تو دادگاه هم شهادت می ديد که اين يک حادثه بوده؟ ادامه داره ولی فقط يه قسمت ديگه:)
|
Comments:
Post a Comment
|
تماس با مندوستانآرشيو
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
February 2010
|