"بدون برادرم هرگز" :) 


خوب ديگه سريال به قول مجید عزیز "بدون برادرم هرگز" تموم شد. خیلی خیلی ممنون از همه ی جواب هایی که دادید و باز ممنون بابت وقتی که گذاشتید و هر دو پست رو دنبال کردید. بذاريد از اول ماجرا رو تعريف کنم. سال ۲۰۰۱ تازه رسيده بودم فرانسه که تلويزيون گزارشی پخش کرد از زنی به اسم فابين که دنبال دخترش سارا می گشت. شوهرش دخترک سه ساله رو برداشته و غیبش زده بود و فابین با چشم گریون دنبال این بچه می گشت و به خانواده ی همسرش و حتا به شوهرش التماس می کرد که از بچه و سلامتی اون بهش خبری بدند. من و دوستانم داشتيم غذا می خورديم و گپ می زديم که يهو مثل برق گرفته ها از جا پريديم. آقا و هم خونه ی فابين ( اونا رسما ازدواج نکرده بودند) ايرانی تشريف داشتند. بگذريم که غذا به دهن هممون زهر شد...

اين ماجرا گذشت و يک سال بعد گزارش مفصل تری پخش شد ( گزارش قبلی ۵ دقيقه يا شايد يه کم بيشتر بود) و باز هم چشم من به صورت فابين افتاد. از بالای پيشانی تا پايين چونه جای زخم بود. عکس بچه ها پخش شد البته عکس حبيب واضح نبود چون به درخواست خانواده ی اون يه باند سياه روی چشماش کشيده بودند. کلی بابت اين موضوع و داستان تاسف خوردم و به هرچی ايرانی که در خارج کشور احساس مسئوليت سرش نمی شه ، بدو بيراه گفتم. هميشه هم به تمام کسانی که برای تحصيل مياند اين جا می گم: ما وظيفه داريم و نسبت به تصويری که از فرهنگ، ادب، کشور و مردممون ارائه می دهیم، کاملا مسئوليم.

باز هم ماجرا گذشت تا اين که کتاب " Retrouver Sarah " (پيدا کردن سارا) چاپ شد. فابين بعد از سه سال دخترش رو در کانادا پيدا کرد. دختری که زبان مادريش رو فراموش کرده بود و با مامانش و بقيه انگليسی حرف می زد. حبيب تهديد کرده بود که : "تصويرت رو از ذهن دخترهام ( و نه دخترهاشون) حذف می کنم! " و خوب تا حدی موفق شده بود. سارا فقط تصوير خون آلود مادرش به يادش مونده بود و پدرش بهش گفته بود: تقصير مامانت بود. سارا به مادرش می گه: هر وقت تو رو از بابا می خواستم، منو می ذاشت تو تاريکی و من هم ديگه جرات نداشتم از تو سوال کنم. کتاب رو چند روز پيش خوندم و باورش می کنم چون گوشه گوشه ی اون از حوادثی می گه که برای من به عنوان يک ايرانی آشناست. پر واضح ست که در زندگی زناشويی اتفاقاتی ميافته که نفر سوم نبايد به خودش اجازه بده که قضاوت کنه ولی وقتی حرف از خشونت و رفتار مريض گونه ی يکی از طرفين پيش مياد، نمی تونی ساکت بشينی و چشمت رو روی قانون و به عبارتی عدالت ببندی.

فابین با احترام و بدون پیش داوری از ایران و ایرانیان می گه. از رسومی که دوست داشته.​ از اینکه آرزوش بوده که بچه هاش فارسی رو مثل فرانسه یاد بگیرند. از مهربونی خانواده ی حبیب گفته. از عشقش به حبیب. از توانایی های اون و خلاقیت هاش. دختری شهرستانی که تا به حال پاش به پاريس نرسيده . بچه هايی که خوب فرانسوی ها رو بشناسند می دونند که خانواده هاي شهرستان ها و کسانی که چپ( سوسیالیست ها) هستند چقدر ديد بازی نسبت به خارجی ها دارند و درضمن آدم های صاف و ساده ای هستند. فابين تو خانواده ای بزرگ شده که پدر و مادرش عاشقانه سی امين سالگرد ازدواجشون رو جشن می گيرند. پدرش آدميه اهل گفتگو و ديالوگ. برای مشکلات و حل اون ها چه راهی بهتر از گفتگو سراغ داريد؟ ساده بودنش و گاهی احمق بودن و دست و پا چلفتی بودنش به همين علته. چون ترجيح ميده با حبيب گفتگو کنه. وقتی حبيب توی ماشين و جلوی بچه هاشون نعره می زنه که : چرا پدرت از من که دامادشم نخواست ماشينش رو برونم و به برادرت گفت؟ فابين گيج و منگ بهش نگاه می کنه و می گه: آروم بچه ها خوابند. جلوی اونا چرا داد می زنی؟ خوب طبيعيه که از تو نخواد چون برادرم و خانومش امشب تو خونه ی اونا می خوابند و با ماشين اونا اومدند.
۸ سال زندگی مشترک! حبیب کم کم تغییر ماهیت میده. عصبی می شه ( به خاطر بی کاری) و رفتارش خشن می شه. از فابین ایراد می گیره. جلوی خانواده مسخره ش می کنه. پدر و مادر و برادر فابین حق ندارند بیاند خونه ی اون ها. فابین به خاطر عشق همه ی این ها رو می پذیره که البته اشتباهش هم اینه. تن دادن به خواسته های بی منطق هیچ وقت نتیجه ی خوبی نمیده.
لينک کتاب رو می ذارم برای کسانی که فرانسوی و آلمانی زبان هستند تا خودشون کتاب رو بخونند و قضاوت کنند. چون کتاب به آلمانی هم چاپ شده. شاید من یه روزی که وقت داشتم به فارسی ترجمه ش کنم:)

فابين تو کتابش از دو ايرانی صميمانه تشکر می کنه که به "نام تمام ايرانی ها" جای حبيب رو به اون اطلاع می دند و از دخترش با اون حرف می زنند. بعد از اون گزارش ۵ دقيقه ای، دو ايرانی (مرد) که گذری برای کار به پاريس اومده بودند از اتفاق برنامه رو می بينند و سارا رو می شناسند. هيچ کدوم هم همديگر رو نمی شناختند. با تلويزيون تماس می گيرند و می گند که سارا رو ديدند. يکی از اونا می گه: اولين باری که اون ها رو ديدام سارا بی تابی می کرد و مدام با گريه مامانش رو می خواست. به پدرش گفتم: خوب با خانومت تماس بگير بذار بچه صدای مادرش رو بشنود. حبيب می گه: خانومم در زندانه. ايرانی ها هر دو حاضر می شند جلوی قاضی پرونده شهادت بدند و می گند ما هم بچه داريم و می دونيم بچه همون قدر که به پدرش نيازمنده به مادرش هم احتياج داره. و از جامعه ی ايرانی ها در فرانسه و کانادا و آمريکا هم تشکر می کنه. تنها گله ی بزرگش از خانواده ی حبيبه که حاضر نشدند بهش حقيقت رو بگند و از سارا به اون خبری بدند. حتا برادر بزرگتر تا جایی پیش میره که تو دادگاه و جلوی کارشناس ها شهادت می ده که این حادثه بوده و فابین خودش افتاده روی چاقو و اول اون بوده که به حبیب حمله کرده. بعد از شهادتش کارشناسی نظر کارشناسیش رو به اطلاع دادگاه می رسونه که امکان نداره با افتادن به روی چاقو همچین اتفاقی بیافته.

گاهی ما بزرگترها خيلی خودخواهيم و فقط خودمون و خواسته های خودمون رو می بينيم.مهم نيست که سه سال از بچه گی بچه مون رو به خاطر لج و لجبازی ازش بگيريم. مهم نیست که سه سال از محبت و عشق مادری یا پدری محرومش کنیم. چرا؟ برای اينکه زنمون يا شوهرمون رو " آدم" کنيم. تا ازش انتقام بگيريم. تا قدرتمون رو بهش نشون بديم. تا از رنج کشيدن ديگران لذت ببريم. این در حالی بوده که فابین در کمال صلح و آرامش به حبیب می گه که دیگه تحمل این زندگی سراسر جنگ و دعوا رو نداره و می تونند از هم جدا بشند و به نوبت بچه ها رو پیش خودشون ببرند.
حبیب الآن زندانی ست. سارا پدرش رو هنوز دوست داره و دلش براش تنگ می شه. به قول فابین، حبیب پدر خوبی بوده و عاشق بچه هاش. سارا از مامانش عکس پدرش رو می خواد. فابین عکس اون رو براش پرینت می کنه و تو اتاق دخترکش می ذاره. سارا گاهی شب ها عکس رو زیر بالشش قرار می ده. فابین به سارا می گه که می تونه برای پدرش نامه بنویسه. سارا از پدرش با اوا ( خواهر کوچیک تر) حرف می زنه. اوا هیچ وقت پدرش رو ندیده. حبیب هم هیچ وقت نخواسته یا نتونسته اون رو ببینه. هرچند به همسایه هاش گفته بوده : زنم بچه ی نوزادمون رو دزدیده و فرار کرده. یه روز میرم دنبالش. دلم یه جورایی برای امثال این آدما می سوزه. چطور یک عصبانیت ، یک جنون آنی، یک بی عقلی باعث از هم پاشیدن چندین زندگی می شه.
در این میان خانواده ی حبیب هم مقصرند. سهمشون شاید در این ماجرا بیشتر از حبیب باشه. کورکورانه رفتار کردن و به دنبال راه حل نبودن و طرفداری کور، هیچ وقت عاقبت خوبی نخواهد داشت.
پی.نوشت ۱. چرا وقتی تو ایران زنی از شوهرش جدا می شه خانواده ی شوهر و خود شوهر اون رو به فاحشگی محکوم می کنند؟ به هرزگی و بی بندو باری؟​
پی. نوشت۲. چشم های غمگین سه دختر که به لب های مادربزرگشون خیره شده بود، از یادم نمی ره. مادر بزرگ اونا به ما می گفت: "مادرشون ج... است. اینا رو گذاشته رفته. " چرا تنها مامان من توی اون جمع بهش اعتراض کردند؟ توی اون محله ی غریب دختری افسرده و خاموش زندگی می کنه که سال هاست سه دخترک رو ندیده . چند کوچه بالاتر. شنیدم گاهی از دور چادرش رو محکم رو صورتش می گیره و از دور سایه ی دخترکانش رو نگاه می کنه. شنیدم غم و درد بی آبرویی در این محله ی سنتی در اصفهان رو برای تار و پودهای قالی ای که می بافه حکایت می کنه. وقتی با مامانم رفتیم دیدن مادرش،(همبازی مامان من، زنی ساده، مهربان، بی داستان) چاه فاضلاب رو نشونمون داد و گفت: "هر دو دخترم رو با دست خودم و با این شوهر دادنها ریختم تو این چاه!" هق هق گریه اش توی اون شب بهاری انعکاس غمگینی داشت. چرا محبوبه حاضر نشد دقیقه ای دار قالی رو رها کنه و بیاد با ما چایی بخوره؟ ۲۶ سال پیش، من ۶ سالم بود وقتی تو لباس عروسی دیدمش. پدرش برای پدر بزرگم کار می کرد. ما مهمون های افتخاری بودیم. هیچ وقت فکر نمی کردم روزی برسه که اون چشم های خندان و لب خندان تو لباسی به سفیدی یاس، برای همیشه با خنده غریبه بشند. شنیدم رفته دوره گذرونده و تو مطب یه خانوم دکتر کار می کنه. شنیدم می گفت: تا شوهر سابقش جلوی تک تک آدم های شهر ازش عذرخواهی نکنه و لکه ی گناه نکرده اش رو پاک نکنه و این تهمت و افترا رو تکذیب نکنه، حاضر نیست کسی رو ببینه. شنیدم شوهرش چند بار فرستاده بود دنبالش ولی دریغ از یه عذرخواهی. شنیدم پسرک خیلی زود ناامید می شه و یه زن جوون تر رو جایگزینش می کنه. شنیدم دخترکان شب ها موقع خواب با هم پچ پچ می کنند. شنیدم دختر بزرگتر برای دو خواهرش قصه ی مادر مهربونشون رو می گه. شنیدم دخترک ها کلمه ی ج... رو زودتر از بابا آب داد یاد گرفتند. شنیدم...



Comments: Post a Comment






تماس با من

دوستان



آرشيو

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com