فکر می کنم هيچی توی دنيا قشنگتر از اين نباشه که صبح که چشمات رو باز می کني، کسی رو که دوستش داری کنارت باشه و صدای نفس هاش رو بشنوی. هيچی هم تو دنيا زيباتر از اين نيست که از اون ور آب ها اومده باشی و سحرخيز شده باشي و راس ساعت ۴:۳۰ صبح دينگ ، فنر های چشمات بپره بالا. بعد دستت رو بذاری روی لپ همسر جان و نوازشش کنی. اونم که می دونه کله ی سحره، یه لحظه لای چشمش رو باز کنه و قربون صدقه ت بره و بخنده و بعد هم بخوابه. اين ها همه بهانه های کوچک خوشبختيند که فروغ می گه. اين روزها حرفاش رو بهتر می فهمم. امروز مرخصی همسر جان به پايان رسيد و رفت سر کار. انقدر يواش بلند می شه که بيدارت نکنه. حالا نمی دونه ای بابا خودت خيلی وقته بيداری. رفتم توی حال نشستم که بدرقه اش کنم. سفارش می کنه زياد کار نکنی ها. خودت رو خسته نکنی ها. برو بیرون بگرد. استراحت کنی ها. منم هی گفتم :چشم . چشم. امروز دوباره حس خوب '' سارا'' يی بهم دست داد. شما رو نمی دونم ولی من فيلم سارا رو که می ديدم خيلی از طرز کار کردنش کيف می کردم. اين که خونه رو با چه زحمتی مثل دسته ی گل کرد. عاشق اون قسمت فيلم بودم. حالا امروز من شدم سارا با اين تفاوت که همسر سارا و همسر من يه آسمون با هم فرق دارند. امروز بدم نميومد مامانم اين جا بودند يه کم تو چيدن و وسايل کمکم می کردند. بعد از چند ساعت که دو سه تا کابينت آشپزخونمون مثل ماه شد، دست به کمر وايسادم ديدم هيچ احتياجی نبود که مزاحم مامانم بشم. همسر جان هم از سر کار زنگ زد و دوباره سفارش که کار نکن. خودت رو خسته نکن. حالا نمی دونه که من اصلا دوست دارم خونه ی خودمون رو تميز کنم عزيزم. ولی اين تميز کردن سر دراز دارد:) يه کشف ديگه هم کردم و اون اين بود که بی نهايت از زندگی دو نفره زير يک سقف خوشم اومده. اولش يه کمکی می ترسيدم و دليلش هم اين بود که بارها شنيده بودم که زندگی زير يک سقف فرق داره ولی من که از خنديدن هامون، تلويزيون نگاه کردن هامون، چای نوشيدن هامون، حرف زدن هامون، بيرون رفتن هامون، خونه تميزکردن هامون و خيلی هامون های ديگه خوشم مياد. و اما مردم آمريکا يه عادت بامزه ای که دارند ( شايدم اين هايی که من ديدم اين جوريند) و اون اينه که ازت حال و احوالپرسی می کنند، تمام مامورهای گمرگ به من می گفتند : helle. How are you today? تو فرانسه هم بهت سلام می کنند ولی کسی نمی پرسه comment ça va? . يه چيز ديگه اين که خريد که می ري، يک نفر کنار دست صندوق دار نشسته یا وایساده و وسايلت رو می ذاره توی کيسه. من نمی دونستم بايد بهشون پول داد يا جزو وظايفشونه. خلاصه که چيزی که تا حالا خيلی خوشم اومده اينه که آدما اين جا شادتر از فرانسه هستند. منظورم در محيط کارشونه. اين احساس اوليه وا يک هفته ايه منه حالا تا بعد ببينم چی می شه:) مدام با هم شوخی می کنند و یا با مشتری ها. تو فرودگاه فیلادلفیا که خیلی همه چیز خوب گذشت. من تصورم از پلیس آمریکا یه چیز دیگه بود و اونی که دیدم خیلی با اونی که توی تصورم بود فرق می کرد. توی هواپيما يه استاد دانشگاه کنارم نشسته بود و کلی سوال های سخت مخت راجع به وضعيت زنان و دانشجو ها در ايران می پرسيد. گاهی بهش می گفتم صبر کنید تا فکر کنم و بعد جوابتون رو بدم. خیلی بد و افتضاح و شرم آوره که انگلیسیم انقدر پس رفته. وقتی چیزی می شنوم باید حداقل چند ثانیه بگذره تا بفهمم طرف چی می گه ( البته جملات سخت و لهجه های شدید) و عکس العمل نشون بدم. سپيده جون الآن به شدت باهات همدردی می کنم:) خلاصه که هشت ساعت و نیم تا فيلادلفيا راه داشتيم که فکر می کنم ۵ ساعتش با آقای استاد دانشگاه به حرف زدن گذشت. گاهی هم اصرار می کرد باهاش فرانسه حرف بزنم. آخر سر هم گفت که از نظر زبان فرانسه اون اگه تو زيرزمين يه خونه باشه، من با این انگلیسیم تو طبقه ی سوم اون خونه هستم . کلی تشويق کرد که اگر پشتش بذارم ۶ ماهه راه ميافتم. خلاصه که من کلی به همه ی انگليسی دان هامون از جمله هاله و جای لندنی و نگار ، صنم و غيره از ته دل حسودی کردم:) برم دیگه یه کم استراحت کنم. تا بعد...
|
Comments:
Post a Comment
|
تماس با مندوستانآرشيو
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
February 2010
|