ايران برای همه ی ايرانيان ، عزيزان 


بچه دبستانی که بودم يه دوست صميمی داشتم که هر دو نفرمون شاگرد زرنگ کلاسمون بوديم و نمره هامون هم تقريبا يکی بود و خلاصه خيلی با هم عياق بوديم. تو همون کلاس دختری بود که تو طبقه بندی شاگر زرنگ بودن يا نبودن، بهش می گفتيم شاگرد دوم. منتها برتری اين شاگرد دوم به ما اين بود که مامانش ماشين داشت:) و خيلی خانوم زرنگ و فعال و سر و زبون داری بود و مدام تو دفتر مدرسه بود که ببينه سهيلا چطور درس می خونه و پيشرفتش خوبه يا نه. هر دفعه هم که مدرسه برنامه ی تفريحي، علمی می ذاشت مامان سهيلا و ماشينش در اختيار مدرسه بود تا جمعی از اين معلمين رو با ما شين خودش و نه در اتوبوس مدرسه، به اين مکان تفريحی يا علمی يا فرهنگی ببره. تعجبی هم نبود که سهيلای شاگرد دوم ما هميشه در ماشين مامانش جايگاهی ویژه داشت و بنابراين در تمام اين برنامه های خارج از درس شرکت می کرد. حالا تصور کنيد خشم و ناراحتی که ما بابت اين مسيله داشتيم يکی دو تا که نبود. يه جورايی ما هم حق آب و گلی داشتيم و ناسلامتی شاگرد اول و ممتاز بوديم ولی از بيشتر اين برنامه ها محروم. کم کم کار بالا گرفت و من و دوستم و يک سری از بچه هايی که هميشه دور و بر ما می پلکيدند، تصميم گرفتيم سهيلای طفلکی رو بايکوتش کنيم و چپ می رفت و راست ميامد، بهش تيکه می پرونديم که: " هر کس رفته باغ وحش ديگه حق نداره تو جمع ما باشه! برو برو تو که همين ديروز رفته بودی منظريه! بچه ها ولش کنيد باهاش حرف نزنيد! ديگه ديروز کجا رفته بوديد؟ ما با آدمايی که با ماشين مامانشون به ما پز می دند، کاری نداريم. ما با تو روزنامه ديواری درست نمی کنيم. تو که ديروز رفته از طرف مدرسه رفته بودی سينما و نمی دونی تو کلاس چه خبر بود، بنابراين لازم نيست نظر بدی و تو کار گروهی ما دخالت کنی"...

راستی که بچه های نامهربونی بوديم ما. با همين سهيلای عزيز دو سال بعد يعنی در کلاس چهارم دبستان وقتی هر دو یه کم بزرگتر شده بودیم، دوست جون جونی شديم برای هم. سال ها بعد يه روز تو جمالزاده ديدمش که برای خودش پرستاری شده بود و منم داشتم فوقم رو می گرفتم و آماده می شدم که بار سفر ببندم. پارسال هم تلفنش رو اتفاقی پيدا کردم و از فرانسه بهش زنگ زدم و کلی گپ زديم و ياد گذشته کرديم.

حالا اين مقدمه برای اين بود که بگم، کامنت يکی از دوستان عزيز باعث شده که اين چند روز با وجود کار و گشت و گذار زيادی که داشتم، مدام ياد اون روزهای سال ۵۹-۶۰ بيافتم و کلی بر سر اين موضوع با همسر جان تبادل نظر کنيم که چرا بايد گاهی اين بحث های "خودی و غير خودی"، " خارج نشين و داخل نشين" و اين حرف ها بين اهالی وبلاگستان که خود آيينه ای ست از جامعه ی بزرگ ايران، پيش بياد؟ چرا بايد اين نگاه و دید نامهربان را نسبت به کسانی داشته باشيم که هم زبان ما هستند، شناسنامه ی ايرانی دارند، در ايران متولد شدند و گاهی با ميل و گاهی به اجبار مجبور به ترک کشور و خانواده ی خود شدند. اين که بدون شناخت کافی از ديد و نظر و سبک زندگی ديگران، تنها به صرف نبودن آنها در ايران و زندگی کردنشون در کشوری ديگر، به آنها خرده بگيريم که چون تو در ايران نيستی پس بايد سکوت کنی و حق نداری راجع به احساساتت و افکارت در مورد اين کشور حرف بزنی. خب اين بحثی ست با سابقه در وبلاگستان و سخن ها هم بی پايان در اين مورد گفته شده و شنيده شده. همون طور که گفتم کامنت دوستی باعث شد که چند کلمه ای! در اين مورد بنويسم.

ايران کشوری است در گوشه ای از اين دنيای پهناور با مردمانی گوناگون و افکاری گوناگون تر. هر کدوم از ما چه دور و چه نزديک خاطراتی در گوشه گوشه ی اون خاک داريم که فقط و فقط به خودمون متعلقه. می تونيم گاه گاهی به اين خاطرات زندگی ببخشيم و در قالب کلمات از احساساتمون بگيم؛ از نظری که داريم و برداشتی که می کنيم. هيچ کس هم حق نداره که به ما بگه چه بکنيم و چه نبايد بکنيم. چه بگيم و چه نگيم. چه حقی داريم و چه حقی نداريم. تا جايی هم که من می دونم هيج جای شناسنامه ی شخص من ننوشته که ايران شش دنگ مال منه و ديگران به علت داشتن عقيده ای متفاوت، محل زندگی متفاوت، روش زندگی متفاوت هيچ گونه حقی ندارند حتا حق اظهار نظر! چه بسا کسانی هستند که از وضعیت فعلی ایران و شرایط کنونی اون خیلی بیشتر آگاهی دارند تا کسی که در اون آب و خاک زندگی می کنه و حتا نمی دونه تو مملکتش چی می گذره. یادمه دو سال پیش که ایران بودم، در یک مجلس مهمونی یک سری از خانوم ها که بينشون دانشجو هم بود شيرين عبادی رو نمی شناختند و نمی دونستند که جايزه ی صلح نوبل رو گرفته!!! البته نمی گم همه ی کسانی که در ايران هستند تا این حد از اوضاع دورند ابدا. فقط حرفم اینه که صرف زندگی کردن در ایران، دلیلی بر داشتن حق بیشتر یا کمتر نیست. من به نوبه ی خودم ۲۷ سال در اون مملکت زندگی کردم؛ روزهای تلخ شروع جنگ و اون همه ویرانی و از دست رفتن عزیز ترین بچه های مردم رو به یاد میارم. روزهای وحشتناک بمبارون های هوایی و انتظار بی پایان برای مرگ؛ نشستیم و انتظار کشیدیم نه از سر شجاعت که از بیهودگی زندگی. ویلایی هم نداشتیم که به شمال کشور پناهنده بشیم:) و نه زیرزمینی که بعد از شنیدن هر آژیر قرمز به طرفش هجوم ببریم. چند باری هم که با اصرار همسایمون به زیرزمین خونه ش رفتیم، پشیمان شدیم. مامانم ترجیح می دادند هممون با هم و تو اتاق پشتی بمیریم تا تو زیرزمین منیرسادات ( روحش شاد) . بعد هم روزهای هراسناک موشک باران تهران و شمردن موشک ها. بیهودگی همه چیز به حدی بود که در گفتگوهای خام و از سر جوانی خودمون موشک رو به بمب ترجيح می داديم: " منکه دلم می خواد با موشک بميرم تا بمب! بمب آدم رو می بره تو هوا و بعد تالاپی ميندازتت کف زمين. موشک درو می کنه و تيکه تيکه! تو يه چشم به هم زدن تموم می شی! حتا نمی فهمی کی مردی!" بالای پشت بام رفتن ها و به موشک های تازه نفس از راه رسيده نگاه کردن و بعد با پيروزی مسير اونا رو حدس زدن. برای لحظات کوتاه فراموش می کرديم که کسانی در همين لحظه ديگه زنده نيستند و داستان زندگی شان هنوز به صفحه ی آخر نرسيده، يک باره تموم شده. ثمره ی اون روزها، خاطرات سياه و تلخيه که گاهی هجوم میارند و می خواند بهت بگند که هنوز هستند. يه روز خونه ی دوستی بودم که در نزديکی خونه شون داشتند قسمت هایی از کوه رو برای ساختن تونل منفجر می کردند و با هر بار صدای انفجار، من از خود به خود می شدم. دخترک ۵ ساله ی دوستم می خنديد و می گفت: چيزی نيست! نترس ! اينها مينه! مامان چرا نازخاتون می ترسه؟ و من جوابی نداستم که به دخترک ۵ ساله بدم. ولی از ته دلم آرزو می کنم تجربه ای رو که خودم پشت سر گذاشتم برای هيچ ملتی تکرار نشه. جنگ به هر شکل و تحت هر نامي، پر از زشتی و ويرانی و خسارته. چه به شکل جهاد و چه به زبان خودمانی جنگ. عروس خانواده ی شهيد دو تا کوچه بالاتر خونمون همیشه چشم های غمگينی داشت. اولين بار که ديدمش تازه عروس بود و پنج ماهه حامله که خبر آوردند که شوهرش از دست رفته. بار دوم که ديدمش هنوز سياه پوش بود و وقتی از دوستم علتش رو پرسيدم گفت : مگه نمی دونی با برادر شوهرش ازدواج کرده و طرف بعد از ۸ ماه تو جبهه مرده؟ بعدها شنيدم که با سومين پسر اون خانواده ازدواج کرده تا عموی دو فرزندش، پدر بچه های (دو پسر) دو برادرش شود. هيچ دلم نمی خواد باز يک روز چشمم به چشمان غمگين دخترکان اون سرزمين بيافته. زندگی موهبتی ست که تنها يک بار می تونيم مزه و طعم اون رو درک کنيم و گذشتن از اون، به گمانم، نه شجاعت است و زرنگی که تنها نادانی و جهالت است.

پی نوشت. زندگی در یک کشور دلیل موافق بودن و تایید سیاست های اون کشور خاص نیست.



Comments: Post a Comment






تماس با من

دوستان



آرشيو

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com