حيف که نشد ... 


مرکز تهران بهار ۱۳۸۳

آخرين روزهای اقامتم در تهران بود. خلقم تنگ شده بود و دلم برای خونه ی فسقلی و شهر کوچيک آروم و پر از آرامشم تنگ شده بود. از طرفی دلم برای همسر جان هم که اون ور اقيانوس ها بود تنگ شده بود. ديگه می خواستم برم. طاقت شب های دلگير دور از مامانم در تهران رو هم نداشتم. گفتم از خونه برم بيرون يه قدمی بزنم و هوايی بخورم و آماده شم تا دو روز ديگه که زمان برگشتم به فرانسه بود. تلفن همراه مامان رو برداشتم و به خانوم برادارم گفتم که می رم قدم بزنم. گفت تنها می ری؟ گفتم خب آره و خنديدم.

ساعت حدود ۹ یا ۹ و نيم شب بود و من تازه رسيدم به خيابون اصلی يعنی دو تا کوچه پايين تر از منزل برادرم. سر خيابون دوم که خيابون اصلی رو قطع می کرد، تلفن همراهم زنگ زد و پسرعموم بود که می خواست ازم خداحافظی کنه. گفتم دارم قدم می زنم که یه کم هوا بخورم. متعجب گفت که بابا نازخاتون اینجا پاریس نیست ها. اینجا تهرانه. زود برگرد خونه. بهش خندیدم گفتم: برو بابا . چراغ مغازه ها روشنه و یه عالمه آدم تو خیابونه. هنوز داشتیم حرف می زدیم که دیدم یه سری پسر مثلا امروزی سر خیابون هی دارند اشاره می کنند: خوشگله! مشروب پشروب داریم ها بیا بالا بریم صفا کنیم. باورم نمی شد دارند این ها رو به من می گند. با همین صراحت. عادت شیرین!!!!! متلک شنوی اون هم با این وقاحت کاملا فراموشم شده بود. محل نذاشتم و به حرف زدن با پسرعموم ادامه دادم ولی يه کم جلو تر يهو ترس ريخت تو جونم. گفتم بابا برو تو خونه خفه شو بهتر از شنيدن اين حرفاست. ديگه جون و جيريق حرف زدن با آدما رو هم نداشتم که باهاشون کل کل کنم. يهو خیابون شلوغ به نظرم پر از خطر شد. راهم رو کج کردم. دلم تاپ تاپ می زد. دلم گواهی می داد که الآن يه چيزی می شه. بابا چه غلطی کردم همون تو خونه می موندم و قدم زدن های شبانه ام رو می ذاشتم برای فرانسه. از خيابون اصلی زدم تو خيابون خلوت تر برادرم. دو تا کوچه مونده بود که برسم به خونه. هر چی دعا بلد بودم و اين چند ساله فراموششون کرده بودم رو غلط غولوط زمزمه کردم. فکر کنم آيت الکرسی هم خوندم. کوچکترين صدای پشت سرم به نظرم وحشتناک ترين و گوشخراش ترين صدا میومد. احساس کردم قلبم مدام میره جای معده ام و بعد به شدت خودش رو می کوبه تو گلوم. ديديد وقتی می ترسيد انگار همه ی بدنتون لمس می شه و سنگين و ديگه نمی تونيد حرکت کنيد؟ گوش هام به طرز باورنکردنی ای تيز شده بود. همين موقع ها بود که صدای کثيف کشيده شدن يه دمپايی پلاستيکی به روی زمين رو تشخيص دادم. بعد صدای به هم خوردن کليد توی جيب کسی که پشت سرم بود و به فاصله ی دو متری من داشت قدم برمی داشت و فاصله اش نزديک و نزديک تر می شد. دستش مدام تو جيبش بود. اين رو از صداهای جرينگ جرينگ سکه های تو جيبش می فهميدم. خب تو اين جور مواقع بی خودی کسی دستش تو جيبش نيست مگه در حال حال دادن به خودش باشه. بعد فاصله مون يک متر شد. خب دعا ها که کاری نکرد. بايد می ديدم که خودم چه کار بايد بکنم؟ پرنده هم که شکر خدا تو کوچه ی برادرم پر نمی زد. حالا ديگه رسيده بوديم تو کوچه ی اونا. مردک هنوز دنبالم بود. طعمه ی احمقش اون رو کشونده بود تو يه کوچه ی خلوت. می دونستم که اگه دست بهم بزنه، می زنمش و می تونم از خودم دفاع کنم ولی از فکر تماس دست های کثيفش با بدنم حتا برای چند ثانيه هم، پشتم مور مور می شد و حالت تهوع بهم دست داده بود. دو تا خونه. نمی خواستم بدوم که بفهمه ترسیدم. حالا گيرم که می دويدم کليد خونه رو که نداشتم که فوری در خونه رو خودم باز کنم. تا زنگ رو بزنم لعنتی منو تو درگاه تو رفته ی ساختمون گير می اندازه. تمام غده های درون بدنم که اسم همش يادم رفته به ترشح افتاده بودند. همونی که موقع ترس تو بدن پخش می شه. بی حس شده بودم. حالا ديگه يه خونه فاصله داريم و در لعنت شده ی پارکينگ. داره يه چيزايی مثل جوووووووون و قربون ن ن ن ن ن... پشت سرم با يه حالت مشمئز کننده ی کثيفی تکرار می کنه. خدايا چند ساله که عادت شنيدن اين کلمات از سرم افتاده بود. قباحت و برهنگی اين کلمات ترسم رو دو چندان می کنه. حالا نفس به شماره افتاده ش رو هم می شنوم. این کوچه هم که شبیه کوچه ی ارواحه و پرنده پر نمی زنه. تمام بدنم از تو می لرزید. تصمیمم رو در آخرین لحظه گرفتم و قدم هام رو تند ترکردم. دستم جلوتر از پاهام بود. هنوز پام کاملا به درگاه در نرسيده بود که دستم با فشار عصبی زنگ طبقه ی سوم رو زد. انگار برادرم پشت آيفون آماده ايستاده بود چون بلافاصله صداش تو کوچه پيچيد. در باز شد. پريدم تو خونه. از پشت شیشه ی در به چهره ی کثيفش نگاه کردم. نگاهم می کرد با صورت عرق کرده و يه لبخند تهوع آور: حيف که نشد ... خوشگله! دستش هم چنان در جیب شلوارش بود و در تاریکی گم شد...

توی آسانسور پهن زمین شدم. روسریم رو از سرم کشیدم. پرتش کردم اون ور. داشتم خفه می شدم. لعنت به خیلی چیزا. دو سال و نیمه هر ساعتی دلم خواسته از خونه م رفتم بیرون. ساعت ۹ شب سینما رفتم. ساعت ۱۲ شب از خونه ی دوستم برگشتم ، ساعت ده شب از دوچرخه سواری تنها برگشتم ولی تو مملکت کافران حتا یک نفر، حتا همون شب گردهای مست توی مرکز شهر مزاحمم نشدند. راستی هر شب چند تا دختر تو شبهای تهرون این همه ترس رو تجربه می کنند ؟ این جوری بی حال می شند. تمام بدنشون می لرزه؟ دستشون یخ می کنه؟ گاهی هم از ترس محدودیت و دعواهای ناموسی و غیره، کسی رو شریک دردشون نمی کنند؟

امروز پست جدید MED عزیز رو که خوندم و دیدم تا چه حد ناراحته، یاد این خاطره افتادم. با خانومت همدردی می کنم دوست من و مطمئنم هیچ دختر و زنی در ایران از چنین حوادثی در امان نیست. چه اونی که حجاب سفت و سخت داره و چه کسی که نداره. این جماعت بیمار (متلک گویان) حتا به مامان های ما هم رحم نمی کنند چه برسه به دختران و زنان جوان.



Comments: Post a Comment






تماس با من

دوستان



آرشيو

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com