*ما فردا جمعه ۲۸ آوريل، ۸ اردی بهشت عروسی می کنيم. رسما و طبق قوانين اين جا. اين سومين عروسی ماست :-) اوليش يه جشن کوچيک با خانواده ی خودم(مامان و خواهر و برادر و مادر و پدر همسر جان). دوميش هم که تو آلمان با دوستانمون و حالا هم که تک و تنها قراره دست هم رو بگيريم و با شاهدمون بريم جلوی آقای قاضی و عروسيمون رو ثبت کنيم. شاهدمون هم با خانومش مياد که جای مامان و بابای ما باشند بعد هم قراره بريم چهارتايی چلوکباب بخوريم. برای ثبت ازدواج هم يکی از شهرهای نزديک خودمون رو انتخاب کرديم که بيشتر ساکنانش اسپنيش هستند و من چهره های مهربونشون رو خيلی دوست دارم و هر بار ياد ورونيکا دوست مکزيکی گل خودم ميافتم. خلاصه که بار اول که رفتيم وقت بگيريم، حسابی ياد چه گوارا و اينا هم افتادم بسکه دورو برمون زياد بودند و چقدر صميمی. دوستامون گفتند بايد رسمی بيايد. من می خواستم اين بار صورتی بپوشم ولی هوا يه کم سرد شده مجبورم مثل عقدمون فيروزه ايش کنم. یه دامن و یه بلوز. حالا موندم که چه غلطی کردم که کفش رنگ روشنم رو ايران جا گذاشتم. تنها کفش پاشنه دارم مشکيه. ديگه تجسم کنيد چه شود!!! البته اگه به من بود که با همون شلوار سبز رنگ سربازی و بلوز سفيد و کتونی سفيدم می رفتم ولی گفتند بايد رسمی باشيد. ** دو هفته ی پيش که رفتيم وقت ثبت ازدواج بگيريم، خانومی که مسئولش بود توصيه کرد برای راحتی کارهام فاميل کامل همسر جان رو بگيرم وگرنه در آینده خیلی چیزها قاطی پاطی می شه. از اون جايی که فاميلی خودم رو خيلی دوست دارم و فاميلی همسر جان رو هم همين طور يه کم شک داشتم. از هيچ کدوم نمی شد گذشت مخصوصا مال خودم. یکی از قوانین خوب ایران نسبت به کشورهای دیگه اصلا همینه که خانوم ها بعد از ازدواج لزوما از فامیلی خودشون چشم پوشی نمی کنند و تابع فامیلی همسرسون نمی شند و این خیلی خوبه. در نهايت تصميم گرفتم هر دو رو نگه دارم. طولانی می شه ولی طوری نيست:) *** با همسر جان نشستيم يه جمع بندی کلی از اين يک ماه بودن با هم کرديم. ديشب وقت خوابيدن يادم اومد ا ا ا ا ا راستی راستی يک ماه داره می شه که ديگه ناراحت جدايی نيستم. هميشه وقتی ميومد پيشم، دو روز اول خوش بودم و از روز سوم شروع می کردم به شمارش روزهايی که برامون مونده. همسر جان هم می گفت: خيلی لوسی!!! آخه من مثل "وجدان بيدار" هر روز می گفتم: وای ی ی ی ۱۰ روز ديگه باهميم. ۹ روز. ۸ روز ... جون به سرش می کردم. خلاصه که ديديم چقدر بيلان زندگی يک ماهمون خوب بوده که چي، عالی بوده. هم من همسر گلی هستم هم اون نازنينه:) ( کی بود برای خودش پپسی باز کرده بود؟) به اون چيزی که داريم قانعيم و لذتش رو می بريم. هر کدوم هم گفتيم از چه اخلاق و رفتارها و عادات هم ديگه خيلی خوشمون اومده و مورد پسندمون بوده. زندگی مون این جوری بوده: قراره این جوری هم بمونه گاهی هم اینجوری و این جوری چرا اینجوری نه؟ **** اولین شبی بود که رفتم کلاس زبان: "American idioms and some phrases just for fun". همسر جان وقتی اومد دنبالم گفت خیلی خونه بدون من خالی بوده و واقعا سخته. اوم م م م حس خوبیه. *****موهام دو رنگ شده، سفیدی هاش بیرون زده. ابروهام هم تقريبا يکی درميون در اومده. فکر کنم هيچ عروسی اين جوری تاحالا خودش رو آماده ی عروسيش نکرده:-) به جان خودم وقت نشد برم آرايشگاه. مهم نيست. حال فکرکردن به اين مسئله رو هم ندارم. اون کسی که بايد جلوش قسم بخوريم و بگيم I do از دیدن من از ترس پس نيافته و کله پا نشه، کلی شانس آورديم. ****** همسر جان نشسته داره دنبال هتل رزرو کردن برای آخر ماه مه می گرده. یه چند روزی بریم مسافرت کوتاه وسط هفته (هتل ها به شدت وسط هفته ارزونند حتا چند ستاره های کلان). دو روز هتل شیک و پیک بعد یه باره قراره دو روز بعدش بریم چادر بزنیم و زیر آسمون تو چادر بخوابیم و بساط آتیش و غذای کبابی و شراب قرمز. من که از طبيعت خوشم مياد فقط اميدوارم شيری خرسی نياد سراغمون:) پی نوشت۱. عکس ها دست پخت خودمه از باغ گل یکی از موزه های ی شهرمون گرفتم. من عاشق رز و اون گل های سفيدم. تو عکس اول، من گل زردم و همسر جان گل قرمز. پی نوشت۲. چقدر دلم می خواست نگين و نازنين/ کاظم و شاهرخ و آرمان شاهدهای ما بودند. چقدر...ياد آلمان و ماجراهاش به خير!
|
Comments:
Post a Comment
|
تماس با مندوستانآرشيو
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
February 2010
|