* به آذين هم هم رفت! غريبانه بود شنیدن این خبر. غریبانه تر این که خبر را در مجلس کوچکی شنیدیم که به یادبود حسن شهباز و "ره آوردش" برگزار شده بود. قبل از شروع سخنرانی، آقای محترمی از بین شرکت کنندگان، خبر رو با صدای شکسته اش اعلام کرد. ناگهان پرتاب شدم به ۱۵ سالگی و آشنایی با "جان شیفته". تا چند دقیقه بی اختیار به آنت فکر می کردم. تصویرش وقتی در رو به روی دلدار باز نکرد؛ در سکوت به در تکیه داد و تنها به حرفهاش گوش داد؛ تصویر خیالی اش جلوی چشمم بود. ژان کریستف هم حضور داشت؛ بابا گوریو و شب پاریس و چراغ های ریز و درشت درخشانش، زنبق دره و صحنه ای که جوان عاشق اختیار از کف داده، شانه های برهنه ی معشوق رو بوسه زد؛ دختر عمو بت و چرم ساغری که هرگز نتونستم تا آخر این کتاب رو بخونم. در واقع زمانی بود که بزرگتر شده بودم و دیگه بالزاک برام جذابیتی نداشت. همیشه از خودم می پرسیدم به آذین عجب باحوصله ست! به آذین بخشی از خاطرات نوجوانی من بود. با شنیدن خبر رفتنش عجیب احساس خلا کردم... با خوندن نوشته ی آرش معتمد تحت عنوان " جان آزاد ما رفت" ، از خودم و بی اطلاعی ام نسبت به سرنوشت به آذين بعد از انقلاب خجالت کشيدم. هرگز تا به اين لحظه نمی دونستم که به آذين مترجم، در دهه ی شصت هم، شش بهار از زندگی خود رو در زندان گذرونده. معتمد می گويد: "... هر کدام از ما چهار سلول کنار هم در کميته مشترک زمان شاه و زندان توحيد زمان انقلاب جوابي داديم و سيلي خورديم. پير مرد فقط گريست و سيلي خورد. گريست و سيلي خورد..." ** نوشته ی سهيل آصفی در همين رابطه:" به آذين ما رفت: تمام عمر گدازش و سوزش..."
|
Comments:
Post a Comment
|
تماس با مندوستانآرشيو
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
February 2010
|