بعداظهری بهاری با سيمين بهبهانی 


*این نوشته مربوط به سه هفته ی پیش است و قبل از سخنرانی شیرین عبادی ولی به دلیل گرفتای زیاد نتونسته بودم به موقع تمومش کنم.

امروز عصر (جمعه) رفتیم دانشگاه UCLA برای ديدن خانم بهبهانی که به مناسبت ۸۰ امين سالگرد تولدش در اينجا مراسم سخنرانی و شعرخوانی برگزار شده بود. خوب نفهمیدم چرا دیرتر از زمانی که قرار بود، از خونه زدیم بیرون و بعد یک ترافیک شدید تو بزرگراه و نتیجه این شد که با یک ربع تاخیر به مراسم رسیدیم. در کمال حیرت و البته مایه ی مسرت و خوشحالی بود که دیدیم تمام سالن ۲۵۰ نفری پر از جمعيت بود؛ کنار ديوار، انتهای سالن، جلوی درهای ورودی و خروجی که جمعا ۴ در بود، پیر و جوون و زن و مرد ایستاده بودند. عده ای حتا در فاصله ی بين دو رديف صندلي ها،روی سن و پایین و کنار ميز روی سن، روی زمين نشسته بودند. از کراواتی تا تيپ اسپرت. به چشم خودم آقای مسن خوش تيپی رو ديدم که روی زمين چهار زانو نشسته بود. ما که نصيبمون راه پله های مشرف به سالن بود و فقط صدای گرداننده ی برنامه و سخنرانان (مجيد نفيسي، پرتو نوری علا، احمد کريمی حکاک) و شعرخوانان(هما پرتوي، فرهنگ فرهي، شيرين عنايتی) و در نهايت خود سيمين بهبهانی عزيز رو می شنيديم. ​همسر جان که خوب يه سر و گردن که چه عرض کنم، بالاتر از من سير می کنه، رفت دم در سالن و با خوشحالی گفت که خود سيمين رو ديده و منم هر چی نک پا بلند شدم نشد که نشد و خسته شدم و از ديدن اين بانوی عزيز منصرف و برگشتم روی پله ها نشستم و گوش کردم و به بروشوری که دستم بود اکتفا کردم چون هیچ کدوم از سخنران ها یا شعر خوان ها رو نمی شناختم و فقط اسمشون رو این ور اون ور دیده بودم، بنابراین به دیدن عکس هاشون روی بروشور بسنده کردم.

شيرين عنايتی با لهجه ی بامزه ای ( از نسل دومی ها) يکی از شعر ها رو دکلمه کرد. بقيه هم به نوبت يا در مورد سيمين حرف زدند و از شعر و زندگی اش گفتند و يا قسمت هايی از شعر اون رو دکلمه کردند. در نهايت داريوش (همون خواننده) شعر "دوباره می سازمت وطن" رو به همراه جمعيت خوند که البته ما پله نشين ها نخودی بوديم و فقط شنونده. ولی خوب صدای داخل سالنی ها رو از بلندگويی که برای ما محرومان در نظر گرفته بودند، می شنيديم. در نهايت همه به هيجان اومده بودند و مفصل دست زدند و نوبت به خود سيمين بانو رسيد.​اولين حرفش اين بود: "امروز، انقدر هیجان زده شدم که برای اولين بار در عمرم برای خودم دست زدم" که همه از خنده منفجر شدند. البته توضيح داد که شوخی می کنه و در واقع قصدش تشويق و تشکر از ساير برگزارکنندگان اين ديدار بوده.

سيمين زنی شوخ طبع، بسيار متواضع، دلنشين، خوش خنده و بذله گوست. به نظرم شعر پارسی برای هميشه نام اين شاعره ی شجاع و صادق و متعهد رو در تاريخچه ی خودش ثبت کرده و خواهد کرد. از اين که چنين فروتن، صميمي، دوستانه و شاد بود کلی لذت بردم. شعرهای زيبايی رو انتخاب کرده بود و باماژیک کلفت روی کاغذ نوشته بود و برای جمعيت دکلمه می کرد. با احساس و لطيف و عاشقانه. پيچ و خمی که هنگام خوندن بعضی از قسمت های شعر های انتخابی، به صداش می داد و لرزش و ارتعاش گاه به گاه نهفته در کلامش، حيرت آور بود و گاهی از يادت می برد که سيمين به زودی ۸۰ سالگی رو پشت سر می ذاره. آخر سر ديگه تاب نشستن روی پله ها و گوش دادن تنها، رو نداشتم و رفتم دم در سالن و به هر زوری بود صورت مهربونش رو ديدم. همون جا کنار همسر جان وايسادم و ديگه به صحبت های شيرينش گوش کردم.

ابتدای سخنش گفت که مشکل بينايی داره و متاسفانه چشماش ديگه قادر به درست ديدن نيست و نوشتن براش بسيار مشکل شده و برای همين هم مدام دنبال داستان هايی در مورد افراد نابيناست و دلش می خواست به همين بهانه، يه داستانی رو برامون تعريف کنه: یه روز یه خانوم حاجی بازاری خونه ش رو مرتب کرده بود و دیگه می خواست بره حمام که ترگل ورگل بشه برای حاج آقاش. تازه لباس هاش رو در آورده بود و می خواست آب بریزه رو سرش که شنید زنگ در خونه رو می زنند. تند و سریع لباسش رو می پوشه و می ره دم در و می بینه که حاجی براش توسط یکی از شاگردهاش میوه فرستاده بوده. دوباره میره تو حمام و روز از نو روزی از نو که می بینه باز زنگ در رو زدند. باز لباس می پوشه می ره دم در و می بینه اینبار پستچی اومده و نامه آورده. بار سوم که می ره تو حمام، دستش رو که روی دوش می ذاره ، باز صدای زنگ در رو می شنوه. از پنجره ی حمام نگاه می کنه و می بینه حسن آقا کوره ست. بنابراین با خیال راحت همون جور لخت و پتی می ره پشت در و در رو برای حسن آقا باز می کنه.حاج خانوم هم خیالش راحت بوده که حسن آقا کوره، در رو باز می کنه که بیاد تو چون از راه دور اومده بوده و از آشناهای قدیمی حاج آقا و حاج خانوم بوده. درضمن حاج خانوم می بینه که حسن آقا با یه بسته شیرینی اومده بنده خدا. تعارفش می کنه و راه میافته جلو و از پله ها می ره بالا و حسن آقا هم به دنبالش. همون طور لخت و عریون میشینه رو کاناپه و حسن آقا هم روبروش. می گه: خب خوش اومدی حسن آقا. صفا آوردی! این طرفا؟ حسن آقا سرخ و سفید می شه و جواب می ده: والله حاج خانوم عرض کنم خدمتتون که چشمام رو تازه عمل کردم و اینم شیرینی اش که آوردم خدمتتون...
دیگه سالن منفجر شد. خود سیمین انقدر شوخ و بامزه تعریف می کرد که من یکی دیگه نمی تونستم جلوی خنده ام رو بگیرم. بعد از این که شعر های خودش رو خوند، رو به جمعیت کرد و گفت: ترانه ی درخواستی هم خونده می شه . باز خنده بود و خنده که تو جمعیت وول می خورد. سیمین مدام در کلام و گفته ها و شعرهایی که می خوند از صلح و مهربانی و آشتی حرف می زد و از ریشه کنی جنگ و خونریزی. اولین سوالی که یکی از میون جمعیت ازش پرسید به نظرم سوال به جایی بود. از سیمین پرسید برای کشته شدگان و اعدامیان شهریور سال ۶۷ شعری گفته؟ بسیار تاسف خورد که این شعر همراهش نیست وگرنه دوست داشت خودش اون رو که اسمش "آتش به زندان افتاد" دکلمه می کرد و خاطره ای تعریف کرد از یکی از آشنایانش که هر دو فرزندش رو یک جا اعدام کرده بودند و سیمین به همراه دیگر دوستانش به دیدن این مادر می ره. مادر داغدیده تعریف می کرده که زنگ زدند و گفتند مردخونه بیاد دم زندان. و مرد خونه می ره و با ساک و وسایل شخصی دو پسرش برمی گرده. بهش می گند: در لعنت آباد تو گور انداختیمشون. اینم وسایلشون. ظاهرا این مادر به همراه چند نفر دم غروب به این به اصطلاح "لعنت آباد" می رند و خودش با دستان خودش خاک تازه ی تیره رو پس می زنه و جنازه ی یکی از پسرهاش رو از لباس سبز رنگی که خودش براش به زندان برده بوده، شناسایی می کنه... سیمین گفت کاری به عقیده ی کسی نداره و نمی گه چی درسته و چی غلط ولی کشتن به خاطر عقیده ی دیگر رو تحمل نمی کنه. دختر جوانی یک قدمی من ایستاده بود و با شنیدن این خاطره ی سیمین گریه می کرد؛ این رو از شونه هاش که تکون می خوردند فهمیدم. دلم می خواست بغلش کنم که خانوم بغل دستش که ظاهرادوستش هم بود و تازه متوجه ی حال دگرگون او شده بود، محکم در آغوشش گرفت. نفهمیدم چطور شد که اشک خودم هم گونه هام رو تر کرده بود.
در انتهای پرسش و پاسخ ها بود که بعضی از حضار کم کم سالن رو ترک کردند و ما تونستیم بریم روی صندلی های خالی بشینیم. سیمین از گنجی هم گفت و این که در آخرین روزهای قبل از سفر با گنجی تلفنی صحبت کرده و حالش خوب بوده. ازش راجع به کتک خوردنش در ۸ مارس پرسیدند که آیا حقیقت داره و چه جوری بوده؟ سیمین خندید و گفت:" یعنی به من نمیاد کتک بخورم؟ " بعد هم که قرار شد سیمین کتاب هایی رو که علاقه مندانش خریده بودند به یادگار امضا کنه که منم رفتم جلو و خوب نگاهش کردم. چقدر طفلک از بین رفته ولی همچنان سر حال و شاد و شوخ و خانوم. خانوم جوانی که همراهش بود دید من ساکت ایستادم و با لبخند دارم به سیمین نگاه می کنم، انگار دلش سوخت و به من گفت که کتاب رو بدم که سیمین امضا کنه. اسمم رو پرسید که من هم اسم خودم رو گفتم هم اسم همسر جان رو. اونم گفت: سیمین جان برای خانوم" نازخاتون" و "همسرجان" این کتاب رو امضا کنید. تا اومدم بگم "خانمش" رو حذف کنید فقط بنویسید "نازخاتون" ، کار از کار گذشته بود. تنها ناراحتی ام این بود که چرا دوربینم رو فراموش کرده بودم...

پی نوشت. یکی از سخنرانها در ابتدای سخنرانی اش انقدر القاب قلمبه سلمبه در مورد سیمین بهبهانی به کار برد که کلی اعصابم خرد شد. آخه ما ایرانی ها کی می خوایم این فرهنگ تقدس بخشیدن و آسمانی کردن آدم ها رو کنار بگذاریم؟ اونم از جانب کسی که خودش اهل قلمه و فرهنگ ساز! لقب "مادر وطن" یا لقب های دیگه، اغراق آمیزند و باعث می شه از اصل ماجرا دور بشیم. بهتر بود می گفت: سیمین شاعره ی متعهد ، قوی، زن، با اصالت، تحول گر ایرانی...



Comments: Post a Comment






تماس با من

دوستان



آرشيو

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com