افتتاحیه ی جام جهانی* 


در راستای اين که اين روزها تب فوتبال همه رو گرفته و بعضی از وبلاگ ها کم خواننده شده يا کم کامنت گذار شده، از جمله اين وبلاگ، منم تصميم گرفتم يواشکی تا کسی حواسش نيست به روز بشم.
اول این که من امروز سر ساعت ۷ و ۵۴ دقیقه و ۳۶ ثانیه به هوای دیدن افتتاحیه جام جهانی فوتبال که همسر جان ذوقش رو داشت، از خواب بیدار شدم. نمی دونم منکه زیاد ذوقش رو نداشتم در این روز تعطیل (همسر جان امروز تعطیل بود و منم کلاس نداشتم) چرا از خواب به قول اصفهانی ها، جستم؟

امروز البته به جهتی دیگر خيلی خوشحالم چون امتحان کتبی راهنمايی رانندگی رو که به اصرار می خواستم فقط و فقط به زبان انگليسی پاس کنم را با سلام و صلوات يه ضرب و همون بار اول پاس کردم و دنيايی در عظمت اين پيروزی اوهو (صدای سرفه است:) مات و مبهوت و حيران ماند. چند تا دختر جغله ی آمريکايی هم که تو صف نهایی پشت سر من وایساده بودند و برای بار دوم داشتند امتحان می دادند، گفتند : بابا ای والله!!! حالا نمی دونستند فاصله ی سنی من و اونا چندين دهه است ها. منم به روی خودم نياوردم. همسر جان هم که اون دور دور ها طفلک کوچولوی من رو پا وايساده بود و نگرانی در چشماش موج می زد. آخه سر ۲۰ دلار شرط بسته بوديم که بهم بده اگر من همون بار اول برنده بشم. البته این شرط بندی ماجرا داره . باز هم در راستای اين که ما در آخر هر ماه با هم گفتگوهای جدی می کنيم ( گفتگوهای واقعا جدی ها، نه با خنده و شوخی) و از عملکرد یک ماهی که گذشته، داد سخن می دهیم و "عقده ی دل می گشاییم". هفته ی پيش انتقاداتی راجع به مسئله حیاتی رانندگی بنده، از جانب همسر جان بر من وارد بود که : دو ماه است که دارم اين کتابچه ای رو که سه سوت می شه خوندش ، می خونم و هنوز تمومش نکردم و بازی بازی می کنم.

حالا علت این همه وقت گذاشتن چی بوده؟ خودم براتون می گم: روزهای اول که منتظر همسر جان می شدم که بياد روی کاناپه يا تخت کنار من لم بده و من بخونم و اون گوش بده وگاهی اگر اشکالی داشتم به سوالات من جواب بده و برام توضيح بده. بعد از چند روز ديگه خودکفا شدم و با ديکسيونرم ( همون ديکشنری) رو کاناپه لم می دادم و خودم می خوندم ولی بيشتر از يکی دو صفحه جلو نمی رفتم چون باورم شده بود که انگار می خوام امتحان کنکور سراسری بدم. بعدم رفتيم سفر و عملا دو هفته از این کتاب مقدس دور بودم، بعد هم که مثل یک خانوم خر این روزها دارم هی خر می زنم و ساعت ۸ صبح که از خونه می رم ساعت ۳ بعداظهر خسته و کوفته برمی گردم. يعنی دو ساعت و نيم در آزمايشگاه گرامر می خونم و با نوار و فيلم کلنجار می رم. نه خودم هم قبلا معلم فرانسه بودم، کلی نسبت به خودم سخت گیری می کنم:) عصر که ميام خونه تازه ناهار می خورم و يک ساعت به زور پای برنامه های اکثرا مزخرف تلويزيون می شينم و اگر گاهی شانس بیارم یه فیلم خوب تو تلویزیون پیدا کنم، می بینم. کم کم سرو کله ی همسر جان پیدا می شه و با هم گپی دوستانه می زنیم و چایی و میوه می خوریم و گاهی میریم بیرون پیاده روی ، گاهی خرید خونه، گاهی برنامه ای فرهنگی. دیگه ۱۰-۱۱ شب هم یه ای-میلی، وبلاگی می خونم و اگر باز هم وقت کنم کتاب می خونم و بعد هم خواب. حآلا این وسط شما بگید، کی من درس خون می تونستم اون کتابچه ی راهنمای رانندگی رو بخونم؟

من البته همون موقع که داشتیم جدی گفتمان می کردیم، به همسر جان گفتم که هر کسی مد دو فونکسیون مان(mode de fonctionnement )خودش رو داره. یکی کند پیش می ره ولی با دقت می خونه مثل من ( حتاتک تک لغت های کتاب رو هم از تو دیکسیونر در آوردم و همه رو حفظ شدم). از این شاخه به اون شاخه هم نمی تونم بپرم. ولی چشم، باهات شرط می بندم که فقط یک بار جان برکف می رم تو اداره ی راهنمایی و رانندگی و سربلند و سرافراز و پیروز به حول و قوه ی الهی میام بیرون. تو هم نمی خواد هر هفته من رو ببری برای امتحان. تازه شم ارزون حساب می کنم و فقط ۲۰ دلار باهات شرط می بندم. (همسر جان تهدید کرده بود فقط و فقط دو بار حاضره من رو تا اون جا ببره و بار های بعدی من باید با اتوبوس یا خط ۱۱ خودم رهسپار اون جا بشم و البته من تو دلم می خندیدم و می گفتم شتر جون در خواب بیند پنبه دانه...)

القصه که یک کوهی کندیم و بابتش هم شادیم:) و ۲۰ دلار هم مبلغش با تکس و هزینه ی امتحان، رسیده به ۵۰ دلار که دریافت خواهد شد.
تازه بعدش هم همسر جان این کاروان شادی را هدایت کرد به سمت یک رستوران ایرانی تو شهرمون که تازه باز شده و در واقع یه خانواده هستند که اون جا رو می گردونند و همشون روسری سرشونه و البته اولش خیلی اخمو بودند و نمی دونم چرا روسری رنگ مشکی هم سرشونه. ولی الحق والانصاف عدس پلوی مشتی داشت که من خوردم ( فقط نصفه ش رو تونستم بخورم و بقیه اش رو آوردم که فردا بخورم و بابتش کلی پز دادم به همسر جان) و همسر جان جوجه کباب خورد. البته دختری که غذای ما رو سرو کرد، اخر سر یه ته لبخندی به ما زد. رویهمرفته دختر گلی بود. رستوران درست روبروی کالجیه که من می رم، حالا می خوام چند بار برم و ساندویچ کتلت و آش رشته بخورم و درضمن بهشون پیشنهاد کنم که تو رو ابوالفضل روسری رنگی سرتون کنید :) ۱۱۱۱ یا ۲۲۲۲ رو که یادتونه؟ همون قضیه ی شمردن فضول ها دیگه...

همسر جان هم بعد از این که از رستوران اومدیم بیرون گفت که این شیرینی قبولیت بود عزیزکم. منم گفتم حاشا و کلا که من غذا رو در ازای شیرینی قبول کنم که واقعا نشدنی ست. شیرینی سر جای خود خواهد بود و من حیث المجموع به روی مبارک نیاوردم که من قبول شدم و من باید شیرینی بدم نه همسرکم.

* اگر بین تیتر و متن رابطه ای پیدا کردید، به منم بگید:)

** قرار بود اصلا این پست کلا راجع به یه مطلب دیگه باشه ولی نمی دونم چی شد، دست هام یاری نکردند و خودشون هرچی خواستند نوشتند و حاصلش آن شد که در بالا می خوانید:)



Comments: Post a Comment






تماس با من

دوستان



آرشيو

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com