*امروز روز جهانی پناهندگان بود...

**ديروز: (تقدیم به کسی که خودش می داند)
تازه از سر کار برگشته بود خانه؛​ لباسش را کنده بود؛ داشت تی شرت تنش می کرد.
به طرفش رفت؛ می خواست غافلگیرش کند و یواشکی قلقلکش بدهد؛ مثل هميشه که جينگولک بازی در مي آورد؛ آهسته به او نزدیک شد.
بی خبر از همه جا دستانش را بالا برد؛ بعد برای مرتب کردن لباسش با شتاب دستانش را پايين آورد؛ آرنج دستش با شدت به چانه ی او خورد.
درد به سرعت در تمام صورتش پخش شد؛ به جمجمه اش رسيد؛ دقیقا بالای پیشانی اش؛ چشماش هم درد گرفت؛ با دستانش چانه ی خود را گرفت؛ روی تخت نشست.
سرآسيمه به طرفش خم شد؛ مدام می پرسيد که چه شده است؛ سخت در آغوشش گرفت؛ سر او را روی سينه ی خود گذاشت؛ بی مهابا به سر و پيشانی و گونه هايش بوسه می زد؛ بی اختيار عذرخواهی می کرد.
به زور خنديد؛ گفت که چشمانش، پیشانی اش و شقیقه هایش درد می کند.
شقیقه هایش را به آرامی لمس کرد؛ با نوک انگشتانش دایره وار سعی کرد آرامشان کند؛ چشمانش را نیز.
فکر غریبی آزارش می داد؛ فکرش را به زبان آورد؛ این ضربه ی ناگهانی او را به یاد دخترکی انداخت؛ دخترکی که بدنش، صورتش، قلبش هر روز پذیرای ضرباتی می شد که ناخواسته و حساب نشده نبودند؛ بغض غریب تری گلویش را فشرد؛ سکوت کرد.
سخت تر در آغوشش گرفت؛ گفت "خدا نکند"؛ گفت "روزگار غریبی ست"؛ گفت "می داند، می فهمد"؛ گفت دوستش دارد.
آرامش برگشته بود اما تصویر دخترک از یاد نرفتنی بود...

***امروز:
روی کاناپه نشسته بود؛ روبروی تلویزیون؛ چشمانش را به دهان خبرنگار دوخته بود.
نگاهش کرد؛ پلک نمی زد؛ او نیز با دقت بیشتری به خبرنگار گوش داد.
چشمانش برق می زد؛ عصبی بود شاید؛ هویت برق چشمانش مبهم بود.
گاهی به چشمان او و گاهی به صفحه ی تلویزیون نگاه می کرد؛ به چادرهای پناهجویان سودانی؛ به بچه های گرسنه؛ به دست های کوچکی که به طرف تکه ای نان دراز و درازتر می شد.
پلک هایش همچنان با یکدیگر غریبه بودند؛ از یکدیگر دوری می کردند.
به پسرک ۷ ساله ای چشم دوخت؛ پسرک دوان دوان در پی ماشین حامل غذا می دوید؛ پسرک ۶ ساله ی دیگری با کارتونی خالی در دست، تکه ای نان را التماس می کرد؛ ديگر غذايی نبود.
نفسش بند آمده بود.
به طرفش رفت؛ دلش آغوش گرم او را می خواست؛ می خواست درد دیدن گرسنگی بچه های دارفو را در آغوش او کمی التیام دهد؛ آرامش کند؛ گفت"بچه های گرسنه..."؛ سکوت کرد.
مثل همیشه او را در آغوشش به سختی نفشرد؛ گویا سنگ شده بود؛ حرکتی نکرد؛ کلامی حتا بر زبانش جاری نشد.
سرش را در گریبان او پنهان کرد؛ واکنشی احساس نکرد؛ عجیب بود؛ سرش را برگرداند؛ می خواست علت را در صورت او جستجو کند.
گریه می کرد؛ چشمانش تر شده بود؛ گونه هایش خیس؛ نگاهش را دزدید.
قلبش لرزید؛ آغوشش را محکم تر به او تقدیم کرد؛ باز سرش را در گريبان او پنهان کرد؛ آهسته زير لب برايش زمزمه کرد؛ زمزمه ای بی صدا؛ بوسه هايش پياپی شد.

پی نوشت۱. هوس کردم دو نوشته ی بالا رو به سبک "رمان نو" يا "داستان نو" بنويسم. در نوشته ی بالا نقش نقطه و نقطه ويرگول مهم است. سعی کردم هيچ گونه ضمير فاعلی در ابتدای جمله ها نيارم. هر خط متعلق به يک پرسوناژ است.
پی نوشت ۲. خواهر جون جونم فردا مياد پيشم.​ کلی خوشحالم بابت سوغاتی ها:)) شايد در يک ماه آينده کمتر آفتابی بشم. يهو نگران نشويد عزيزان.



Comments: Post a Comment






تماس با من

دوستان



آرشيو

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com