خوب من اولين گريه ی واقعا هق هقی ام رو امروز با موفقيت در خونه مون به انجام رسوندم. فکر نکنيد علتش فقط اين کلاج بی شعور و نفهم ماشينمونه که من با تمام وجودم ازش متنفرم ها. دلايل زيادی پشت اين هق هق توی تاريکي، البته با صدای بلند، و زير باران نوازش های همسر، وجود داره. اين همه مصيبت توی اين مدت کوتاه بايد يه جوری خالی می شد. يه احساس بد بی شعور بودن بهم دست داده اين روزها. از وقتی مردم دارند گر گر و الکی کشته می شند توی لبنان، دارم می ميرم. ياد اون روزهای کثيف جنگ ميافتم که نمی دونم اون سال های اول جنگ همون وقتی که ما ديگه تو خاک عراق بوديم، جام زهر الاغ کجا بود رفته بود گم و گور شده بود که اينهمه سال مصيبت گم شدنش رو من و امثال من بکشند؟ دلم می خواد سر به تن نماینده ی اسراییل تو سازمان ملل نباشه که میاد پشت تلویزیون و به خودش اجازه می ده که از طرف مردم لبنان حرف بزنه و از شادی اونا بگه. پر روی بی چشم و رو . نمی دونم هيام دوست لبنانی ام کجاست؟ ای-ميلش رو گم کردم. نمی دونم سهيلا کجاست؟ اون پسر پرشر شوره لبنانی که با ماشين دکپوتابلش ( همو نا که سقف نداره) تو شهر کوچيکمون با دوست دخترش ويراژ می داد و گاهی جلوی در دانشگاه ما بر و بچه های ايرانی رو که می ديد، از خوشگلی ايرانی ها می گفت و گاهی تو اون رستوران مرکز زبان وقتی بچه های ايرانی تازه وارد رو کنار ما می ديد، چشمکی نثارمون می کرد و بلند می گفت: از ايرانی ها متنفرم. بريد ديگه از لبنان. جل و پلاستون رو جمع کنيد! يه بار هم يکی از دخترهای دانشجو چنان شور حسينی گرفتش که لحن شوخ پسره رو نفهميد و گفت : آقای محترم به ايران توهين نکن.منم از لبنانی ها متنفرم:) طفلک هاج و واج مونده بود و می گفت که شوخی کرده بابا جون. نمی دونم محمد که يک هفته بعد از اومدن من قرار بود بره لبنان، الآن کجاست؟ سالمه؟ سلامته؟ اين يکی از دلايل گريه ای بود که در ساعت ۸ و ۴۵ دقيقه و ۲۳ ثانیه ی شب سه شنبه اتفاق افتاد. ( تقلید از دایی جان ناپلئون) دليل اصلی اش اين بود که امروز بعد از ۲۵ روز دوباره با بيژن رفتيم يه سه ربعی تمرين رانندگی کنم. اين سومين بار بود. اولش هم خيلی خوب بود بعد ديگه اين کلاج نفهم، بازی در آورد.احساس کردم ديگه هيچ وقت راننده نمی شم. اصلا بدتر از اين: قهر کردم از ماشين اومدم بيرون. از ماشين دنده ای بزرگ بدم مياد. من آخه هيچ وقت رانندگی نکردم. فقط قبل از اين که از ايران بيام يه گواهينامه ی فوری فوتی گرفتم و تمام شد رفت. ماشين نداشتم که تمرين کنم ( قابل توجه اونايی که فکر می کنند بنده مرفه بی درد بودم:)))) به بيژن گفتم که چقدر از کلاج اين ماشين بدم مياد. تا چند دقيقه از فرط خنده ، همون موقعی که من تو تاريکی داشتم گريه می کردم و اون بغلم کرده بود، شونه هاش می لرزيد. بهش گفتم: نخند! :)) آقا من با اين ماشين نمی تونم بين کلاج و گاز تعادل برقرار کنم. خب معلومه که از اين بی استعدادی و خنگی خودم عصبانی بشم و ترمز دستی رو بکشم و همون وسط پارکينگ به بيژن بگم : من ديگه رانندگی نمی کنم. بدم نميومد اون موقع يه لگد هم به تاير ماشينه بزنم دلم جلا پيدا کنه و تگری بشه ولی خودم رو کنترل کردم. اين از دليل اول گريه ی . دليل ديگه اش هم اينه که از وقتی خواهره رفته خيلی دلم می سوزه که چرا انقدر زود گذشت. دليل چهارمشم اينه که از هرچی آدم اصفهانی پول پرسته که باعث آزار و اذيت ديگران می شه و همه چی رو در پول خلاصه می کنه و آدما رو با میزان پول و دارایی شون ارزش گزاری می کنه ، بيزارم...
|
Comments:
Post a Comment
|
تماس با مندوستانآرشيو
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
February 2010
|