انگار ماه رمضان شده. گاهی حس می کنم چقدر دور شدم از آدم ها و چیزهایی که دوستشان داشتم و نداشتم. ماه رمضان يا ماه رمضون برای من خاطره ی تابستان های اصفهان و خانه ی مادربزرگه. افطار خوردن های دور همی و دست جمعی. پدربزرگ غرغرو که نمی دونم چه اصراری داشت که بچه ها و نوه ها قبل از روزه باز کردن، هول هولکی نماز بخونند و خوب اشکالی نداره که اين دولا راست شدن ها همش با فکر خوراکی های خوشمزه و بوی خوش زولبيا و باميه و عطر دلنواز هندونه ی زمين های پدربزرگ باشه. تو خونه ی پر از صفای مادربزرگم که بساطش با رفتنش جمع شد و رفت، ولوله ای در می گرفت این روزها. سینی دالبری آشپزخانه ی مادربزرگ پر می شد از استکان های اب جوشه با چند قاشق شکر. چای خوردن رسم نبود. بعد از افطار کردن یکی از دایی ها تخمه خربزه و گرمک ها رو بو می داد و تازه خانواده ی شلوغ مادربزرگ دور ماهی تابه ی پت و پهن تخمه حلقه می زدند و تق تق تخمه می شکستند. خنده بود و شادی، تو گویی مهمانی بزرگی بر پا بود. طرف های ساعت ۹ شب، مادر بزرگ چادر رنگی ش رو سرش می کرد و با بقیه راه میافتادیم خونه ی فامیل های دور و نزدیک. به این مهمونی ها می گفتیم: شب نشینی. مادربزرگ می گفت :" یه ماه رمضونه و شب نشینی هاش! باید صله ارحام پرستی رو به جا بیاریم. " گپ زدن ها و دور هم جمع شدن های فاميل و مهربانی و صفای اون ها ، بی غل و غشی آدم ها و ساگی شون به جرات می تونم بگم بعد از انقلاب پر کشید و رفت. انگار نه انگار که این آدم ها همون آدم های مهربان و ساده ی اون سال ها بودند. تو و منی ها، مومن های دو آتیشه ی تازه به دوران رسیده ی فامیل، امربه معروف کردن های حال به هم زن بعضی از خانم های عزیز فامیل که سابقا مدل موهاشون حتما می بایست گوگوشی باشه و حالا دماغشون رو هم به زور می ديدي، کينه ها و تنگ نظری ها همه و همه خوشی های ان روزهای شاد ماه رمضان رو کمرنگ ت و کمرنگ تر کردند. وقتی مادربزرگ برای هميشه رفت، می دونستم ديگه هيچ وقت بوی تخمه ی بو داده و صدای تق تق شکستن تخمه ها تو فضای دلپذير خانه ی مادربزرگ نمی پيچد... اما ماه رمضان تهران، ياد اور مهربانی های انسان نازنينيه که ديگه هيچ وقت صدای پر مهرش را نخواهم شنيد. مرد بزرگی که توی زندگی، جز خوبی کردن به ديگران کار ديگه ای نکرده بود. سفره ی ساده و مختصر خانه اش هميشه پهن بود و در خانه اش به روی غريبه و آشنا باز. زحمتکش بود و درستکار با قلبی به وسعت آسمان آبی. از جنس مادربزرگ بود و مثل او با چشم بر هم زدنی رفت. امروز وقتی در نبودنش با همسرش حرف می زدم، برای لحظه ای چشمانم را بستم و خانه ای شلوغ و پر رفت و آمد ان سال ها را تصور کردم. امروز اما سفره ی افطارشان تنها دو مهمان داشت. از تصور تنهایی و سکوت خانه ی پرصفای آن ها، بغض کردم. چقدر ماه رمضان بدون مادربزرگ و هیاهوی خانه اش، بدون آقا رضا* و مهر بی پایانش، دلگیر و غمزده است... *آقا رضا صداش مي زديم
|
Comments:
Post a Comment
|
تماس با مندوستانآرشيو
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
February 2010
|