ديشب که همسر پشت کامپيوترس نشست منم دفتر و دستکم رو جمع کرد اومدم روی تخت پهنش کردم. به عادت تمام اون روزهای دانش آموزی دمر افتاده بودم روی متنی که داشتم ترجمه می کردم و هر بار هم بلند می خوندم که اون هم نظری بده. غرق بودم لابه لای کلمه ها و جمله ها که لينگ گزارش تد کاپل رو باز کرد و گفت که نگاه کنم. اولين لينک مربوط بود به مصاحبه ی اين خبرنگار کانال ديسکاوری با يک آقايی در تهران. گاهی نگاه کردم گاهی فقط گوش دادم. دومين لينک مربوط بود به مصاحبه ای با يک جوون اصفهانی و دوستاش در ميدان نقش جهان. نمی دونم چی بود تو کلام اين بچه (پسر دبيرستانی) که انقدر منقلبم کرد. لهجه ی اصفهانيش، سادگی و راستگوييش، يه جور مظلوميت یا نگاهش؟ خيلی بهم ريختم. شايد ياد روزهای گذشته ی خودم افتادم شايدم ياد برادر کوچکم. شايد ياد خيلی از آرزوهاييم افتادم که يه روزی حتا تصور دست يافتن بهشون رو هم نمی کردم. شايد ياد بدو بدو های خودم برای پيدا کردن کار، گريه هام، نا اميدی هام، طفلکی بودنم در اون روزها که رنگش گاهی بدجوری خاکستری می شه. یاد روزهای خوب گردش تو نقش جهان، یاد مظلومیت خیابون چهارباغ که یه سری دورشهری به اسم ساختن مترو دارند خرابش می کنند ، ياد چيزهايی که می تونستيم داشته باشيم و ازمون دريغ شد... لينک کامل مصاحبه ها اين جاست. می تونيد ببينيد.
|
Comments:
Post a Comment
|
تماس با مندوستانآرشيو
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
February 2010
|