باز هم ۹ آذر. چهارمین سال!​ نمی دانم تا کی می خواهم سال هايی را که نيستی بشمارم. امروز که از پنجره ی آشپزخانه به آسمان آبی و زردی دلنواز خورشيد نگاه کردم، ياد يک روز بهاری افتادم که تمام خيابان ... تا خانه را پياده آمديم. وقتی ۹ آذر از راه می رسد ياد روزهايی ميافتم که خوب بودند. روزهای تلخ اما گاه گاه به سراغم می آيند ولی ۹ آذر دلم برای غربت و تنهايی ات به درد می آيد. حتما می آيند با گل! امروز پنج شنبه است. مطمئنم يکی از ما که مهربان تر از ديگران است و بود به سراغ​ تنهای ات خواهد آمد. با خانواده ی کوچکش. پسرانش می پرسند از تو. با دستان کوچکشان به عکس روی سنگ اشاره می کنند و او کلمه ی پدر بزرگ را برايشان تکرار خواهد کرد...



Comments: Post a Comment






تماس با من

دوستان



آرشيو

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com