خیلی اوقات برام اتفاق افتاده که خواب دوستی قدیمی، فامیلی دور و یا کسانی رو می بینم که حتا از نزدیک هم ندیدمشون. مثلا دو بار به فاصله ی چند ماه خواب یکی از دوستان دوره ی راهنمایی ام رو دیدم که نزدیک ۱۵ ساله حتا نمی دونم چه می کنه و ندیدمش. خواب دیدم شوهرش و دو پسرس رو بهم معرفی کرد و من رو برد تو مطب دندانپزشکی اش و خلاصه از زندگیش برام گفت. بار دوم باز اومد به خوابم. اون موقع هنوز فرانسه بودم. اومد و این بار از تک تک خواهراش گفت و من رو برد خونه ی جدیدشون و دیدم دیگه تو اون محله ی قدیمی نیستند. مادرش پیر شده. خواهر کوچیک هاش با شوهراشون اومدند توخوابم و خلاصه که جالب بود. آتشی به جانم افتاد که چطور می تونم پیداشکنم. با یکی دیگه از همدوره ای هامون که هنوز تو اون محله زندگی می کنه تماس گرفتم که تو رو به پیر به پیغمبر از فلانی چه خبر داری و می تونی پیداش کنی ؟ دوست طفلک مشترکمون رفته بود دم خونه ی سابقشون و دیده بود از اون جا رفتند و هیچ کس از آدرس فعلیشون خبر نداره ولی شنیده بود که این دوست ما دو تا پسر داره و برای خودش دندون پزشک هم شده و خلاصه یه جورایی این خواب من انگار درست در اومده بود. خواب هایی از این دست زیاد می بینم و گاهی نه همش ولی گاهی به واقعیت تبدیل می شه. همسر عزیز دل می گه تا حالا کسی رو ندیده که به اندازه ی من خواب ببینه (مثل همون سوسکه و دست و پای بلورین دیگه:) مثلا هر وقت از آزی نامه ی کاغذی دارم و یا از یه سری دوستام ای-میل دارم شب قبل یا روز قبل خوابش رو می بینم. حالا این که چیزی نیست ، مسئله ی مهم تر اینه که چند سالیه می تونم روند خوابم رو تغییر بدم یعنی اگر شب خواب بدی ببینم که در خطرم، وسط خواب و سر به زنگاه از خواب بیدار می شم . با چشمان بسته آبی می خورم یا دستشویی می رم که خواب از سرم نپره و بعد میام سر جام می خوابم و دنباله ی خواب رو به میل خودم تغییر می دم. یعنی سوپرومن بازی و این حرفا... دیشب خواب دیدم در طبقه ی دوم یک ساختمون بسیار کوچیک یک اتاق خیلی کوچیک دارم و اتاق بغل دستی ام هم یکی از دوستان هندی ام که یه پسر جوانی ست اجاره کرده و تو پا گرد طبقه ی پایین یک اتاق باز هم کوچیک تر از ما هست که صدام حسین اونجا نشسته . توی خواب می دونستم که قراره اعدامشکنند و خودش هم اطلاع داشت. بیچاره آسته می رفت و آسته میومد و منتظر اجرای حکم بود. ظاهرا دادگاه بهش اجازه داده بود که تا قبل از مرگش آزاد باشه. محله مون شبیه محله های قدیمی تهران بود. من تو خواب فکر می کردم در فرانسه هستم ولی جالب این جا بود که وقتی می خواستم آدرسم رو به پلیس بدم که حالا شرحش رو می دم، آدرس خونه ی حالامون رو در آمریکا می دادم. چه آش شله قلمکاری شد ها... یه بار صدام از خرید برگشته بود و بیچاره یک کوله انداخته بود روی شونه اش و ریش و سبیل هم داشت . تقریبا ظاهرش مثل همون وقتی بود که تو عراق گرفته بودندش ولی ریشش کوتاه تر بود. باری ایشون داشت از خرید میومد که من توی راه پله دیدمش و بهشسلام کردم و اونم با تعجب که یکی پیدا شده بهش سلام می کنه، جوابم رو داد. بعد چند ساعت بعدش که من بر می گستم دیدم در اتاقشرو باز کرده و ملتمسانه نگاه می کنه. نشستم تو راه پله و اونم نشست روی پله ها ولی پایین تر از من. راجو هم اومد رد شد و محلشنذاشت و با اشاره به من گفت که چرا با این مردک نشستی. خلاصه که صدام شروع کرد درددل کردن با من و تو چشماش اشک جمع شده بود. منم خوب گوش می کردم و نچنچ می کردم. بعد فرداش دیدم اومد تو طبقه ی ما و می خواست بره تو اتاق راجو ولی راجو بیرونشکرد و گفت که همون تو راه پله بمونه بهتره. عد خواست بیاد تو اتاق من که یه چایی با هم بخوریم و منم وحشت کرده بودم چون احساس می کردم پررو شده و ممکنه باعث دردسر بشه. رفتم تو اتاقم ولی دیدم داره در رو هل می ده. منم در رو با هر چی فشار بود بستم و اومدم سراغ تلفن همراهم و به پلیس زنگ زدم و با بدبختی و ترس و لرز و صدای آهسته، آدرس خونه ی خودم و همسر جان رو دادم. خانمی که پشت گوشی بود گفت ببخشید ولی هیچ نیرویی نداریم که به محل اعزام کنیم . نه ماشین داریم و نه مامور. حالا صدام هم هی داشت با قفل در ور می رفت و عنقریب بود که بیاد تو. من زنگ زدم به یه جای دیگه و خلاصه گفتند تا یک ساعت دیگه پلیس میاد. منم دیگه دیدم چاره ای نیست، رفتم توی تراس و از اونجا مثل زورو پریدم تو کوچه و همون جا وایسادم. صدام اومد تو اتاق من و شروع کرد به گشتن وسائلم و من هم آه از نهادم بلند شد چون پول و یک کیسه جواهر و طلا رو جا گذاشته بودم و تمام کارت های شناسایی ام رو. ایشون هم جواهراتم رو برداشت و اومد تو تراس و جلوی چشم من جواهرات و پولم رو که تو یه کیسه ی پلاستیکی بودند برداشت و اون طلا زرد های دهاتی که نمی دونم از کجا اومده بود تو اون کیسه و من اصلا کی خریده بودمشون رو از رو تراس پرت کرد جلوی پام. بعد هم گفت که حآلا میاد حسابم رو می رسه و من نمی دونستم تو اون تاریکی چه بکنم... اینجا بود که با علم به ناتوانی ام در سر سامان دادن به اوضاع و احوال در خواب، از خواب بیدار شدم و اطمینان پیدا کردم که تو خونه ی خودمون و پیش همسر جانم. هر چه بیشتر چسبیدم به همسرم و خوشحال و مصمم و قوی برگشتم تو دنیای خواب. یک فلشبک زدم به زمانی که تلفن می زدم به پلیس. از همون جا به همسر جان زنگ زدم و اون گفت ترتیب اومدن پلیس رو می ده. بعد دویدم طرف پول و مدارک و البته کیسه ی طلا و جواهر و بعد پریدم تو تراس و بعد توی کوچه و منتظر شدم که قیافه ی صدام رو ببینم که این بار دیدنی بود. صدای بوق ماشین پلیس رو از دور می شنیدم که دیگه خوشحال و راضی از خواب بیدار شدم و دیدم جدا صدای آژیر ماشین پلیس از خیابونمون داره میاد. ساعت رو هم نگاه کردم نزدیک ۴ صبح بود و دیگه با خیال راحت خوابیدم. حالا تعبیرش چیه و اصلا صدام حسین تو خواب من چی کار داشت؟ این رو دیگه باید متوالیان امر و صاحبان نظر بدونند... :))))
|
Comments:
Post a Comment
|
تماس با مندوستانآرشيو
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
February 2010
|