اين مقاله به شدت ارزش خواندن دارد. برای دوستان در ايران و به خاطر فيلترينگ تمام مطلب را اينجا می گذارم. نکات آموزنده بسیار دارد. از دستش ندهید. "تا وقتی سخن يک ديگر را نمی شنويم، خود را قطب جهان می دانيم، مرگ مخالف را می طلبيم و هر که را مانند ما سخن نگفت به تهمت و افترا و گلوله به مسلخ می بريم، شاهان کوچکی هستيم که اگر زمانه ما را بر تخت بنشاند قبای استبداد خواهيم پوشيد و شمشير جلاد را تيزتر خواهيم کرد." شاه آمد، هوشنگ اسدی روزی که بعد از تاريخی طولانی - يعنی همه تاريخ ايران – "آخرين شاه" با چشمانی گريان رفت، ما زخميان، شلاق خوردگان، زندان رفتگان، ممنوع شدگان، ما مدعيان آزادی همگان و برابری بشريت، مناديان آزادی ليبرالی و عدالت سوسياليستی و بهشت مذهبی؛ تاج شاهی را که هزاران پاره شده بود بر سر گذاشتيم همان روز که روزنامه ها با تيتر "شاه رفت" در آمدند، در ميادين مجسمه اش را پائين کشيدند؛ در کوچه عکس هايش را دريدند و در خيابان ها پايکوبی و شادمانی کردند، آنروز بود که شاه آمد. گمانمان که "شاهگ" يکی است که از دو هزار و پانصد سال پيش، به زور و به نام های گوناگون تاج بر سر نهاده، خود را فر ايزدی و مهر آريا می خوانده و بر ما حکم می رانده است. هم او شلاقمان می زد، و به زندانمان می برد اگر به فرمانش نبوديم و يا در درستی حرف و رفتارش چند و چون می کرديم. و روزی که بعد از تاريخی طولانی - يعنی همه تاريخ ايران – "آخرين شاه" با چشمانی گريان رفت، ما زخميان، شلاق خوردگان، زندان رفتگان، ممنوع شدگان، ما مدعيان آزادی همگان و برابری بشريت، مناديان آزادی ليبرالی و عدالت سوسياليستی و بهشت مذهبی؛ تاج شاهی را که هزاران پاره شده بود بر سر گذاشتيم. جامه دريده سلطنت را پوشيديم، سلاح های آتشين را از سربازخانه بيرون ها بيرون آورديم و بدست گرفتيم، بر تانک ها سوار شديم. و اگر همه اينها بدستمان نيفتاد، مشت داشتيم که بر دهان ها بکوبيم و دهان که رگبار تهمت بباريم. شاه که يکی بود، تکثير شد. نه، شاه که در ما بود، سر بر آورد. آنکه زندانی شاه بود، زندانبان شد. آنکه فرمان مرگ گرفته بود، جامه فرمانده جوخه آتش پوشيد. ديگری که قلمش را شکسته بودند، فرمان به شکستن قلم ها و بيشتر به بريدن دست ها داد. رقابت درشاهی بالا گرفت. هر که بيرحمتر، شاهتر. هر که خون بيشتر ريخت و گلوی بيشتری دريد به ميراث شاهی نزديکتر. شاه دو هزار و پانصد ساله به خلوت خانه ها کاری نداشت، شاهان نوپا به جست وجوی اتاق های خواب همسران بر آمدند. زنجيريان ديروز، دشمنان امروز شدند. آنکه ديروز با من به شکنجه گاه می رفت، امروز مرا خائن می خواند. ديداری عجيب در خاطره ام نقش بسته. می تواند مثالی تاريخ باشد. همان روزهای اول انقلاب با رحمان هاتفی در خيابان ارديبهشت وارد کتابفروشی شبگير می شديم که سينه به سينه سعيد سلطان پور در آمديم. سعيد نگاهی به رفيق سال های دراز زندان و شنکنجه اش رحمان انداخت. سبيل های کلفتش را جويد و گفت "خائن." رحمان تا فرق سرش سرخ شد. رحمان و خيانت؟ سعيد که او را خوب می شناخت، زير لب نام حزب رحمان را بر لب راند و رفت. دليل خيانت رحمان که لب جوی نشسته و رفتن رفيقش را می نگريست اين بود که به حزبی معتقد بود که سعيد آن را خائن می دانست. و شاه سومی که در خلوت می خنديد، سعيد و رحمان را يکايک به قتلگاه برد و خنجر بر گلويشان کشيد. منتظر نماند که از آندو که اکنون شهيدانند، يکی را فرصت بدست بيايد که صلابت شاهی خود را بر گردن ديگری آزمونی باشد. و شاه سوم فقط قاتلان رحمان و سعيد و عامران آنها نيستند. شاه سوم منم. توئی. اوست. مائيم. شاه منم ، توئی، اوست. مائيم. شاه همکار نازنين هر روز من است که با هم چوب استبداد دينی را خورده ايم و در نزديکی هم آواره ايم؛ و صبح که برمی خيزد تا باز هم عليه "حذف" مصاحبه کند يا بنويسد، ادامه سناريو حذف مرا در ذهنش کامل می کند. شاه آن خانم مقاله نويسی است که در جواب نامه ای برای خواندن يک رمان، تيغ تيز بر می کشد و همه کسانی را که در دوران اصلاحات در ايران فعال بوده اند، به اتهام خيانت بر خاک و خون می کشد. شاه آن آقايی است که کتابی چهار جلدی تاليف می کند، تا خود و همفکرانش را قهرمان قهرمانان زندان های جمهوری اسلامی معرفی کند و "ديگران" را در مسند خيانت بنشاند. شاه آن جوانی است که شعر هم می گويد، نمايشنامه هم می نويسد و در شهری از آلمان برای گذران زندگی تاکسی می راند و روزی را انتظار می کشد تا نوبت "انتقام" برسد. فهرست اعدامش را هم در داشبورت بنزش آماده دارد. باور کردنی نيست، اما واقعيت دارد که گوگوش و اکبر گنجی با هم در فهرست انتقام او به انتظار نشسته اند. * در چنين روزی – ۲۶ دی که روز رفتن محمدرضاشاه پهلوی از ايران است - پرسشی را که با من بود با ديگران در ميان گذاشتم. مقاله "شاه رفت؟" که در پايان اين مطلب برای رجوع تکرارش کرده ام، سئوالی را طرح می کرد که اکنون ۲ سال بعد از انتشار آن پرسش و ۲۸ سال بعد از رفتن شاه از ايران، پاسخش را گرفته ام. و در اين پاسخ است که همه ويرانی ايران را می بينم و فردا را مخوفتر از ديروز می يابم. "شاه" آنکه قرن ها دشنامش می داديم، با همه فصل های خونينش، اگر در دور دست به بابل رفت به فتح لوح آزادی با خود داشت و در زمانه نزديک به ما اگر مردانی که به کشتنش برخاسته بودند امان خواستند، فرمان بخشش داد و آنان را در تلويزيون کشور کنار بسته نزديک "ملکه" نشاند. آن "شاه" تاريخی پيش از انقلاب و حتی بعد از آن برای حفظ ظاهر هم شده دادگاهی داشت و دادستانی و کيفرخواستی و حکمی. "شاه" تاريخی خود شاه و حاکم و نويسنده و قاضی و مجری حکم نبود. و شگفتا! شاهانی که من باشم، توباشی، او باشد، ما باشيم از تبار شاهی تنها خون ريختن را آموخته ايم. هر روز بی دادگاه و قاضی حکم خيانت و ارتداد صادر می کنيم. می خواهيم قربانيان ما که حتی مجال دفاع به آنان نداده ايم، نزد ما توبه و گذشته خود را جبران کنند. فرمان تاريخی اين است: همه بايد چون من بينديشند ورنه جلادان با نقاب های رنگارنگ آزادی و تساهل و عدالت و بهشت بر درگاه ايستاده اند. ۲۸ سال پيش در اينطور روزی تنها يکی از ميليون ها "شاه ايرانی" رفت. روزی که "شاه" درون ما برود، حتی اگر هزار سال ديگر باشد بايد رفتن "شاه" را جشن بگيريم. ۲۶ دی ۱۳۸۵ - پاريس ***** شاه رفت؟ هوشنگ اسدی صبح ۲۶ دی ماه ۱۳۵۷ تحريريه کيهان غلغله بود. ده روز پيش از آن اعتصاب بزرگ مطبوعات ـ که داستان آن فراموش مانده ـ پايان گرفته بود و برای اولين بار بعد از مرداد سال ۱۳۳۲، مطبوعات کاملا مستقل و "آزاد" منتشر می شدند. بهاری کوتاه و دلپذير که فقط دو ماه و نيم طول کشيد و پيش از آمدن نسيم نوروزی زير استبدادی نوزا که می رفت جانشين استبداد کهنه شود، به زمستان سرد و خونين دير پا يی مبدل شد. رحمان هاتفی که به رهبری او کيهان پيشتاز عرصه های انقلاب بود، سردبير بلامنازع بود و نگارنده اين سطور به همراه روزنامه نويس قديمی، محمد بلوری که رحمان او را پيرمرد خنزر پنزری می ناميد، معاونين رحمان بوديم. آن روز، هنوز بعد از اين همه خون و حادثه در يادم هست، مصطفی اميرکيانی روزنامه نويس قديمی که سرنوشتی جز خانه نشينی نيافت، آستين ها را بالا زده بود و انتظار می کشيد تا از تلويزيونی که به تحريريه آورده بودند، گزارش خروج شاه را ببيند و بنويسد. شاهرخ صداقتيان روزنامه نويسی از نسل ما که او هم سرنوشتی جز مهاجرت نيافت به فرودگاه مهرآباد رفته بود تا از نزديک رفتن شاه را گزارش بدهد. من مسئول ارتباط مستقيم با شاهرخ بودم و گزارش های لحظه به لحظه او را به اطلاع تحريريه می رساندم که نويسندگان و خبرنگاران آن مانند اشباح بين ميز سردبيری و تلويزيون مصطفی در گردش بودند. شک نبود که "شاه" می رود. روز قبل رحمان هاتفی را به "شورای انقلاب" خوانده بودند و رئيس شورا به او گفته بود: "توافق شده شاه بدون خونريزی برود. ما روزنامه ها را به همکاری دعوت می کنيم." عين اين سخنان را ساعتی بعد آخرين رئيس ساواک هم به سردبير کيهان گفت. رحمان از او پرسيد: "ارتش؟" او جواب داد: "توافق همه جانبه است." اين اخبار می گفت "شاه" می رود. اماهيچکس باور نمی کرد. ارتش و ساواک هنوز با قدرت تمام حضور داشتند و رفتن "شاه" را سخت می شد باور کرد و بازگشت سريعش را آسان. از صبح آن روز بحث در "ميز سردبيری" ادامه داشت. تا روز قبل از آن با توافق سردبيری اطلاعات، هنوز از شاه به فعل جمع نام برده می شد: "گفتند... رفتند..." و همين دستاورد بزرگی بود که "اوامر مطاع ملوکانه" به فعل جمع تنزل پيداکرده بود. اما امروز اگر شاه می رفت، هنوز بايداز فعل جمع استفاده می کرديم؟ رحمان لحظه ای انديشيد و جواب داد: "نه. در اين رفتن بازگشتی نيست. شاه مرد." و از من خواست با هيات سردبيری اطلاعات هماهنگ کنم. قرارمان اين بود که در مباحث اساسی دو روزنامه اصلی کشور به يک شيوه عمل کنند که خطر دامنگير يک روزنامه نشود. من تلفنی با محمد شمس معاون زنده ياد غلامحسين صالحيار صحبت کردم و موضوع را در ميان گذاشتم. بعد از چند تماس تلفنی قرار شد: ۱ ـ تا خروج قطعی شاه صبر کنيم ۲ ـ تيتر "شاه رفت" را باحروف ۸۴ سياه به عنوان تيتر يک روزنامه به چاپ برسانيم توافقی که دقيقا انجام شد. نمی دانم چرا استاد صالحيار در سال های پايانی عمر خود، درمصاحبه ای گفت: "من تيتر زدم: شاه رفت..." گمانم زمان حوادث را از خاطر او زدوده بود. بعد از اين توافق من به تلفن چسبيده بودم و آنچه را شاهرخ گزارش می داد با صدای بلند تکرار می کردم. پرويز آذری قوی ترين وعجيب ترين صفحه بند دنيا به قهرمان های مارکز می ماند، از وقتی که از زندان شاه آزاد شده بود، اين لحظه را انتظار می کشيد. حالا تيتر ۸۴ سياه "شاه رفت" توی کشويش بود. سيگارش را می جويد و راه می رفت. گاه می آمد و دست روی شانه من می گذاشت. چشمان سبز رحمان درخشش عجيبی داشت. هيچ کدام از نويسندگان و خبرنگاران بزرگ ترين روزنامه ايران که آن روزها در تيراژ ۷۰۰ هزار تايی منتشر می شد، نمی دانستيم اعلام خبر "شاه رفت" که انتظارش را می کشيديم، به معنای پايان عمر حرفه ای همه ما، زندان و شکنجه است. از آن جمع ۱۱۰ نفره اکنون فقط يک نفر در کيهان مانده، و بقيه سرنوشت های شگفت يافته اند که موضوع کتابی است. سرانجام شاهرخ بی تاب از آن سوی خط گفت: ـ هوشنگ، هوشنگ، شاه رفت. باور نمی کردم. ـ خودت ديدی؟ ـ خودم ديدم. شاه رفت. گوشی را گذاشتم و با صدای بلند گفتم: ـ شاه رفت. تحريريه کيهان در سروری بی پايان فرو رفت که با صفحه اول روزنامه به خيابان ها رسيد و جشن بزرگ "شاه رفت" را بپا کرد. * وقتی در دادگاه ۶ دقيقه ای حجت السلام نيری ايستاده بودم و کيفرخواست خود را می شنيد م که مرا مستحق اعدام دانسته بود، هنگام قرائت ماده سوم کيفرخواست: "همکاری با روزنامه کيهان زمان طاغوت..." همه اين لحظات از مقابل چشمانم گذشت، به دستان فربه "قاضی القضات" نگاه کردم و از خود پرسيدم: ـ شاه رفت؟ * ۲۶ سال پيش در چنين روزی "محمدرضاشاه پهلوی" از ايران رفت. بعدها وقتی در سفری به مصر همراه با گروهی از مقبره او ديدن کرديم، دلم برای وارث تاريخ شاهنشاهی ايران گرفت که جايی چنين کوچک در کنار مقبره سلاطين مصر داشت. و ديرتر هنگامی که مصاحبه هايش را بدون عينک ايدئولوژی خواندم، دريافتم که او هم به سبک خودعاشق ايران بود، اما وقنی اين عشق ثمره نفرت می داد که "شاه" ايران می خواست همه بی پرسش و انديشه به اين سبک گردن بگذارند. و سرانجام "محمدرضاشاه پهلوی" رفت، اما ميراث "شاه" باقی ماند. در روز رفتن او انبوهی که در خيابانها رفتن "شاه" را جشن گرفته بودند، شاهان کوچکی بودند که در رفتن "شاه بزرگ" پايکوبی می کردند. تخت نشين شاهی رفت و ريشه شاهی ماند. اندکی بيشتر نپائيد که هزاران شاه با هواداران خرد و کلان خود ظاهر شدند. هر کس حرف خود را "امر" و نظرش را "مطاع" دانست و هيچکس حاضر نشد به حرف ديگری گوش کند. ميراث شوم شاهی از قلب ها سر برآورد و هزاران "شاهک" بجای شاه رفته به نبرد با يکديگر پرداختند. همه بساط شاهی به نام "انقلاب" زنده شد و همه استيداد دير سال زير پوشش "خلق" و "مردم" و "امت" جان تازه گرفت. يک سر استبداد کوبيده شد و هزار سر تازه برآمد. و در اين هياهوی غريب، هيچکس صدای پيرمرد "بازرگان" را نشيند که گفت ـ دشمن ما استبداد است... استبداد نوزايی که ارابه اش "بازرگان" را کنار زد و از روی اجساد خونين همان هايی که روز "شاه رفت" در خيابانها می رقصيدند، گذشت. و هنوز اين ارابه در گذ ر است و تا هر کدام از ما "شاهکی" هستيم، چهار چرخ تهمت، شکنجه، زندان و اعدام که ارابه استبداد را می برد، از رفتن نحواهد ماند. در آ ينه روزگار نيک بنگريم، اين استبداد هولناک ماست که برمی آيد و صاحبان قدرت را در هر لباس و طايفه تسخير می کند و به هيئت مستبدی تاره در می آورد. و مستبدان که اين همه دشنامشان می دهيم و سرمايه های ملی را هزينه می کنيم تا از ميانشان برداريم، جز "ما" نيستند. تا وقتی سخن يک ديگر را نمی شنويم، خود را قطب جهان می دانيم، مرگ مخالف را می طلبيم و هر که را مانند ما سخن نگفت به تهمت و افترا و گلوله به مسلخ می بريم، شاهان کوچکی هستيم که اگر زمانه ما را بر تخت بنشاند قبای استبداد خواهيم پوشيد و شمشير جلاد را تيزتر خواهيم کرد. * ۲۶ سال پيش در چنين روزی محمدرضاشاه پهلوی رفت، اما "شاه" نرفت. و تا "شاه" نرود، سرزمين ايران بر زخم های کهنه و مهلک خود مرهمی نخواهد ديد. ۲۶ دی ۱۳۸۳
|
Comments:
Post a Comment
|
تماس با مندوستانآرشيو
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
February 2010
|