دو تا چشم سیاه داری 


*هفته ی پیش که خونه ی دوستی بسیار عزیز دعوت داشتیم و طبق معمول دوره هامون بعد از شام دفی می زنند و چند نفری که صداشون خوبه میخونند و من هم که بی هنرم گاهی زمزمه ای می کنم یا فقط با انگشتانم ریتم موسیقی رو دنبال می کنم، یکی از خانم های مسن مجلسمون شعر زیر رو خوند. خیلی به دلم نشست. یه جوری آدم رو گیج و منگ می کنه از اون حالاتی که آدم رو به اوج می بره. همیشه حسرت می خورم چرا نتونستم اون کلاس دفی رو که با دو تا دوستام می رفتیم ادامه بدم. بعد از چهارماه دف زدن! چه مربی خوبی داشتیم و چقدر بلند پروازی می کردیم که خودمون رو برای کنسرت آماده کنیم البته به عنوان سیاهی لشگر. سواد دف زدنمون اونقدرها کافی نبود که اون جلوها دف بزنیم. بی پولی بسوزه پدرت! هر سه نفرمون دانشجو بودیم و بدون آهی در بساط...

چند روزیه که دارم دنبال خواننده ی این شعر می گردم ولی پیداش نمی کنم. یکی می گفت تو "شهر قصه" این شعر رو خوندند. کسی می دونه تو چه سایتی باید دنبالش بگردم؟
اين هم* "دو تا چشم سياه داری" با صدای فريدون فروغی که مجيد عزيز لطف کرد و لينکش رو در کامنت ها گذاشته. ​يک دنيا سپاس!
** اين هم با صدای بيژن مفيد عزيز. در قسمت دوم نمايشنامه ی ماه و پلنگ.


دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری
تو اون چشات چیا داری
بلا داری بلا داری
دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری

توی سینت صفا داری
توی قلبت وفا داری
صف عشاق بدبختو
از اینجا تا کجا داری
دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری

به یک دم می کشی ما را
به یک دم زنده می سازی
رقابت با خدا داری
دو تا چشم دو تا چشم
دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری

نظر داری نظر داری
نظر با پوستین پوش حقیری مثل ما داری
نیگا کن با همه رندی
رفاقت با کیا داری
دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری

نظر داری نظر داری
خبر داری خبر داری
خبر داری که این دنیا همش رنگه
همش خونه همش جنگه
نمی دونی نمی دونی
نمی دونی که گاهی زندگی ننگه
نمی بینی نمی بینی
که دست افشان و پا کوبان و خرسندم
نمی بینی که می خندم
آخ نمی بینی که دلم تنگه
تو این دریای چشمان سیاه رو
پس چرا داری دو تا چشم دو تا چشم
دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری

میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت
میخواری و مستی ره و رسم دگری داشت
من آن خزان زده برگم که باغبان طبیعت
برون فکنده ز گلشن به جرم چهره زردم
دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری

** نازنین یار من امروز رفته اسکی و من در خانه مانده ام که مثلا درس بخونم. بعد از چند ماه متقاعدش کردم که به پیر به پیغمبر من از برف زیاد خوشم نمیاد. از سرما بیزارم.​ تنم تو سرما تا می شه. ماهیچه هام می خواد بترکه. استخون هام می خواد بشکنه. اصلا اون موقعی که من رو از دنده ی آدم!!!!! خلق کردند، خمیره ام را مناسب مناطق گرم سرشته اند عزیز جان:))) حال و حوصله ی زمین خوردن هم ندارم اونم با باسن مبارک! بابا من می ترسم اسکی کنم. یکی دو بار در عمرم بیشتر اسکی نکردم و اونم بیشترش روی برف ها پهن بودم. (البته پارسال که یک روز در فرانسه رفتیم اسکی آی کیف کردیم. اولش هی زمین خوردم هی این بچه مچه های فرانسوی خندیدند ولی تشویق کردند که بلند شو ! می تونی! بعد از دو سه ساعت رفتیم برای لوژ سواری. وای که چقدر لوژ سواریش عالی بود. پررو پررو رفتم طرف یه آقای فرانسوی که با یه تیوب کامیون سر می خورد پایین و گفتم آقا من می خوام با شما سر بخورم پایین و درضمن اولین بارم است و البته بسیار ترسو هم هستم. آقاهه خندید گفت بفرما بخواب روی تیوب. منم رفتم دمرو خوابیدم انگار خونه ی خاله است. خودشم من و تیوب رو هل داد و سر به زنگا که داشتیم به پایین سرازیر می شدیم، خودش رو جیمزباندی انداخت رو تیوب و دو تایی رفتیم پایین. فکر کنم هیچ وقت تو زندگی انقدر جیغ نزده بودم. خیلی خوب بود. آقاهه هم دستش رو گذاشته بود روی شونه های من که یهو وسط راه پرتاب نشم. چقدر خوب بود ها. ولی شب که برگشتم خونه تازه درد های طاقت فرسا شروع شد...) القصه که متقاعد شد که تنهایی بره. منم که بهانه ی درس داشتم. امروز به جای درس خوندن یه عالمه اینترنت گردی کردم و یک آش رشته هم دارم می پزم که یار دلدار که اومد با هم بخوریم. جای یار خیلی خالیه...



Comments: Post a Comment






تماس با من

دوستان



آرشيو

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com