* اول کلام اين که می​خواستم به بر و بچه​هايی که در آمريکا هستند و دوست دارند يک کاری انجام بدهند در اين روزهای دلهره​آور، روز ۱۷ مارس تظاهراتی ضد جنگ و برای صلح در سرتاسر آمريکا برگزار خواهد شد. از جمله برگزار کننده های این مارش، Peace and Justice است که البته ما از طريق MoveOn دعوت شديم که حتما در اون شرکت می کنيم.​ اين دفعه در شهر هاليوود برگزار می​شه. حال و هوای اين روزها عجيب شبيه روزهای قبل از حمله به عراق شده، امیدوارم این احساسم درست نباشه...

** دوم: پست ۱۷ بهمن ظاهرا کمی بحث​برانگیز شد و من نتونستم به کامنت​ها جواب بدم چون یه کمی سوتفاهم پیش اومده بود. بهتر دیدم یک باره اینجا توضیحی بدم که همه بتونند بخونند. در اون پست، گله​ی من نه از "مرد ایرانی" که از خانم های ایرانی بود و از جمله از این دوستم. حرفم هم اینه که اگر هر کدوم از ما شیوه​ی خاصی از زندگی رو می پسندیم و عقاید و نظریاتی داریم که بهشون پایبندیم، چرا انقدر راحت و آسون کوتاه میایم؟ چرا چيزی رو که آزارمون می​ده و اصلا باب ميلمون نيست، بی چون و چرا می پذيريم. چرا برای باورمون يک کم تلاش نمی​کنيم؟ چرا بيشتر پسرامون که همسر فرنگی می​گيرند انقدر باز و راحت و بی​تعصب با مسايل برخورد می​کنند ولی همين حضرات بعد از طلاق گرفتن و ازدواج با يک خانم ايرانی از اين رو به آن رو می​شند؟ اين آدم همون آدم است و من معتقدم خود ما خانم ها در اين تغييرات فاحش مقصريم. اين لب کلام بود، اما
هدفم نه کوبيدن کسانی بود که چه از سر اعتقاد قلبی و چه از سر عادت حجاب برسر دارند و نه بالابردن و به​به چه​چه کردن برای کسانی بود که مخالف حجابند و بی اعتقاد به اون. چه این یک مسئله​ی کاملا خصوصی​ست. حجاب داشتن کسی يا نداشتنش هم برای معاشرت با افراد برام مهم نيست، مهم فکر و انديشه​ی آن هاست. تساهل و تسامح داشتن اون​ها و احترام گذاشتنشون به دیگران با ظاهر و اندیشه​ی متفاوته. به طور نمونه، یکی از بهترین و نازنین​ترین دوستانم که حتا گاهی از خواهر به هم نزدیک​تریم و عزیز دلم است، حجاب داره. چند ماهی در خونشون مهمون بودم و با هم شب و روز زندگی کردیم و نشست و برخاست کردیم. هنوز پس از سالها برای هم سوای ای-میل، نامه های ۱۵- ۲۰ صفحه​ای می فرستیم ، حداقل ماهی دو​بار تلفنی با هم حرف می​زنیم، پدرش مثل پدر بود برام و مادرش، مادری کرد در حقم. حالا چطور می​تونم حتا تصور کنم که به خاطر حجابش طردش کنم یا باهاش معاشرت نکنم. یا در مورد خودم که زمانی روسری سر می​کردم فکر می​کنم اگر دوستان گل آن​روزها می​خواستند به بهانه​ی این که من باهاشون سنخیتی ندارم و اعتقاداتی دارم که اون​ها بهش پایبند نبودند، من رو از خودشون می​راندند، هیچ وقت فرصت و شانس آشنایی با این آدم​های نازنین رو پیدا نمی​کردم. من و دوست صمیمی دانشگاهم از خیلی نظرها با هم فرق داشتیم ولی بی​اغراق یکی از زیباترین خاطرات زندگی​ام متعلق به اون روزهاست. یادمه چند نفری ازم می​پرسیدند که تو و سانی که خیلی با هم فرق دارید چطور انقدر به هم نزدیکید؟ و من فکر می​کنم این سانی بود که بیشتر از من، به تفاوتی که باهاش داشتم احترام می​گذاشت. گاهی فکر می​کنم اگر این آدم​ها که هر کدومشون باعث تغییراتی در زندگی من شدند، بهم اجازه و فرصت دوستی با خودشون رو نمی​دادند، چه چیزهای گرانقدر و زیبایی رو از دست می دادم...

*** امشب برای اولین بار تمام مراسم اسکار رو با خیال راحت از تلویزیون و در کنار همسر نازنین تماشا کردیم. در تمام مدت یاد شری گلم بودم و روزهایی که برای دیدن فیلم​های قدیمی و هالیوودی له​له می​زدیم که از این طرف و اون طرف ویدیوی اون ها رو پیدا کنیم و به هم قرض بدیم، همون روزها که داشتن ویدیو در خانه جرم بود ها :) ...

**** ما هر هفته یک​شنبه که می​ریم کوه، در حال پایین آمدن هاتف (خواننده) رو می​بینیم و سلام علیک می​کنیم و البته اصلا به رومون نمياريم که شناختيمش. یعنی دیگه خود طفلکش با ما سلام و علیک می​کنه و یه بار هم با شرمندگی خندید و به ما گفت که ما امروز یه کم تنبلی کردیم و دیر اومدیم :) امروز داشتم فکر می کردم که سال دیپلم گرفتنم بود که اون شعر " خاله سماور رو جوش کن..." تازه در اومده بود...



Comments: Post a Comment






تماس با من

دوستان



آرشيو

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com