ساکت و آرام مینشينم و چشمانم را میبندم. میخواهم حس کنم حال و هوای انفرادی را. صدای ساعت ديواری آرامشم را به هم میزند. به خيال کودکانهام میخندم: "روی کاناپه نشستهای و میخواهی انفرادی را حس کنی؟" بلند میشوم و میروم مینشينم روی زمين. به ديوار خنک تکيه میدهم و باز چشمانم را میبندم و پاهایم را در بغل میگیرم. به دوستان دربندم فکر میکنم و بيشتر به شهلا انتصاری که چند روزیست در انفرادی است و به شادی عزیز. صدایی از خود بیخودم میکند. چشم بسته، سرتاپا گوش میشوم. صدای پرندگان. نمیدانم اسمشان را ولی بس عاشقانه آواز میخوانند. اول یکی و بعد دیگری جواب نغمهی عاشقانه را عاشقانهتر میدهد. حالا یک بلبل است. مطمئنم صدای بلبل است این یکی. پرندگان با نوای دلنشینشان حال و هوای سلول انفرادی تقلبیام را از بين میبرند. انگار به عمد نمیخواهند حسش کنم. با خودم فکر میکنم آيا پرندهای هم آنجا از پس پنجرهی انفرادی که بايد خيلی کوچک و دست نيافتنی باشد، برای شهلا و شادی خواهد خواند... فردا ۸ مارس است. حتا پرندگان عاشق حياط خانهی ما هم اين را میدانند...
|
Comments:
Post a Comment
|
تماس با مندوستانآرشيو
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
February 2010
|