عکس، کارت پستال و کتاب 


عکس​ها که بر روی صفحه​ی مونیتور باز می​شون، متحيرم می​کنند. بعد شروع به مقایسه می​کنم. دختر جوان و بی​نهایت زیبای عکس، همان دخترک چشم درشت ۱۲ ساله​ی کلاسم است. همانی که چشمانش می​خندید و مژه​هایش به سیاهی شب بود. ​با مقنعه​ی سرمه​ای و روپوش مدرسه در ردیف چهارم سمت راست کلاس، سر میز می​نشست. اما الآن روبرویم دختر جوانی​ست، با آرایشی زیبا. ژستی گرفته، سرش را به یک طرف خم کرده و با حالتی مهربانانه به من خیره شده و باز به رویم می​خندد. به چشمانش نگاه می​کنم، نگاه می​کنم و باز نگاه می​کنم و شاد می​شوم. فرستادن عکس ابتکار مادرش است. هنوز پیوند دوستی کوتاهمان محکم است.​ برای تبریک سال نو بهترین هدیه را برایم فرستاده. نوشته که همسرم خوشبخت​ترین مرد روی زمین است. برایش می​نویسم منم یکی از خوشبخت​ترین​ها هستم. با داشتن او، با داشتن شما، با داشتن انسان​های خوب که هنوز تعدادشان زیاد است. در درونم هيجان، شادي، شور و شوق در تکاپو هستند. تاثير يک عکس اگر چنين باشد، دلم می​خواهد هر روز ده​ها عکس برايم بفرستند.

شايد موهبت دوری چنين باشد. شايد اگر فاصله​ها نبود با ديدن عکس شاگرد کوچکم که دختری جوان و زيبا شده اين چنين ذوق​زده نمی​شدم. شاید با دیدن دست​خط دوستی نادیده بر روی کارت پستالی بهاری آنقدر شاد نمی​شدم. شاید دیدن دست​خط آزی بر روی جلد "بازی آخر بانو" خنده را مهمان لبانم نمی​کرد. شاید لمس جلد "و دیگران" و حس کلمات نوشته شده​ با خودکار آبی در صفحه​ی دوم "سرخی تو از من"​ زیر انگشتانم چنین نفسم را بند نمی​آورد.​ دست​خط نستعلیق آزی و نوشته​ی "یا لطیف، ... عزیزم شاد باشی و سلامت! سال نو مبارک! نوروز ۸۶" از خود بی خودم نمی​کرد. شايد عادت می​کردم به حضور کسانی که دوستشان دارم.

​ اما سفر، دوري، فاصله​ها هرچند سختی دارند اما گاهی بدون آنکه بدانی، موهبت​هايی چنين شگرف برايت به ارمغان می​آورند...



Comments: Post a Comment






تماس با من

دوستان



آرشيو

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com