"بر کبرا ببخشاييد..." 


خانم ها مينا و بي بی نياکيان! آقايان عليرضا، عبدالرضا و رضا نياکيان،

ماه رمضان امسال چنان به سرعت سپری شد گويی چشم برهم زدنی بود؛ گويا روزها و شب ها ی این ماه برای رسيدن به انتهای راه خود، از یکدیگر پیشی گرفته اند. پايان اين ماه برای من به منزله ی به پايان رسيدن يک زندگی ست. زندگی دختری جوان به نام کبرا که بی شباهت به زندگی دختران هم سن و سال اوست.

مينا خانم عزيز، بی بی خانم بیشتر از هرکسی روی صحبتم با شماست چرا که از جنس هم هستیم و شاید حرف یکدیگر را بهتر درک کنیم. مینا خانم عزیز! من غم و درد بی پایان شما را با تمام وجودم حس می کنم زیرا مادری دارم که عاشقانه دوستش دارم، همان طور که شما مادر خود را عاشقانه دوست داشتید. مینا خانم دوری از مادر و جای خالی او را با گوشت و پوست و استخوانم می فهمم زیرا که مادرم فرسنگ ها از من دور است. درد و اندوه جگر سوز شما را می شناسم زیرا دیگر مادری نیست که صدایش را بشنوید و با او از هر دری سخن بگویید. لرزش قلب دردکشیده ی شما را آشنایم زیرا که قلبم از غیبت چند روزه ی مادرم و نشنیدن صدای پرمهرش از فرسنگ ها فاصله و از پشت گوشی تلفن بارها لرزیده و به تب و تاب افتاده است. می دانم حضور مادر معنایش چیست. می دانم خشم و ناراحتی شما از برای چیست. مینا خانم، عزیزم، مادر نازنین من، هم سن و سال شماست، شاید برای همین بود که به خودم اجازه دادم برایتان نامه ای بنویسم و چند کلمه ای دخترانه با شما صحبت کنم. به عنوان یک انسان، یک زن، یک دختر و در نهایت به عنوان یک معلم می خواستم چند کلمه ای درد دل بگویم، مینا خانم!

مینا خانم، عزیزم، می خواستم برایتان از چشم های معصوم دخترکان ۱۷ ساله ای بگویم که شاگردان کلاسم هستند؛ از چشم های شاد، سبکبال و پر از شیطنت آنها که در ۱۷ سالگی از زندگی و مسئولیت دشوار آن هیچ باکشان نیست. چشمانی که هر روز به رويم لبخند می زنند. شاداب و پر از رنگ زندگی! در این یک ماه، چشمان معصوم و شاد شاگردانم به جای آن که سرشار از انرژی ام کند، غمگینم ساخته چرا که یادآور چشمان دخترکی هستند که سالیان پيش، فقر مالی و فرهنگی خانواده اش، اوضاع نابسامان اجتماعي، بی عدالتی و هزاران عامل ديگر که خود بهتر می دانيد، سرنوشتش را به گونه ای ديگر رقم زدند. دخترک ۱۷ ساله ی آن سال ها و زن امروز اين سال ها، خود قربانی ای بيش نيست. قربانی کوته فکری و فقر فرهنگی و ستمی که جامعه ی ما ساليان سال است بر شانه های دخترکان و زنان آن مرز و بوم تحميل کرده ست. مينا خانم، عزيزم! در باور من، دخترکان ۱۷ ساله هنوز ميانه ی کودکی و بزرگسالی سرگردانند و نيازمند حمايت بزرگانند؛ نيازمند دستانی قوی هستند که دستشان را بگيرد و از خوب و بد زندگی در گوششان بخواند، روش و شيوه ی زنداگانی نيکو را برايشان زمزمه کند و شانه های نحيفشان را پشتيبان و تکيه گاه باشد. انصاف نيست که در اين مرحله ی دگرديسي، به ناگاه و شتاب زده، در دريای پرتلاطم زندگی پرتاب شان کنيم که سرنوشتی جز غرق شدن در انتظارشان نخواهد بود. مگر آنکه شانس ياری کند و تکه چوبی بر آب مانده و يا دستی پرمهر از راه برسد.

مینا خانم، عزیزم! کبرا زندگی مشقت باری داشته است. یقین دارم که خود بهتر از من می دانید. ایمان دارم که ۱۷ سالگی دخترکان خود را به خاطر می آورید و می دانید که ۱۷ سالگی زمان شادی و نشاط و درس خواندن و پیشرفت است و نه به دوش کشیدن بارسنگین مسئولیت یک زندگی. از همان ابتدای تولد، زندگی روی خوش خود را از کبرا و دخترکان جنس او دریغ کرده است. اگر کسی نيازمند نباشد و آرزومند خلاصی از يک زندگی پر از مشقت، امکان ندارد که تن به ازدواجی دهد با اين همه تفاوت. این ناهمگونی چه ها که نمی کند!!! شما را در غمی بی پایان فرو می برد و دخترکی را به سوی سیاهی. شکی نیست که اندوه بی پایان شما را هر انسانی لمس می کند و می فهمد. می دانم که در اين سال ها اين اندوه همچنان زنده است و شما را لحظه ای آرام نمی گذارد. شما حق داريد که فراموش نکنید ، حق داريد که بر اين دخترک خشم بگیرید، ولی التماس می کنم که اين خطای بی بازگشت را بر کبرا ببخشاييد.

مينا خانم، عزيزم! بيایيد نمونه ای شويد از بخشودن! زندگی دوباره را به دخترکی هديه کنيد که در لحظه ای پر جنون، زندگانی را از مادرتان، از اين موجود عزيزتان دريغ کرده است. به گمان من معلم، کبرا در آن لحظه نوجوانی نابالغ بوده است. ايمان دارم که خود سخت پشيمان است و بارها بر اين ندامت پافشاری کرده است. باور دارم که وجدانش دقیقه ای او را آرام نگذاشته است. هفت سال است که تنبیهش می کند و روزها و شب ها در زندان بر او نهیب می زند. مينا خانم! کبرا اشتباه بزرگی مرتکب شده است. راهی بی بازگشت... بزرگواری کنید! اگر مایلید تنبیهش کنید، باور کنید که هفت سال روز و شب در انتظار مرگ نفس کشیدن، بزرگترین تنبیه است. بیایید فرصت دوباره ای به اين زن جوان بدهيد. فرصت آغازی ديگر، فرصت دوباره زيستن. بگذارید نامتان با احترام در یاد ایرانیان بماند. بگذارید نمونه ای شوید از گذشت. بگذارید الگویی شوید برای دیگرانی که نمی دانند چطور ببخشند. بگذاريد سنگ های زيرين ايرانی بدون مجازات اعدام را ما زنان با دستانمان بگذاريم. دستانی که جامعه ی مرد سالار، قرن هاست در بند و زنجيرش کرده است...

به عنوان يک انسان، يک دختر، يک زن و در آخر به عنوان معلم دخترکان ۱۷ساله، التماس می کنم بر کبرا ببخشاييد...





* " شما فيلتر کنيد، ملت ما بيدار تر می شود" !!!! امام نازخاتون
نه نشد: " شما فيلتر مرحمت فرماييد، زنان ما مقاومت لطف می نمايند"!!! بااز هم همون امام نازخاتون ؛)))

آدرس جديد زنستان اينه. اگر به زنستان لينک داديد، آدرس جديدش اينه. از ما گفتن بود. کاش يه مسلمونی پيدا می شد و به من می گفت چطوری می تونم اون بالای لينک هام ، لينک جدا به نشرياتی که می خونم بدم. بی سوادی که باشه، مايه ی درد و مشکلات است!



جانان دل! کتاب " صديقه دولت آبادی: نامه ها، نوشته ها و يادها" سه جلد است و* ويراستاران اين کتاب هم سرکار مهدخت صنعتی و افسانه نجم ابادی هستند. چاپ اولش تابستان ۱۳۷۷ است و ناشرش هم "نگرش و نگارش زنان " است. اگر مايل باشيد فکر کنم بتونيد از اين طريق کتاب رو بخريد يا شايد بشه تو ايران هم پيداش کرد. من اطلاعی ندارم. اين هم عکس روی جلد :

** اگر حوصله کرديد اين فيلم رو هم ببينيد.

تف بر همه ی کسانی باد که باعث و بانی اين وضعيت شدند. آقايان اگر زحمت بکشند خانوم های شريفه ی نجيبه ی محترمه ی معززه ی معظمه ی مکرمه ی محتشمه ی مقربه ی جيگر طلای خودشون رو يک نک پا بفرستند بقالی محل که نه، همون سوپر کلاس بالای نزديک خونه شون و مزنه ی بازار و گرونی اجناس دستشون بیاد و ملتفت بشند چی داره سر مردم مياد، شايد يه کم به فکر باشند. به جای راه انداختن کاروان ۹۰ نفری از اون ور دنيا به اين ور دنيا ( تو بميری انگار ناصرالدين شاه قاجار با خدمه و حشمه و بار و بنديلش​داره سفر می کنه) و خرج و برج های ديگه، بابا يه کم به فکر مردم باشيد! بعد از ديدن اين فيلم جيگرم سوخت. چی به سر جوون های ما داره مياد؟​ اگر ميل داريد جيگرتون آتيش بگيره، اين فيلم رو از دست نديد.

*** راستی يکی می پرسيد اين پول نفت که قرار بود برسه چی شد پس؟​خيلی وقته منتظريم:)

****التماس می کنم فيلم رو ببينيد.

*****اين هم ورژن ديگه ی فيلم که افروز عزيز يعنی مامان غزل تو وبلاگش گذاشته و هاله گلی می گه بهتر ديده می شه.

****** پوپک گلم، حال خودم همچنان عالی و خوبه ولی وقتی خبرهای ناگوار کبرا و سنگسار و این چیزا رو می شنوم دیگه دلم نمی خواد از خودم بنویسم. دل و دماغ برام نمی مونه . ديگه اين که من دو سه هفته ای ست که حسابی راننده شدم ها. الآن ديگه خوشم مياد رانندگی کنم. امروز هم يک پارک دوبل کردم که جيگرم جلا اومد. باورم نمی شه خودم تک و تنها و ديگه بدون ترس دارم رارندگی ( نه رانندگی:) می کنم:)





این روزها صديقه دولت آبادي شده جزوی از زندگی ام. کتاب سه جلدی "صديقه دولت ابادي، نامه ها، نوشته ها و يادها" (ویراستاران مهدخت صنعتی و افسانه نجم آبادی) رو شب ها تنها وقتی که بی دغدغه و فکر می تونم کتاب بخونم دستم می گيرم و برمی گردم به فرانسه ی سال ۱۳۰۳ شمسی و تحصيل کردن اين بانوی محترم در سوربن. نامه های قمرتاج و فخرتاج به ايشون و جواب های صديقه دولت آبادی (خواهر ناتنی فخر تاج و قمرتاج) چنان حس نوستالژيکی رو در درونم زنده می کنه که گاهی مجبور می شم کتاب رو ببندم يا قسمت هاييش رو بلند برای همسر جان بخونم. شايد بيشتر از ۱۰۰ بار به عکس خانواده ی مهدخت صنعتی که تزيين بخش جلد کتابه، نگاه کردم. به صورت تک تک افراد حاضر ، لباس هاشون، غم گاه نهفته در چشماشون، طرز ايستادن و نشستن تک تک اونا. باورم نمی شه خانم مهدخت صنعتی حالا، همون دخترک کوچولوی يک ساله ی توی عکسه. به يادم نمياد که کتاب خاطراتی، تا اين حد جزيی از زندگی ام شده باشه و انقدر فکرم رو به خودش مشغول کرده باشه.

افکار بلند، پيشرو و مدرنی که صديقه دولت ابادی در زمان خودش داشته، به راستی قابل تحسينه. دغدغه ی باسواد کردن دختران ايراني تا آخرين روزهای زندگی اين بانو همراهش بوده. چرا که می دونسته تمام بلاهايی که سر زن ايرانی آمده و مي آید و خواهد آمد ريشه در بی سوادي، نا آشنا بودن با حق و حقوق خود و سو استفاده ی جامعه ی مردان از اين ناآگاهی ست. در پيشگفتار مهدخت صنعتی خاطره ای رو تعريف می کنه که با خوندنش دل آدم به درد مياد. می گويد: " روزی که از قبرستان قديم که اکنون پارک کوچکی در کنار رودخانه ی قلهک است می گذشتم؛ در کنار سنگ بی نامی که کنار جايگاه بازی کودکان قرار دارد، لحظاتی مکث کردم و از باغبانی که مشغول آبياری بود پرسيدم:" شما می دانيد اين سنگ از آن کيست؟" باغبان که مرد جوانی بود در جوابم گفت:"نمی دونم مال کيه، ولی شنيدم قبر زنی بوده که جلوی سينما فرهنگ لخت می رقصيده."...

انگار اين عادت جامعه ی مرد سالاره که دايم در تلاش برای خراب کردن چهره ی زنان يگانه، خوش فکر و پيشرو خودشه. حتا در جامعه ی کوچکی مثل خانواده، چنين رفتارهايی دور از ذهن و غريب نيست...








تماس با من

دوستان



آرشيو

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com