کیست میان سنگ ها؟ کیست که سنگ می زند؟ ... 


"اشرف کلهر زنی است که به خاطر زنای محصنه در زندان و در معرض سنگسار است. طبق قانون، تقاضای عفو و بخشش او می تواند به قاضی اجازه دهد که وی را ببخشد. اشرف، هم توبه کرده و هم بخشش خواسته و چهار سال هم در زندان بوده. جان یک انسان شوخی نیست!" برگرفته از وبلاگ جادی

متهم شدم به "موجودی کثیف"، "بی وطن"، "بی ریشه"، "غربزده"، "مفتخر به اوباشی گری غربی"، "بی هویت" و گاهی هم به لطف بعضی ها "فاحشه" :)) الآن که دارم این سطور رو تایپ می کنم باور کنید خنده ام می گیره. به حال کسانی که به آسانی به یکدیگر تهمت می زنند و به ناروا به القاب زشت و ناپسند، دیگران راخطاب می کنند بدون هیچ پایه و اساسی. واقعا اگر یه لحظه فکر کنیم، می بینیم چقدر کوچکند انسان هایی با این خصوصیات!

دلم می خواد همیشه به خاطر داشته باشم که انسانم و در طول مدت کوتاه زندگی، وظایفی برعهده دارم. آرزو می کنم هیچ وقت نسبت به دردمندی، مصیبت، گرفتاری، اندوه و مشکل هر انسانی با هر رنگ پوست و مو و هر ملیت و مذهب و آیینی، بی توجه و بی خیال نباشم. سهیم شدن در نجات جان یک انسان که هیچ کدوم نمی دونیم در چه شرایطی و تحت چه فشاری مرتکب عمل خطایی شده، چند ثانیه بیشتر طول نمی کشه.

پتیشن مربوط به عفو اشرف کلهری

با احترامات قلبی




"Gradually..." 



چند هفته پيش فستيوال فيلم های مستقل در لس آنجلس از ۲۲ ژوئن تا ۲ ژوئیه برگزار شد و چند تا فيلم يرانی هم در اين فستيوال به نمايش در اومد. تنها فيلمی که ما تونستيم ببينيم "به آهستگی" ساخته ی مازيار میری بود. فیلنامه نویس آن پرویز شهبازی و تهیه کننده، جهانگير کوثری است و به گفته ی کارگردان الآن باید تو ایران به روی پرده ی سینما باشه. مهمترین و اصلی ترین چیزی که نظر ما رو برای انتخاب این فیلم جلب کرد، یک بازی محمد رضا فروتن بود و دو، موضوع جالب و در نوع خودش تازه ی فیلم.

فیلم داستان دختر جوانی ست که در غیاب همسرش که کارگر راه آهن است و دور از او و دخترشون به سختی مشغول کاره، خانه و زندگی رو ترک می کنه . دخترشون رو در خانه ی پدر و مادر همسرش رها می کنه و می ره . کجا؟ هيچ کس نمی دونه. سيد محمود پس از تلفنی که از طرف يکی از همسايه ها بهش می شه و خبر رو با گوشه و کنايه به اطلاعش می رسونه، قيد کار رو می زنه و برمی گرده به خونه ای که کسی منتظرش نيست. دایی و خانوم دایی همسرش که همسایه شون بودند هم غیبشون زده و وقتی سید اونا رو پیدا می کنه، نه تنها در رو به روش باز نمی کنند که تهمت های نیش داری به سید و مخصوصا زن ناپدید شده اش می زنند و بهش می گند: "برو زنت رو جمع و جور کن مرتیکه!".​همسایه ها پچ پچ می کنند، زن ها و مردها چپ چپ نگاهش می کنند و از حرف زدن با سيد پرهيز می کنند.​چند تا کاسب محل که از اتفاق خدا و پيغمبر هم می کنند، در بسته چيزهايی بهش می گند و مدام سرزنشش می کنند که زن جوان و زيباروی خود رو به امان خدا رها کردن و رفتن آخر و عاقبتش همينه.​خلاصه که تا ۴۵ دقيقه ی فيلم ، برای تماشاگر هيچ جای شک و گمانی نمی ماند که دختر دل در گروی فاسقی داشته و به خاطر او به همه چیز پشت پا زده. فاسقی که هیچ کس تا به امروز در دنیای واقعی او را ندیده ولی همه در ذهنشون تصویری از او ساخته اند که روز به روز چهره ای حقیقی به خودش می گیره... روزی دختر برمی گرده و سید محمود رو تنها در منزلشون غافلگیر می کنه....

و اما هدف کارگردان برهنه کردن "قضاوت ها و پیش داوری هاست؛ یک کلاغ چهل کلاغ کردن هاست؛ حدس و گمان نادرست هاست، تهمت های ناروا به دیگران زدن بدون دانستن حقیقت ماجراست" و البته در انتهای فیلم وقتی میکروفون رو به دست گرفت بیشتر بر "وجود قضاوت و پیش داوری های یک طرفه و غیر منصفانه در بطن و زندگی روزمره ی ايرانيان" تاکيد کرد. فيلم رو در ابتدا تقديم کرد به خانواده اش که ساکن لس آنجلس هستند و سالها بوده اونا رو نديده بوده و بعد به جامعه ی ايرانی ساکن لس آنجلس. صدای فرياد شور و شوق دو خانوم و يک آقا از پشت سر ما بلند شد و خانومی که به نظر می رسيد خواهر مازيار باشه با صدای بلند فرياد زد: آی لاو يو:)

فيلم تموم شد.​قرا شد رای بديم. با وجود موضوع تازه، حساس و شجاعت کارگردان در انتخاب اين موضوع، فيلم نقص هايی هم داشت که از جذابيتش کم می کرد. بازی ای که از بازيگران گرفته بود، خوب بود ولی به هر حال به نظر من بی نقص نبود. در مجموع فيلم به دلم نشسته بود و حس خوبی از ديدنش داشتم ولی انتقادهام سر جاشون بودند. گزينه ها ، ضعیف، متوسط، خوب، خيلی خوب و عالي بودند. من فقط يه خودکار دنبالم بود که دادم به بيژن و اون گزينه ی "خيلی خوب" رو انتخاب کرد. منم به "خيلی خوب" رای دادم. در حال بيرون رفتن از سالن بوديم که خودکار به دستم رسيد و داشتم دور گزينه ی "خيلی خوب" دايره می کشيدم که خانومی که به کارگردان آی لاو يو گفته بود، صدای اعتراضش از پشت سرم بلند شد:
- خانوم برای چی اين گزينه رو می زنيد؟ بزنيد عالی ديگه.
- فقط نگاهش کردم. از تعجب صدام در نميومد. باورم نمی شد به خودش اجازه بده و در کار کسی دخالت کنه. زود روم رو برگردوندم و به کارم ادامه دادم. اون هم ادامه داد:
- واقعا که ما ايرانی ها غريبه پرستيم. هوای هم ديگه رو نداريم. چی ازت کم می شه به "عالی" رای بدی؟
باز سکوت من. شوکه بودم.
- آره همين شماها هستيد ديگه. می ريد به فيلم های ديگه رای خوب می ديد و هوای هم وطنتون رو نداريد.
نوچ نوچ کرد و سرس رو تکون داد و اه و پيف کرد و از ما دور شد.

به بيژن نگاه کردم و گفتم. بيژن جون ببين فيلم راجع به چی بود؟ کارگردان داشت می گفت قضاوت و پيش داوری ديگه ، نه؟ گفت: آره عزيزم. هر دو خنديديم و گفتم: بايد بهش می گفتم خانوم شما مطمئنید فيلم رو تماشا می کردید؟ فاميلتون خودش رو کشته بود که همين رو بگه که وقتی کسی رو نمی شناسيد و اصلا با فکرش و اصولی که بهش معتقده آشنا نيستيد چطور به خودتون اجازه می ديد ، اين طوری راجع بهش قضاوت کنيد.

با مازيار گفتگوی کوتاهی کرديم که در کمال فروتنی پاسخگوی سوالاتمون و چند تا از انتقاداتمون بود. براش آرزوی موفقيت کرديم و رفتيم.​خانوم فاميل همچنان ناراحت و نگران منتظر گارگردان در گوشه ای از سالن ايستاده بود...

در همين رابطه ساز تنهايی مطلب جالبی نوشته که حتما بخونيد و اگر نظری داريد لطفا با ما هم در ميون بذاريد. کاش آقايون بيشتر در اين مورد می نوشتند.





خوب من اولين گريه ی واقعا هق هقی ام رو امروز با موفقيت در خونه مون به انجام رسوندم. فکر نکنيد علتش فقط اين کلاج بی شعور و نفهم ماشينمونه که من با تمام وجودم ازش متنفرم ها. دلايل زيادی پشت اين هق هق توی تاريکي، البته با صدای بلند، و زير باران نوازش های همسر، وجود داره. اين همه مصيبت توی اين مدت کوتاه بايد يه جوری خالی می شد. يه احساس بد بی شعور بودن بهم دست داده اين روزها. از وقتی مردم دارند گر گر و الکی کشته می شند توی لبنان، دارم می ميرم. ياد اون روزهای کثيف جنگ ميافتم که نمی دونم اون سال های اول جنگ همون وقتی که ما ديگه تو خاک عراق بوديم، جام زهر الاغ کجا بود رفته بود گم و گور شده بود که اينهمه سال مصيبت گم شدنش رو من و امثال من بکشند؟ دلم می خواد سر به تن نماینده ی اسراییل تو سازمان ملل نباشه که میاد پشت تلویزیون و به خودش اجازه می ده که از طرف مردم لبنان حرف بزنه و از شادی اونا بگه. پر روی بی چشم و رو . نمی دونم هيام دوست لبنانی ام کجاست؟ ای-ميلش رو گم کردم. ​نمی دونم سهيلا کجاست؟ اون پسر پرشر شوره لبنانی که با ماشين دکپوتابلش ( همو نا که سقف نداره) تو شهر کوچيکمون با دوست دخترش ويراژ می داد و گاهی جلوی در دانشگاه ما بر و بچه های ايرانی رو که می ديد، از خوشگلی ايرانی ها می گفت و گاهی تو اون رستوران مرکز زبان وقتی بچه های ايرانی تازه وارد رو کنار ما می ديد، چشمکی نثارمون می کرد و بلند می گفت: از ايرانی ها متنفرم. بريد ديگه از لبنان. جل و پلاستون رو جمع کنيد! يه بار هم يکی از دخترهای دانشجو چنان شور حسينی گرفتش که لحن شوخ پسره رو نفهميد و گفت : آقای محترم به ايران توهين نکن.​منم از لبنانی ها متنفرم:) طفلک هاج و واج مونده بود و می گفت که شوخی کرده بابا جون. نمی دونم محمد که يک هفته بعد از اومدن من قرار بود بره لبنان، الآن کجاست؟ سالمه؟ سلامته؟ اين يکی از دلايل گريه ای بود که در ساعت ۸ و ۴۵ دقيقه و ۲۳ ثانیه ی شب سه شنبه اتفاق افتاد. ( تقلید از دایی جان ناپلئون)

دليل اصلی اش اين بود که امروز بعد از ۲۵ روز دوباره با بيژن رفتيم يه سه ربعی تمرين رانندگی کنم. اين سومين بار بود. اولش هم خيلی خوب بود بعد ديگه اين کلاج نفهم، بازی در آورد.​احساس کردم ديگه هيچ وقت راننده نمی شم. اصلا بدتر از اين: قهر کردم از ماشين اومدم بيرون. از ماشين دنده ای بزرگ بدم مياد. من آخه هيچ وقت رانندگی نکردم. فقط قبل از اين که از ايران بيام يه گواهينامه ی فوری فوتی گرفتم و تمام شد رفت. ماشين نداشتم که تمرين کنم ( قابل توجه اونايی که فکر می کنند بنده مرفه بی درد بودم:)))) به بيژن گفتم که چقدر از کلاج اين ماشين بدم مياد. تا چند دقيقه از فرط خنده ، همون موقعی که من تو تاريکی داشتم گريه می کردم و اون بغلم کرده بود، شونه هاش می لرزيد. بهش گفتم: نخند! :)) آقا من با اين ماشين نمی تونم بين کلاج و گاز تعادل برقرار کنم. خب معلومه که از اين بی استعدادی و خنگی خودم عصبانی بشم و ترمز دستی رو بکشم و همون وسط پارکينگ به بيژن بگم : من ديگه رانندگی نمی کنم. بدم نميومد اون موقع يه لگد هم به تاير ماشينه بزنم دلم جلا پيدا کنه و تگری بشه ولی خودم رو کنترل کردم. اين از دليل اول گريه ی .

دليل ديگه اش هم اينه که از وقتی خواهره رفته خيلی دلم می سوزه که چرا انقدر زود گذشت.

دليل چهارمشم اينه که از هرچی آدم اصفهانی پول پرسته که باعث آزار و اذيت ديگران می شه و همه چی رو در پول خلاصه می کنه و آدما رو با میزان پول و دارایی شون ارزش گزاری می کنه ، بيزارم...





*از جنگ ، جنگ افروز ،جنگ به پا کن، جنگ طلب، آتش جنگ دامن زن، شعار جنگ بده، ادامه دهنده ی جنگ بيزارم. پکيدم (فعل اصفهانی) تا امروز تا بتونم بالاخره بيام به روز شم و اين جمله رو بنويسم.

** "چطور می تونم صدا رو در یک نقاشی به تصویر بکشم؟"("how can i show sound in a drawing?") مازن ساکن بیروت است و وبلاگ نویس. نقاشی های زیبایی کشیده و در وبلاگش گذاشته از حوادثی که در روزهای اخیر در بیروت لبنان اتفاق افتاده. حتما یه سر بزنید. وبلاگ به انگلیسی است و گاهی هم نوشته های تصاویر به فرانسه نوشته شده.
منبع: KERBLOG



*** امروز سومین روز اعتصاب غذاست برای آزادی زندانیان عقیده ی در بند. به امید روزی که کسی به خاطر داشتن عقیده ی متفاوت اسیر و در بند تاریکی نشه.
عکس روز اول. منبع : ادوار نیوز


****تازه از فرودگاه برگشتم خونه. تنها. همسر هم نیست تا بار این دلتنگی رو کم کنه. خواهرم و پسرکش الآن باید سوار هواپیما بشند. غمگینم. به خاطر دلتنگی عزیزترین هام که رفتند. غمگینم به خاطر لبنان و مردم بی گناه دو طرف ماجرا. به خاطر خودخواهی یه مشت بی مغز، بی شعور، نفهم الدنگ الاغ جنگ افروز ( دلم حال اومد با فحش). غمگینم به خاطر کسانی که به خاطر اساسی ترین حق انسانی خودشون یعنی آزادی بیان و اندیشه در بندند.





شنبه هفده تیر:

*سی و سه سالگی... اومممممممممممم.... خوشمزه س :)

** دیشب رفتیم یه رستورانی که همسر نازنین برای تولدم در نظر گرفته بود. رستورانی که همه نوع غذای "میدل ایستی" توش پیدا می شد از جمله جوجه کباب ایرانی. خواننده هوار هوار و چیلی پم پم و یه آهنگ دیگه رو هم با لهجه ی بامزه ای خوند برامون. چهار تا متولد با خانواده هاشون اونجا بودند. اولیش آمریکایی بود. ​من دومیش بودم. سومیش هم ایرانی بود. چهارمیش ارمنی بود. کلی یاد ارمنستان کردیم. نفهمیدم کی بیژن سفارش یک تیکه کیک داده بود که گارسونمون با شمع روش آورد و خواننده هم برام تولد مبارک فرنگی خوند. تولد جمع و جور و چهار نفره ی قشنگی بود. پسر خواهرم میگه: خاله حالا دیگه هم سن مامانم شدی؟ می گم نه خاله جون! هنوز دو سال ازش کوچیک ترم. میگه: هان! فکر کردم دیگه همسن مامانم شدی:)
یه خانوم آمریکایی هم یهو با لباس عربی ظاهر شد و کلی عربی رقصید.​ما مشغول آشامیدن بودیم دیدیم این پسر خواهر کوچولو و شیرین اون وسط داره با خانومه می رقصه. همه ی سالن دل هاشون رو گرفته بودند. بچه مون ۷ سالش بیشتر نیست:)

*** امروز ۱۸ تیر روز جنبش دانشجویی است. سال ۱٣۷٨ بود که با چند تا از دوستام دور هم بودیم و سنت قورمه سبزی تولد من هم به راه بود که یکی از دوستام زنگ زد که نمی تونه بیاد و خونه اش تو امیر آباد بود. گفت دارند دانشجوها رو می زنند...چقدر روزها زود سپری شدند. مطمئنم کسانی که دربند شدند همچین حسی نداشتند.

****خوشحالم بلوچ نازنین برگشته.

*****یه عالمه گفتنی دارم ولی وقت نیست.








تماس با من

دوستان



آرشيو

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com