* سپيده هم رفت. امروز صبح. يک سال چقدر زود گذشت. مثل يه نسيم. شايدم مثل صداي باد که آني گوشت رو نوازش مي کنه و دور ميشه. باورم نميشه انقدر به هم نزديک شده باشيم. يه دوستي ريشه دار با فراز و نشيب. بيشترش خوبي و خوشي بود. همسر جان ها هم حسابي با هم دوست شدند. چقدر به هم شبيه اند. چقدر از اين بابت با سپيده مي خنديديم و خوشحال بوديم. قول دادم در اولين فرصت، وقتي خوب جا افتاد برم پيشش. اي چه مي دونم. گاهي مي گم خدا رو شکر که دل آدمي انقدر بزرگه و درش به روي دوستان جديد و خوب بازه. دلم يه کم گرفته که نه ولي فشرده شده:) اين اصطلاحات من واقعا آخرشه:) کاش خودمم زودتر برم. دلم خونه و همسر و يه عالم چيز ديگه مي خواد... ** دلم هوس بوسيدن شونه ي سفيد همسر جانم رو کرده. بي نهايت. بي نهايت... گل گلدون من شکسته در باد/ تو بيا تا دلم نکرده فرياد... *** در اولين فرصت شرح تصويري سفر و يه چيزاي ديگه رو شروع مي کنم...
|
با اجازه ي آبچينوس عزيز معرفي مي کنم: نازخاتون ديرين ديرين انقدر هيجان زده شدم و دهنم آب افتاد که منتظر اجازه ي رسمي آبچينوس جان نشدم. ** ممنون از همه ي حرفاي اميدبخشتون. من در مرحله ي خوب شدنم:)
*- آخرين خبر رو شنيدي؟ راجع به گفته هاي لاريجاني؟ - نه؟ با هيجان برام توضيح ميده و من فقط گوش ميدم. - مقاله ي فلاني رو خوندي؟ - نه. وقت ندارم. نشده. باز جلوي خودم رو مي گيرم که چيزي نگم. - اين برنامه ي هسته اي ايران و اظهارات چپ و راست حضرات محافظه کار و بي مغز آمريکا... چشمام رو مي بندم. گوشي رو محکم تر تو دستم فشار ميدم. - چه وضعيتي. اخبار فلان سايت رو راجع به بخور بخور هاي بعضي افراد خوندي؟ بالاخره طاقت نميارم. يکي انگار قلبم رو تو دستش گرفته و فشار ميده. با بدجنسي مي گم: - به من چه؟ اصلا ديگه حوصله ي خبر خوندن و حرص خوردن ندارم. رفتم وضعيت رو ديدم. اصلا ديدن چيه؟ خودم وضعيت رو لمس کردم. زندگيش کردم. 50 روز. چيه اين جا نشستيم فکر مي کنيم واي ي ي ي که چه خبره تو ايران؟ همه ماهواره دارن. اينترنت دارندو حواسشون هست که چه بلايي داره به سرشون مياد. آره نمي دونستي بدون عزيز دلم. همه از بچه کوچولو گرفته تا بزرگ آرش رو مي شناسند! کامران و هومن رو دو روزه حفظشون ميشي. تو خودت نمره ي بيستي... سينيوريتا نترس بيا اون با من... رضا صادقي و مشکي رنگ عشقه... کي ديگه حال و هواي سياسي بودن داره؟ جز يه عده ي انگشت شمار. بيژن جونم حق دارند . دل شاد مي خواند. Temptation آرش تو آلمان که نه، تو دنيا که نه بابا، اصلا تو گيتي اول شده. هورا بيژن مي خنده : - قربونت برم. اون فکرهاي قشنگ انسان دوستانه تو اون مغز خوشگلت، پس کو؟ - من همين به فعاليت هاي مربوط به حقوق زنانم برسم بايد کلاهم رو بندازم هوا. ديگه توان مقاله خوندن ندارم. چقدر اين ور و اون ور بحث گنجي رو پيش بکشم تا اينکه يه پرمدعاي زانتيا سوار شوي اصفهاني بگه: « خواننده ي مجازه؟». وضعيت اطلاعاتي تو شهرستاني مثل اصفهان که اين باشه ديگه واويلا. عوضش بچه هامون همه شدند «چت زن»! مامانه داره ميره مکه و اونوقت افتخارش اينه که: « دختره من که ماشاالله به همه چيز کامپيوتر وارده. تا صبح ميشينه پاي کامپيوتر». کنترل؟ آره آره. بعضي وقتها ميرم تو اتاقش مي خوابم... و اما دختره در آن واحد با هفت هشت تا پسر «عشق مي ترکونه». -از وقتي ازايران اومدي، عوض شدي ها؟ ...عزيز دل من... با خودم فکر مي کنم، واقعا مغزم خوشگل بوده يا بدگل؟ افکارم چطور؟ تو حالت لج و قهر و ننربازيم و از اين جور چيزا... پي نوشت. سپيده جونم ببخش که با بدجنسي و ظالمي، دنياي قشنگ اميدوارت رو راجع به ايران خراب کردم. ديشب رو مي گم. بهت گفتم «هيچ اميدي نيست...مردم رفتند تو خونه هاشون و در رو به روي دنياي پر از تلخي بيرون بستند...» من بعضي وقتها بيش از حد بدجنس مي شم... * انتخاب تيتر همين جوريه. بچه هاي تو ايران خودشون مي فهمند:)
* گاهي حس مي کردم خيلي زشته که حالا که ديگه نوجوان نيستم، از پنجاه پنجمين بار خوندن «غرور و تعصب» Pride & Prejudice جين آستن و اين بار به زبان فرانسه انقدر کيف کنم. (تازه تا حالا ترجمه ي فرانسه اش رو دو بار خوندم). بعد با يه دوست انگليسي راجع به اين عشق بي پايان به اين کتاب با کمال شرمندگي صحبت کردم. ديدم به! اونم خودش در سن چهل و اندي سالگي از طرفداران پر و پا قرص جين آستين مي باشد:) من به کلي شيفته ي مستر دارسي و ميس اليزابت بودم و هستم. دوباره هيجان زده شدم. از روزي هم که از ايران با فيلم Pride & Prejudice محصول 1995 BBC اومدم تا حالا دقيقا هفت بار اين CD با ارزش رو ديدم. دوباره عشقم به لهجه ي بريتيشي گل کرده مخصوصا براي گفتن: «مستر دارسي»:) اين Colin Firth و Jennifer Ehle رو واي واي خيلي دوستشون دارم. ** حالا از همه ي اينا گذشته DVD دفتر خاطرات بريژيت جونز 1 و 2 (Bridget Jones' diary)رو از ارمنستان خريدم 3 دلار. نقش مارک دارسي رو هم Colin Firth عزيز بازي مي کنه. اگه بگم تا حالا ده بار ديدمش؟ يه بار با مامانم يه بار با بيژن، يه بار با اين دوست، يه بار با اون دوست:) تازه چند بار هم تنها. و هنوز ادامه دارد... از روي آمازون دو جلد کتابش رو هم سفارش دادم و دقيقا دو روز و نصفه هر دو جلد رو خوندم. اگه فقط همين همت و عشق و علاقه رو براي کتاب هاي درسي ام داشتم، چي مي شددددد. کتاب بريژيت جونز عالي بود مخصوصا که بريژيت هم مثل من عاشق غرور و تعصب و مستر دارسي و ميس ليزي بنته. *** گاهي حس مي کنم يه قسمتي از وجودم هنوز تو سن 17 سالگي مونده. از اين بابت اصلا ناراحت نيستم. تازه کيف هم مي کنم...
*ديشب شبکه ي آرته يه فيلم مستند نشون داد به اسم « جشن خانوادگي به سبک ايراني» ساخته ي آرش رياحي. به نظرم با انتخاب اين موضوع، تفسير هاي خودش، نگاه صحيح و خاصش به مسائل و سادگي و صداقت در نشون دادن لحظه ها، آينده ي پر باري در انتظارش خواهد بود. کاش وبلاگ نويس باشه و بياد بخونه و ببينه که چه لذت بزرگي رو نصيب ما کرده. آرش تو اطريش زندگي مي کنه. از ده سالگي ايران رو ترک کرده. يه سال از من بزرگتره:) . بعد از 15-16 سال خانواده ي مادريش قصد مکه مي کنند. آرش و دوربينش به همراه مامان و خو اهر و برادرش هم عازم اين سفر مي شند. خاله و پسرخاله اش هم از آمريکا مياند. سفر بيشتر بازيافتن و دور هم جمع شدن خانواده ايست مهربان، تا يک سفر زياتي. من که خيلي حظ کردم آرش جان. ** اين تعطيلات طولاني انگار نمي خواد تموم بشه. هنوز حال و هواي سفر دارم. زود زود بگم که نظرم نسبت به ارمنستان کمي عوض شده. وقتي تموم شد تازه فهميدم چققققققدر دور هم بودن با خانواده ي بيژن خوب بود. خدا رو شکر از لحظاتمون لذت برديم. درس بزرگي هم گرفتم و اون اينکه يه کم غرغرها و «جيک جيک» هام رو کم کنم. هر جا هستيم بايد قدر لحظات قشنگ زندگي رو بدونيم. سفر آلمان عالي بود. 15 روزش واقعا بي نظير بود. ديدن شبنم خوشگلم استثنايي بود. پزززززز:) تازه برگشتني هم اومد فرودگاه دنبالم و با هم کافه لاته نوش جان کرديم و هي من حرف-------ف زدم و هي شبنم گوش کرد. بهار و نرگس مي دونند وقتي نازخاتون ميره بالا منبر، پايين اومدنش کار حضرت فيله. آبچينوس گل و با ادب و نازنين و فرناز بامحبت و خوشگل رو هم سعادت نصيبم شد و ديدم. نيلوفر گل و ناز و خوشگلم هم که جاي خود داشت. واي سپنتا جون صميمي و عزيزم هم با تلفن کردنش کلي ذوق زده ام کرد. کاش شرايط فراهم بود و مي شد همه رو ديد. شري (من و ني ني) عزيز دل ماه مهربونم هم چقدر من رو خوشحال کرد با اومدنش خونه ي اخويم و حرف هاي تند و با عجله و زنده کردن خاطرات قديممون. اين از دوستان وبلاگ شهر. *** ايران اومدن و 32 روز ور دل مامي بودن خيلي خوب بود .ولي 50 روز ايران بودن زياد بود. آخراش حس خفگي داشتم. به قول يکي از نزديکان «از بس که گه شدم». يه جور «بي تعلقي»، سردرگمي، گيجي... «مي فهمي که چي مي خوام بگم؟» ياد نوشته ي خانوم مرضيه ستوده... ادامه داره... پي نوشت. ديشب رفتيم سينما فيلم Bombon el perro رو ديديم. داستان يه مرد 52 ساله ي آرژانتيني که بيکار شده و دنبال کار مي گرده. ورود يه سگ به زندگيش، همه چيز رو تغيير ميده. فيلمش عالي، لطيف، انساني بود و بازيگران آماتور بودند و همين باعث ميشد که همه چيز طبيعي باشه. يه عصر يک شنبه ي معمولا دلگير , با اين فيلم, تبديل به يه عصر دلنشين شد. پي نوشت: اوا من گذر نازنينم و پذيرايي گرمش و شام خوشمزه اي رو که با هم خورديم فراموش کرده بودم. با اون پسرک بامزه و خوردني اش.
بالاخره من هم برگشتم «خونه ي» خودم. هم دلم براي وبلاگم تنگ شده هم نشده. اگه اين دست ياري کرد بازم ميام شرح سفر ميدم. حالا کي ياري مي کنه و کي حوصله دار مي شم؟ !!!:)
|
تماس با مندوستانآرشيو
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
February 2010
|