تو انقدر مهربون بودی که بخشيدی، من اما، بخشيدم ولی فراموش نکردم. تو انقدر مهربون بودی که تک و تنها در آخرين لحظه ی زندگی اش بالای سرشبودي، من اما، دور بودم ، دور. تو انقدر مهربون بودی که چند ماه آخر چشمت رو به روی هر چی گذشته بود بستی و به روی باز پذيرایش شدي، من اما، فقط چند دقيقه تلفنی باهاش حرف زدم. تو مرد بودی و با وجود قلب مهربونت "درد" رو نفهمیدی، من اما زن بودم و درد مادر بودن و زن بودن مامان رو حس کردم. دردی که هنوز گاه گاهی تير می کشه. گفتی از اين گل ها بخر، گفتم فقط گل رز می خوام بزارم سر مزارش. گفتی باز آذر ماه نيستي، گفتم سه سال می شه و من برای سالگردش نيستم. گفتی بهت گفتم که کلمات بار دارند، گفتم زن نیستی بدونی چرا آرزو کردم هیچ وقت دیگه پیش اون نباشم... ۹ آذر شد و من باز در مراسم سالگرد پدرم نیستم...
|
تريبون فمينيستي ايران: از همه آنان كه به مبارزه با گسترش ايذر در زمينههاي فقر، نابرابري جنسيتي، خشونت عليه زنان و كودكان و همچنین رفع انگ و تبعيض از افراد مبتلا به ايدز و حمايت از حقوق اجتماعي و دسترسي آنان به امكانات بهداشتي_ درماني متعهد هستند، دعوت مي كنيم روز پنج شنبه 10 آذر ساعت 1 بعداز ظهر در مقابل تئاتر شهر به ما بپيوندند. انجمن تلاشگران سلامت انجمن حمايتي فرهنگي کودکان کار انجمن پرسپوليس (کاهش خسارات اعتياد) – کميته رنگين كمان نشريه دانشجويي رستا کانون هستيا انديش مركز فرهنگي زنان تريبون فمينيستي: اين برنامه با هدف آگاهي بخشي درباره بيماري ايدز و روش هاي پيشگيري از آن، ايجاد حساسيت در ميان مردم و دولت نسبت به ابعاد گسترش اين بيماري و حقوق افراد اچ آي وي مثبت برگزار ميشود. اجراي موسيقي و نمايش خياباني از جمله برنامه هاي اين روز است.
من الآن تنها تو آتن هستم. همسر جانم صبح زود پرواز کرد و رفت. از ديشب تا دم صبح که می خواست بره هر دفعه که بغضم می خواست بترکه و صدام داشت خش دار می شد ، انقدر سفت ماچم می کرد که اشک ها همه تلنبار شد تو گلوم. گفتم اين دفعه گريه نمی کنم ، خوب بازم می بينيم همديگه رو، دنيا که به آخر نرسيده که! حالا نتيجه اين شده که سر صبحی تنها و مظلوم رفتم مثل بچه آدم نشستم صبحانه خوردم و به آدما نگاه کردم. آدمایی که هر روز صبح با همسر جان می دیدیمشون. یهو ناخواسته دیدم گلوم سوخت و چشام پر آب شد. دلم نمی خواست جلوی کسی گریه کنم. رفتم تو اتاق هتل، هنوز بوی ادکلن همسر میومد ، تا بعداظهر حتما بوش تموم میشه. کاش میشد بو ها رو کرد تو شیشه و ابدیشون کرد. باز تو آیینه که نگاه کردم گلوم سوخت و چشام پر آب شد. نشستم برای خانمی که هر روز اتاقمون رو تمیز می کرد نامه نوشتم و گذاشتم کنار پاکتی که همسر جانم براش کنار گذاشته بود ، یهو باز دوباره گلوم سوخت و چشام پر آب شد. با خواهر دوستم تلفنی برای ۸ شب قرار گذاشتم و بعد از هتل زدم بیرون. دلم از این می سوزه که فقط یه روز و نصفی هوای آفتابی و خوب داشتیم ، بعد انگار تمام آب های دنیا اومدند سمت یونان و آسمون بارید و بارید. ما خسته شدیم و اون نشد... دیگه تو دلم می خوندم *'' دونه های بارون ببارين آروم تر/ گل های نارنج داره ميشه پر پر'' ولی ابر ها رفتنی نبودند. درست دیروز ساعت ۳ و ۲۷ دقیقه و ۳۵ ثانیه بود که آسمون آبی شد، ولی دیگه دیر شده بود. همسر جان صبح زود رفت. تک و تنها تو خيابون های آتن راه رفتم و مدام سعی کردم مسير هر روزمون رو که با همسر جان طی می کرديم عوض کنم. سرراهم رفتم توی یه کلیسا دیدم دم در نون گذاشتند برای زائرین ولی از شراب خبری نبود. یه تیکه نون برداشتم و از محیط سیاه و دلگیرش زدم بیرون. انصافا نونش خوشمزه بود... هوا انقدر خوب شده که منه سرمایی گرمم شده. دلم برای این می سوزه که حالا هوا خوب شده که اون نیست . با خودم می گم: هوا خوبه و من دیگه غر غر هوا رو نمی کنم. سعی می کنم از این روز آخر استفاده کنم. ولی تا چشمم به سر در این کافی نت افتاد دیدم دیگه نمی شه . اومدم تو تا وبلاگم رو به روز کنم. بازم چند دقیقه پیش بود که گلوم سوخت و چشام پر آب شد، اين بار گونه هام هم تر شدند. حالا بهترم . بايد همون ديروز می ذاشتم گونه هام تر بشه که حالم بهتر بشه. همسر دم رفتن بغلم کرد و گفت: نکنه نهار نخوری ها. گشنگی به خودت نده جون من، باشه؟ یه وقت نگيری بشينی تو هتل. برو خوش بگذرون قربونت برم... حالا بعد از کافی نت می خوام برم انقدر راه برم تا روز آفتابی و قشنگ اينجا تموم بشه و زود زود فردا صبح بشه و برگردم فرانسه. اينجا خيلی احساس غريبی می کنم... ديگه نمی ذارم گلوم بسوزه و چشام پر آب بشه و گونه هام خيس. می رم ببينم صبح شنبه ای تو آتن زمين چه می گذرد! *این آهنگ رو تو وبلاگ خورشيد خانوم می تونيد گوش کنيد. جالبه! پی نوشت. امروز تو شهر ما يه راهپيمايی به مناسبت نه گفتن به خشونت بر ضد زنان بر پا ميشه. روز جهانی مبارزه بر عليه هر نوع خشونت بر زنان. در فرانسه ساليانه ۸۰ زن بر اثر اين خشونت ها جان خود رو از دست می دند. اکثرشون هم مهاجر هستند. به اميد روزی که اين مسائل کاملا بر چيده بشه.
يه چيز کوچيک بنويسم بعد برم سر اصل مطلب: ديشب با "الهی قربونش برم" داشتيم درباره ی يه انجمن زنان که من دلم می خواد يعنی می ميرم که باهاشون کار کنم ولی هنوز نمی تونم حرف می زديم و "الهی قربونش برم" گفت که این انجمن، يه سری از دوستانش رو که عضو این انجمن هستند رو برای تهيه ی گزارش فرستاده افغانستان. منم گفتم که وای من می ميرم برای گزارش تهيه کردن در افغانستان و رفتن به اونجا با بقيه ی خانوم های عضو انجمن (نازخاتون فارسی رو بپا لطفا!) خلاصه که چون کمی زکام شدم و مریض احوالم، اومدم خودم رو يه کمی لوس کنم و به "الهی قربونش برم" گفتم: - من اگه بخوام برم افغانستان ، تو می ذاری؟ ( اصلا و ابدا منظورم اين نبود که تو اجازه ميدی يا نه؟ چون ما اين لغت رو ردش کرديم رفته پی کارش بلکه می خواستم اشاره ای کنم به خطرات احتمالی اين سفر و دلم می خواست که "الهی قربونش برم" بگه که : بايد کلی مواظب خودت باشی و موارد ايمنی رو رعايت کنی! القصه ، شايد کلماتم رو درست انتخاب نکرده بودم) اين دفعی واقعا "الهی قربونش برم" گفت: الهی ... اجازه ی تو دست خودته و خودتی که برای خودت تصميم می گيری نه من! با اين که می دونستم "الهی قربونش برم" من از ته قلبش این حرف رو می زنه و بهش اعتقاد داره ولی اگه بدونید چقدر کیف کردم، یهو از همون نفس بند اومدن ها که قبلا گفته بودم. خلاصه که گفتم: نه منظورم این بود که نمی ترسی خطر ناک باشه؟ گفت: نه! اگر عشق و علاقه ات اینه باید بری دنبالش... (قربون صدقه) من دیشب با معجونی از یه عالمه حس خوب خوابیدم. پ.ن. یه دوستی داشتم به اسم فریده که مدام تو دانشگاه بهمون می گفت سر هر نمازتون از خدا بخواید که یه شوهر خوب نصیبتون کنه و من این کار رو از ۱۴ سالگی کردم و نتیجه داده. یه بار که پکر بود و به طرز بدی "مچاله" شده اومده بود دانشگاه ازش پرسیدم: فریده خوبی؟ چیزی شده؟ گفت که شوهر نمونه ی حاصل از سالها دعا و عبادت گفته که بعد از درس و دانشگاه تشريف مياری خونه، بست می شينی و کار بی کار. حالا فريده داشت هم ليسانس فرانسه از دانشگاه ما می گرفت هم ليسانس کامپيوتر از يه جای ديگه. خلاصه که من فرمول دعا رو عوض کردم و هر بار اون موقع ها که عبادت به شيوه ی رايج می کردم به پروردگار می گفتم: خدايا من يه همراه خوب می خوام تو زندگی ولی لطفا مثل شوهر جان فريده نباشه:) روزگار هم بازی های عجيب غريب داره ها. بگذريم... حالا از فردا نريد هی دعا کنيد ها :) بايد اول از همه ببينيم اساسا از زندگی چی می خوايم و برای خودمون روشن کنيم که چه تصوری از همسر جان دلخواه داریم و چه چيزی در نظرمونه. يه جورايی از خود شناسی به سوی ديگر شناسی حرکت کنيم. اصلا خودتون بريد از اين شری جان من بپرسيد همين من و نی نی که چهل صفحه نوشته بود و داده بود دست ابو سامی که البته اون موقع ها هنوز آقای همسر بود و ابو سامی نشده بود. يه تشکر جانانه از شری که يکی از کسانی بود که باعث تحولات فکری من شد. اصلا امروز من انقدر سرشار از عشقم که دلم می خواد هر کسی رو که می شناسم ماچش کنم و بگم مرسی مرسی مرسی. حالا برم سر مطلب اصلی: من يک شنبه دارم ميرم "بغل گرم" و نازنينم رو باز يابم. داريم يه سفر کوچولوی کوچولو ميريم تو يه کشور دور که البته نزديک ايرانه ها. دبی موبی هم نيست، ترکيه هم نيست، شرق ايران هم نيست. شمالش هم نيست. " جايی ست، پست هیچستان" همون جایی که قدمتی داره بس کهن ! آی که من امروز لحنی دارم بس شاعرانه! می رم تا یه خستگی به در برم و سر شار و لبریز از انرژی برگردم. اگر هم هواپیما رباهای عزیز هواپیمامون رو دزدیدند و ما رو بردند افغانستان باکی نیست! وقتی هر دومون با هم هستیم بهتر هم هست. هم آرزوی دیرین من که همانا سفر به افغانستانه برآورده میشه هم همسر جان کنارمه. بسه دیگه نازخاتون ! برو زودتر برو! بوس برای همه...
چون حالا دیگه دوربین دار شدم سعی می کنم یه سری عکس از مناسبات مختلفی که هر ماه تو شهرمون برگزار می شه بزارم تو وبلاگم و اونایی رو که از سفر خوششون میاد با خودم همراه کنم. * روز همبستگی با مردم کشورهای مختلف و عرضه ی محصولات کشاورزان و هنرمندان و صنعتگران کشورهای در حال توسعه، بدون واسطه ی دلال ها، توسط NGO ها: **این هم مدل موی جدید که بین دانشجو ها خیلی طرفدار داره: ***نمایشگاه لباس و پوشاک قدیمی و شیوه ی نخ ریسی. این هم یه لباس عروس سیاه که حتما حامل داستانیه که متاسفانه من کسی رو پیدا نکردم که ازش علت سیاه بودن اون رو بپرسم. کاش بیشتر کنجکاوی می کردم. تصور کنید دختر جوونی رو که لباس عروسی ش سیاه باشه چه حالی داشته!!! این دو خانوم نخ ریس و برودری باف خیلی نازنین بودند. **** این هم عکس های دو روزی که این جا جشن بود و هر جای شهر که می رفتیم بساط جشن و مو سیقی و تئاتر خیابانی بر پا بود. ا ***** این هم تابلوی مورد علاقه ی من در گالری سر کوچه م:) تا روزی که آثار دیوید گرو توی این گالری سر کوچه! بود هر روز چند دقیقه ای می ایستادم و به این نقاشی خیره می شدم؛ اون روزی که شهر مشغول جشن بود بالاخره فرصت کردم برم توی گالری و یه دل سیر بقیه ی نقاشی ها رو هم ببینم. ****** این هم ویترین یه رستوران به مناسبت روز هالوین. غذاهای این رستوران خیلی خوشمزه ست و فضایی دلنشین داره و صاحبش هم خیلی مهربونه و البته هومو هم هست. ******* این هم روز و یا جشن توسَن: روزی که مردم می رند سر خاک رفتگانشون و قبر ها رو می شورند و گل بارونشون می کنند. من با صبح اون روز پا شدم شال و کلاه کردم و دوربینم رو برداشتم و با دوچرخه رفتم به نزدیک ترین گورستان که توی خود شهره. گورستانی قدیمی که از کنت و کنتس و بارون و بارونس گرفته تا فرمانده های قشون فرانسه در کشورهای مستعمره ی این کشور؛ مردم عادی؛ پولدار و بی پول رو تو دل خودش پناه داده. من عاشق این زن و شوهر شدم. عکس روی قبرشون معرکه ست.
وقتی ویویان با خنده ازم پرسید: «نازخاتون آنارشیست شدی؟» بدون این که فکر کنم, گفتم: «نه!» بعد بلافاصله حرفم رو عوض کردم:« یه بخشی از وجودم آنارشیست شده. عیبی داره؟ » باز خندید و گفت: « نه نه اصلا!» ویویان تابستون اومده بود ایران تا کتاب راهنمای سفر به ایران رو بنویسه که به زودی چاپ می شه. خب باید بگم که ویویان به شدت از ایران خوشش اومده و فقط افسوس می خوره که چرا کشوری که تا این حد ظرفیت جذب توریست رو داره, این بزرگترین منبع درآمدش رو به خاطر سیاست های غلطِ مسئولانش از دست میده. هفته ی پیش قرار بود بریم توی یه جلسه شرکت کنیم که از طرف یکی از انجمن های زنان برگزار می شد و البته در کتابخونه ای که گردانندگانش ادعا می کنند آنارشیستند. به نوعی آنارشیست مدرن. چون همشون در کنار فعالیت هایی که در جهت حقوق زنان, آزادی بیان و اندیشه, آزادی خبرنگاران خارجی, محکوم کردن دولت های توتالیتر و دیکتاتور, نفی جنگ و نفی ریشه ای نژاد پرستی می کنند, کار و زندگی عادی خود رو دارند. و البته اکثرشون متعلق به طبقه ی تحصیل کرده و صاحب فکر فرانسوی هستند. فرانسوی و خارجی و عرب و عجم هم براشون مفهومی نداره و شاید برای همینه که در جلسات و سخنرانی هاشون به هیچ وجه احساس غریبی نمی کنی. این مقدمه چینی برای این بود که بگم هفته ی پیش مهمون و سخنران این کتابخونه یه جوون ١٨ساله ی آنارشیست, سوسیالیست, پسیفیست (طرفدار صلح) و مبارز حقوق زنان بود به اسم مَتَن کوهن که علاوه بر مشخصاتی که گفتم, اسرائیلی هم بود. مَتَن و گروهش که بیشتر جوانان صلح طلب اسرائیلی هستند هدف اصلیشون در حال حاضر کارشکنی در ساختن دیواریه که دولت اسرائیل به عنوان راه حلی برای تامین امنیت ساکنان یهودی پیشنهاد کرده و ارتش مشغول ساختن این دیواره. دیواری که متاسفانه در قرن بیست و یکم داره تبدیل میشه به دیوارهای یک گتو! همون کاری رو که آلمان نازی بر سر یهودی ها آورد, حالا دولت اسرائیل داره به سر فلسطینی ها میاره. خلاصه که اونا وارد فلسطین می شند و با کمک فلسطینی های طرفدار صلح و اعضای NGO های منطقه به طرف دیوار ها می رند, جلوی تراکتور ها حلقه های انسانی درست می کنند و گاهی با سرباز ها حرف می زنند, گاهی با زنجیر خودشون رو به درخت می ببندند, بالای درخت می رند (مخصوصا دخترها), تو لوله های بتونی می رند و سربازهای اسرائیلی ساعت ها مجبورند وقت بذارند تا ببینند اینا اصلا چه جوری تو این لوله ها رفتند و البته همه ی اینا جلوی دوربین خبرنگارهایی انجام می شه که از این کارشکنی ها مطلع شدند و برای تهیه ی گزارش خودشون رو رسوندند به این مناطق. سربازان اسرائیلی هم تا حدی از دست این مزاحمان داخلی و خارجی در عذابند. مَتَن مدام در صحبت هاش از صلح حرف می زد و این که چقدر هر دو طرف فلسطینی و اسرائیلی از جنگ خسته شدند؛ از این که رفتار مردم عادی در فلسطین با اونها چقدر دوستانه است؛ از اینکه اسرائیلی ها از یک طرف و حماس از طرف دیگه تا چه اندازه به آتش کینه بین دو طرف دامن می زنند و چوب لای چرخ روند صلح در منطقه می زارند و البته هر کس به فکر منافع خودش و قدرت طلبیه؛ از این که ترس یهودی ها از فلسطینی ها به خاطر بی خبری و عدم شناخت اون هاست و این که تا چه حد تبلیغات به این تصویر غلط دامن می زنه. مَتَن می گفت یکی از مهمترین کارهاشون ترتیب دادن تورهایی برای یهودی هاست که با اونا به مناطق بحرانی فلسطینی بیاند و ببینند چطور شهری با سی هزار سکنه با دیواری محصور شده و فقط یه در برای ورود و خروج ساکنان این شهر در نظر گرفته شده. چطور زنان حامله پای دیوار وضع حمل می کنند چون دروازه فقط یک بار باز می شه و حتا گاهی سه روز یک بار! چطور تعدادی از بچه ها از رفتن به مدرسه محروم می شند چون مدرسه شون اون طرف دیواره و چطور تعدادی از کشاورزان از هستی ساقط شدند چون دیوار درست از وسط زمین هاشون می گذره و الی آخر. مَتَن می گفت که این تورها خیلی مفید بوده و هر روز تعداد کسانی که مایلند مرز بین ندانستن و نا آگاهی/ دانستن و آگاهی رو که به اندازه ی عرض یه دیواره طی کنند,بیش تر و بیش تر می شه. بعد از تموم شدن صحبت هاش رفتم پیشش و گفتم ایرانی ام. خندید و کمی با هم گپ زدیم مخصوصا از احمدی نژاد و صحبت های اخیرش. بعد مَتَن گفت:« یه چیزی بگم باور می کنی؟ می دونی منم نصفم ایرانیه؟» از خوشحالی تقریبا داد زدم :« راست می گی؟ حالا فارسی بلدی حرف بزنی؟» یه شکلکی در آورد و گفت:« نه. پدرم مال آذربایجانه. نزدیک دریاچه ی ارومیه.» یه کم از من و اینکه تو فرانسه چی کار می کنم پرسید و بعد دیگه اومدم کنار تا با بقیه بتونه صحبت کنه. رفتم پیش ژاکلین (یکی از برگزارکنندگان) و بهش در مورد کشفم گفتم . خندید و گفت: «آره می دونم این ایرانی ها همه جا هستند!» مشغول این شوخی کردن ها بودیم که مَتَن اومد پیشم و گفت:« ما داریم می ریم توی یه کافه بشینیم و یه نوشیدنی بخوریم و گپ بزنیم . تو میای؟» گفتم:«نه , دیر وقته و من باید برم بخوابم.» مَتَن یهو به شوخی دستش رو گذاشت روی چشماش و گفت:« آره می دونم اگه با من سر یه میز بشینی و چیزی بخوری گناه می کنی و اون جا تو ایران ازت می پرسند که با یه اسرائیلی نشستی سر یه میز و حرف زدی؟ ببین بهشون بگو که من جلوی چشمام رو گرفته بودم و ندیدمت. به خدا من اصلا بهت نگاه هم نکردم.» از دست متن و حرکات بامزه اش هممون از خنده روده بر شدیم. گفتم:«بسه دیگه! باور کن من امروز از صبح زود کار کردم و درس خوندم و دیگه نای شب زنده داری ندارم.» از هم خداحافظی کردیم و من تو راه خونه مدام به این فکر بودم که کاش یه نامه ی سرگشاده برای این رئیس جمهور جدید می نوشتم و بهش می گفتم که:آقای رئیس جمهور! خود مردم فلک زده و محروم فلسطین از جنگ و بدبختی هاش به ستوه اومدند و دنبال راه حلی می گردند که از این مخمصه خلاص بشند, راه حلی بدور از خشونت و جنگ. لطفا شما به امورات عدیده ی مردم ایران بپردازید و به قول هایی که دادید عمل کنید؛ در مورد فلسطین و اسرائیل هم بذارید خود مردم این دو کشور تصمیم بگیرند. راستی یاد یه ضرب المثلی هم افتادم که بی ربط به این موضوع نیست؛ چی بود؟ آهان! همونی که می گه: اگه بیل زنی تشریف ببر باغچه ی خودت رو بیل بزن و به باغچه ی دیگران کاری نداشته باش و بی خیال لطفا! **چهار سالم بود که با اصرار بابام می خوندم:« آمَنه آمَنه سِسه منه آمَنه»! تازه شروع کردم به وبلاگ گردی که خبر در گذشت آغاسی رو تو وبلاگ هاله خوندم. روحش شاد! هجوم خاطرات بچگی! یاد روزهای خوب و شاد و مسافرت های شمال و صدای آغاسی. چرا همه چیز رو ازمون گرفتند؟؟؟؟؟ |
تماس با مندوستانآرشيو
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
February 2010
|