باز هم ۹ آذر. چهارمین سال!​ نمی دانم تا کی می خواهم سال هايی را که نيستی بشمارم. امروز که از پنجره ی آشپزخانه به آسمان آبی و زردی دلنواز خورشيد نگاه کردم، ياد يک روز بهاری افتادم که تمام خيابان ... تا خانه را پياده آمديم. وقتی ۹ آذر از راه می رسد ياد روزهايی ميافتم که خوب بودند. روزهای تلخ اما گاه گاه به سراغم می آيند ولی ۹ آذر دلم برای غربت و تنهايی ات به درد می آيد. حتما می آيند با گل! امروز پنج شنبه است. مطمئنم يکی از ما که مهربان تر از ديگران است و بود به سراغ​ تنهای ات خواهد آمد. با خانواده ی کوچکش. پسرانش می پرسند از تو. با دستان کوچکشان به عکس روی سنگ اشاره می کنند و او کلمه ی پدر بزرگ را برايشان تکرار خواهد کرد...





ديشب که همسر پشت کامپيوترس نشست منم دفتر و دستکم رو جمع کرد اومدم روی تخت پهنش کردم. به عادت تمام اون روزهای دانش آموزی دمر افتاده بودم روی متنی که داشتم ترجمه می کردم و هر بار هم بلند می خوندم که اون هم نظری بده. غرق بودم لابه لای کلمه ها و جمله ها که لينگ گزارش تد کاپل رو باز کرد و گفت که نگاه کنم. اولين لينک مربوط بود به مصاحبه ی اين خبرنگار کانال ديسکاوری با يک آقايی در تهران. گاهی نگاه کردم گاهی فقط گوش دادم. دومين لينک مربوط بود به مصاحبه ای با يک جوون اصفهانی و دوستاش در ميدان نقش جهان. نمی دونم چی بود تو کلام اين بچه (پسر دبيرستانی) که انقدر منقلبم کرد. لهجه ی اصفهانيش، سادگی و راستگوييش، يه جور مظلوميت یا نگاهش؟ خيلی بهم ريختم. شايد ياد روزهای گذشته ی خودم افتادم شايدم ياد برادر کوچکم. شايد ياد خيلی از آرزوهاييم افتادم که يه روزی حتا تصور دست يافتن بهشون رو هم نمی کردم. شايد ياد بدو بدو های خودم برای پيدا کردن کار، گريه هام، نا اميدی هام، طفلکی بودنم در اون روزها که رنگش گاهی بدجوری خاکستری می شه. یاد روزهای خوب گردش تو نقش جهان، یاد مظلومیت خیابون چهارباغ که یه سری دورشهری به اسم ساختن مترو دارند خرابش می کنند ، ياد چيزهايی که می تونستيم داشته باشيم و ازمون دريغ شد...


لينک کامل مصاحبه ها اين جاست. می تونيد ببينيد.




خانوميت!!! 


می شينم و به دست های پر از چين و چروکش که با مهارت گل کلم ها رو خرد می کنه و بغل هويج های منظم خرد شده می ذاره، با دقت نگاه می کنم. می گه هر وقت مياد آمريکا برای بچه ها از ترشی سير گرفته تا پياز ترشی تا ترشی ليته و مخلوط و شور درست می کنه و تا يک سال مشکلی ندارند. می گم تو فروشگاه ايرانی ترشی هست ولی زياد خوشم نيومده و قيمتش هم به نسبت مزه ش گرونه. می گه ديگه شوهر کردی، خانوم باش ديگه! می خندم از ته دل. می گه که جدی داره حرف می زنه و بايد کدبانو باشم و خونه دار و البته خانوم. سربه سرش می ذارم می گم چششششم چون شما می گيد ديگه خانوم می شم. می گه که خودت بايد ترشی بذاری و باز رو کلمه ی خانوم اصرار می کنه. می گه خرج شوهرت رو کم کن.

می گم حالا اين خانوم شدن چطوری درست می شه؟ می گه: ۳ تا بادمجون متوسط رو تو سرکه سيب می جوشونی. ترخون و مرزه و گشنيز و جعفری هم از هر کدوم يه بسته می گيری و خرد می کنی. بادمجون رو له می کنی و با اونا قاطی می کنی. هويج و گل کلم و کرفس رو ريز و بادقت خرد می کنی. سيب زمينی ترشی هم که نيست ولی اگه بود خيلی بهتر بود. خلاصه که بعد از اين که همش خشک شد قاطی کن و بهش سیاه دونه هم بزن و بذار توی يه "بولونی". از ۹۹ سنتی بخر. ببينم چه می کنی دختر.

با همسر نازنين رفتيم و همه ی دستورات خانوم شدن رو همراه و شونه به شونه ی هم مو به مو اجرا کردیم. سیب زمینی ترشی هم پیدا کردیم. يک شنبه ای هم ريختيمشون تو "بولونی". نفس عميقی کشيديم و هر دو احساس کرديم چقدر خانوووووووووم شديم و کلی باد به غبغب داديم. هرچند همسر نازنين چند باری گفت کاشکی می رفتيم سوپر ايرونی ها و خانوم می شديم:))

امروز خانوميت بهم چشمک زد. بعد از دو روز رفتم و يک کاسه ی کوچيکش رو همراه غذا بلعيدم. خانوميت بس ناجوانمردانه خوشمزه بود...





*باز با تاخير ولی حيفم اومد اين عکس های خوشگل رو اين جا نگذارم. دوتای اول کاخ اليزه ی پاريس و اهدای لژيون دونور به شيرين عبادی. بی نهايت دلم می خواست اون جا بودم. برای عبادی از صميم قلبم احترام قائلم و برای تمام فعاليت هايی که برای حقوق زنان و حقوق بشر انجام می ده، ارزش قائلم.اميدوارم سالم و سلامت و همين طور قوی باشه.




** عکس های بعدی هم دست گل های خودم است که در سن ديگو گرفتم. يکی از عکس ها رو خيلی دوست دارم يه کم تار افتاده ولی طوری نيست. اين اولين بار بود که تونستم در يک جمع خودمانی و دوستانه پای صحبت شيرين عزيز بشينم و از نزديک باهاش صحبت کنم. البته عکس ها مال دو ماه پيش است.







"بر پا خيز از جا کن :)) 


*اين هم راهپيمايی از نوع اينترنتی که به همت گزارشگران بدون مرز امروز و فردا (سه شنبه و چهارشنبه) علیه سانسور در اینترنت برگزار می شه. با يک کليک ساده روی نقاط سياه روی نقشه که در واقع کشورهايی ست که سانسور در آنها صورت می گيره، می تونيد در اين حرکت همگانی بر ضد سانسور اينترنتی شرکت کنيد. جمله ی قشنگی در اين سايت خوندم که " آزادی بيان و عقيده ، تجمل نيست بلکه حق همگان است. " "La liberté d’expression n’est pas un luxe. C’est un droit pour tous ". اين جا هم می تونيد صدای خودتون رو ضبط کنيد و پيغامتون رو بگيد. بنا به پیشنهاد دست اندرکاران تنها می تونيد بگيد" Honte a Yahoo/ Shame on yahoo/ خجالت بکش ياهو:) / شرمت باد" بقيه اش رو خودتون بخونيد. به انگليسی هم هست.


**امروز بعد از مدت ها رفتم سراغ مسنجرم تا " آف لاين " هام رو چک کنم که ديدم لینک های
متعددی در مورد فيلم زنده ی رابطه جنسی يک شخصی و اخبار مربوط به اون در بين پيغام ها بود. يک لحظه با خودم گفتم آخه اين جماعت تا اين حد بيکار و ول معطلند که اين طور اين خبرها رو دست به دست می کنند و برای ديگران هم می فرستند که نکنه بی خبران سرشون کلاه بره و از قافله عقب بيافتند. تازه کلی پياز داغ ماجرا رو هم زياد می کنند و نظر شخصی شون رو هم می نويسند و يه عالمه علامت تعجب و سوال و نقطه و ويرگول هم جلوش. نمی دونم دوستانی که اين دست خبرها رو برای ديگران می فرستند، يک لحظه از خودشون می پرسند که اگر اين مسئله صحت داشته باشه ، مسئله ی شخصی خود طرفه و به هيچ کس ارتباطی نداره؟​ اين جاست که گاهی با همه ی اهن و تلپی که داريم و مدام پز روشنفکری و تحصيلات و تيترمون رو به رخ هم می کشيم، در عوض از ادب و اخلاق اجتماعی بويی نبرديم.
برای فرستندگان اين لينک ها هم پيغام گذاشتم که لطفا از اين خبرها برای من نفرستيد و به حريم خصوصی افراد احترام بگذاريد.

از اون طرف مدام ای-میل هایی دریافت می کنم از کسانی که سالهاست در خارج از کشور زندگی کردند و مقاله ی فلان استاد و فلان سرور و فلان دانشمند و فلان نجات دهنده ی ایران رو با اصرار برات می فرستند که نکنه با نخوندنش نصف عمرت بر باد بره. به خودت می گی بذار ببینم این طرف حرف حسابش چیه و مقاله رو می خونی. همون شعار زدگی، فحاشی به خاتمی، مرگ گفتن ها که چشم دیدنش رو ندارم، دعوت به مبارزه ی مسلحانه که تنها راه نجات ایران است. می گم نه این طوری نمی شه. برای فرستنده ی لینک مقاله، نامه می دم که عزیزم لطفا از این دست مقاله ها برام نفرست و ارزش وقت من بیشتر از این هاست که صرف خوندن این شعارها و پرده دری ها بشه. اگر حرف حساب باشه به دیده ی منت می خونم ولی این فحاشی ها رو تحمل نمی کنم. بلافاصله جواب می گیرم:​ "ای خانم که دم از دموکراسی می زنی، اینه دموکراسی تعریفی تو؟​ فرق تو با خونخواران و جنایت کاران فعلی چیه؟ ​آی استحاله شده. اگر بر حسب محال در فردای ایران قدرت به دست شما افتاد همین جوری می خواهید مخالفین نظری خود را ساکت کنید؟ این است آن آزادی که ما را محکوم به نفهمیدنش​می کنید؟​...." :)

القصه که هر کدوم از ما باید خودمون رو در برابر وجدانمون مسئول بدونیم و سعی کنیم فرهنگ سازی کنیم. به حریم خصوصی هم احترام بذاریم همون طور که انتظار داریم دیگران به حریم خصوصی ما احترام بذارند.




صدام حسين اعدام می شود... 


صدام حسين اعدام می شود. صدام حسين، صدام حسين، صدام حسين... چه روزهای تلخی بود آن روزهای موشک باران های تهران، جلسه ی امتحان فيزيک و برگه های امتحان که يک لحظه در هوا پخش شد و بر و بچه های دبيرستان ما هجوم بردند طرف در خروجی... چه روزهای تلخی بود روزهای بمباران هوايی و سياه شدن آسمان... منيرسادات همسايه ی بخت برگشته ی ديوار به ديوار خونه ی بچه گی ها که تو زندگی ش فقط و فقط از پدر و نامادری و بعد شوهرش کتک خورده بود، آه می کشيد و می گفت: "خدا لعنتت کنه صدام! خدا به زمين گرمت بزنه!" درست مثل همون موقع هايی که زير ضربات کمربند شوهرش که از قضا اسمش حسین بود، بدنش سياه می شد و داد می زد: " خدا لعنتت کنه حسين! خدا به زمين گرمت بزنه!"

سال ها باید می گذشت تا از تلويزيون فرانسه چهره ی ترحم انگيز و بخت برگشته ی صدام حسين رو ببينم و صدای منيرسادات رو از دور دست ها بشنوم. خدا صدام رابه زمين گرم ​زد ولی منير سادات سال ها بود که در گوشه ای از بهشت زهرا برای هميشه آرميده بود...

حالا نه در ايران و نه در فرانسه، شنيدم که حکم اعدامش صادر شده. چه احساسی دارم؟ قدر مسلم خوشحال نيستم. از شنیدن خبر اعدام جنايت کارترين انسان هم خوشحال نمی شم. حرفی در این نیست که کشتن انسان های بی گناه، پست ترين و زشت ترين کار دنياست و صدام پست ترين و پليدترين کارها را انجام داد ولی با تمام وجودم اعتقاد دارم که با چوبه ی دار ياد و خاطره ی اون همه جنايت هرگز از بين نخواهد رفت. حتا دلم خنک هم نخواهد شد. کشتن و اعدام کردن و نابود کردن حق هيچ انسانی نيست حتا پليدترين آن ها. کاش تا ابد زندانش​می کردند و اين قسمت تاريک کشورشان را با چوبه داري، برای ابد تسلیم فراموشخانه نمی کردند. کاش...








تماس با من

دوستان



آرشيو

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com