نازخاتون در بلاد شيطان بزرگ؛) 


*خوب ديگه من رسيدم خونه مون. هوا عاليه. آسمون آبيه. آفتاب حی و حاضره. همسر جان گل و ماه و دوست داشتنيه. امروز صبح يه صبحانه ی پر از عشق برام درست کرد و بنده مثل يه خانوم گل گلاب رفتم سر ميز و صبحانه ميل فرمودم. بعد با هم رفتيم شهر شناسی. شهرمون خيلی گله. پياده شديم دست تو دست هم رفتيم يه اداره ای که آقاهه گفت من بايد ۱۰ روزی صبر کنم (با توجه به ويزايی که دارم) تا بتونم شماره ی آی دی ام رو بگیرم. هورا مرخصيه يک هفته ايم تبديل شد به ۱۰ روز. بعد رفتيم با هم خريد کرديم. من مثل عقده ای ها هی سبزی برداشتم. ترخون و نعنا و ريحون و باز هم نعنا. هی بوشون کردم و ذوق کردم. رفتیم قنادی شاهرضا و رلت و نون خامه ای و پولکی هم خریدیم. نون خامه ایش اصلا خوب نبود. ولی رلتش خوشمزه بود. تازه سرشیر هم خریدیم و برگشيم خونه و با هم خريد هامون رو توی يخچال گذاشتيم و دوباره راهی شديم. رفتيم يه رستوران ايرانی چولوکباب ( همون چلو کباب:) خورديم و باز طبق معمول من وسط راه موندم و غذام رو نتونستم تموم کنم. بیشتر غذام دست نخورده موند. قول زنونه دادم که به جون خودم ديگه يه غذای تکی نگيرم:) بعد اومديم خونه و قيد پياده روی بعد از ناهار رو زديم چون من به شدت منگ بودم. آخه ساعت بيولوژيکيم!!! هنوز درست نشده. درضمن اثر دوغ آبعلی هم بود. از ساعت ۴ خوابيدم تا ۸ و ربع. وقتی رفتم توی حال ديدم همسر جان الهی قربونش برم نشسته داره سبزی پاک می کنه. دو ساعت بود منتظر من بود تا از خواب بيدار بشم و با هم چای بخوريم. فکر می کنم يکی از لذت بخش ترين اتفاقات زندگی م تو اين چند سال بود. چای و پولکی ( اصفهانی ها منو در اين قسمت کاملا درک می کنند:) و همسر نازنين و تکيه دادن به شونه ش و بعد هم سرم رو گذاشتم رو پاش و با هم اخبار نگاه کرديم. هر دومون در صحت و سلامت هستيم و بی نهايت خوشحاليم. بنابراين نگران نباشيد ها يه وقت:) الآن هم همسر جان داره برام نارنگی پوست می کنه و کنارم نشسته. يه عالمه دوستش دارم. خيلی گل و ماهه. خيلی نازنين. خداوند نازنین من برای من حفظش کنه. سالم و سلامت نگهش داره. من پر از عشقم...

** همسر جان نارنگی ها رو با دقت و عدالت! بين من و خودش تقسيم کرد. خواستم به زور از سهم خودم بهش بدم می خنده و با قربون صدقه می گه نه خودت بخور بعد با شوخی می گه مگه من مثل توام که تو اسپانيا نارنگی ها رو خودت می خوردی. آخه ما تو اسپانيا يه بسته ی ۱۲ کيلويی نارنگی از کنار جاده خرديديم و گذاشتيم تو ماشينمون. من مدام نارنگی پوست می کندم و به جرات می تونم بگم که اگر شيرين بود ، درسته می ذاشتم تو دهن خودم و به همسر جان نمی دادم. يه وقت همسر جان که حواسش به جاده بود رو به من کرد و گفت : پس تو که انقدر نارنگی پوست کندی چرا چند پرش رو بيشتر به من ندادی؟ اين نارنگی ها پس چی می شه؟ منم اشاره به شکمم کردم که نترس جاشون امنه هه هه هه خلاصه که نارنگی برامون شده پر از خاطره و اين وسط اسم من خيلی بد در رفته.

*** بزرگترين بدشانسی اينه که انقدر انتظار بکشی و يه عالمه شانس بياری و يه ويزای درست حسابی بگيری و چند وقت ديگه هم گرين کارت رو بهت دودستی بدند بعد بيای خونه ی خودت ولی همسر جانت به شدت سرما خورده باشه و يه عالمه تبخال ننر و خروس بی محل دور لبش زده باشه. من همين جا اعلام می کنم که چشم دیدن هرچی تبخاله رو ندارم و ازشون حرصم می گيره. ( چقدر من بی ادبم ها!!! :))

**** دوست های فرانسه م رو يه عالم می بوسم از راه دور. نگين جونم دلم برات جدا تنگ شده. خيلی دوستت دارم خيلی. همسر جان ديروز می گفت بهت زنگ بزنيم ولی خواب بودی. هردوتامون خيلی دوستت دارم. برای همه ی مهربونی هات ازت ممنونم. برم تا اشکم در نيومده :)




سال نوی همتون مبارک! 


سلام به همگي،

من واقعا از ته دلم عاشق همتونم. به خاطر اين همه محبت و ماه بودن تک تکتون. چه کسانی که ، چه جوری بگم آخه؟ ؟؟ منتقدند چه کسانی که مشوقند. يه اعتراف: من از منتقدها خيلی خوشم مياد يعنی بهشون خيلی احترام می ذارند. گاهی هم دوستان خيلی خوبی برای هم می شيم. خلاصه که دلم برای خوندن تک تک وبلاگ هاتون تنگ شده . اگر خبری ازم نيست به حساب بی وفايی و فراموشی نذاريد ها.​دارم جابجا می شم . از يه طرف دارم برای بغل گرم و خونه ی خودم و همسر جان می ميرم يعنی بی رودربايستی دارم پس ميافتم:) تصورش هم عجيبه. از یه طرف یه دنیای ناشناخته که فقط از توی فیلم ها می شناسمش منتظرمه. اونم بد جوری:) اصلا نمی دونم چی توی اون کشور پت و پهن انتظارم رو می کشه. البته خيلی خوشحالم ها! اين دفعه قوی ترم و همسر جان هم هست.​ يه بار تک و تنها اومدم فرانسه بدون اين که کسی حامی و پشتيبانم باشه ، بنابراين در اين مورد ترسی ندارم .​از پسش برميام. از کشف چيزهای نديده ، هيجان زده هستم. هنوز درک نکردم که دارم ميرم سر خونه و زندگی خودم!

دوستای ماهم که لنگه ندارند مخصوصا نگين همه جوره تو اين چند ماهه کمکم کردند، روحی ، فکری و غيره.​ غم بزرگم جدا شدن از اين دوستانه. جدا شدن از کشوريه که هميشه گفتم و می گم که کشور دلمه ( pays de coeur ). ايران جايی بود که به دنيا اومدم و فرانسه جايی بود که توی قلبم جا داره. عاشقشم . عاشق همه چيزش. چهار سال و نيم سوت زنان از پس گوشم رد و شد و نفهميدم. نگاهم به در و ديوار شهرم دقيق تر و نافذ تر از پيش شده. مثل آدم های نديد بديد گاهی خيره می شم به يه ساختمون . ديروز با دوچرخه ی نازم که فقط چند روز ديگه مال منه، رفتم پيش دوستام برای خداحافظی . توی راه، کنار خيابون وايسادم و زل زدم به رودخونه مون. دلم هری ريخت پايين. من لامصب چرا هميشه عاشق آب و زمين و بو و خاک می شم. می دونم دلم تنگش می شه . همين طور که دلم تنگ سفيدی کوه دماوند می شه و بوی قورمه سبزی همسايه ها موقع ظهر و برگشتن از مدرسه. تنگ اتوبوس های قدیمی و زپرتی دو طبقه و خیابون جمهوری. تنگ کافه نادری با اون مردک خیکی بداخلاق و نوشیدنی های آب زیپو. تنگ خیابون خوشگل قوام السلطنه و خرید از میوه فروشی سر کوچه مون. ولی آدماش!!! بگذریم...

از چيزهای خوب بگم: سال نوی همتون مبارک! از ته دل برای همتون آرزوی سلامتی و شادی و شادکامی می کنم. اميدوارم کامتون تو اين سال نو (۱۳۸۵) شيرين باشه همون طور که کام من شيرينه. اميدوارم دل همتون شاد باشه و تنتون سلامت.

همتون رو از دور محکم در آغوش می گيرم و می بوسمتون (زن و مرد هم نداره:)




برش هايی از روز جهانی زنان در شهر کوچک ما 


*روز ۶ مارس در دفتر همبستگی زنان تصميماتی در مورد چگونگی برگزار کردن ۸ مارس در فضايی دوستانه و گرم و صميمی گرفتيم. شرکت کنندگان که تعدادشان ۱۰ نفر بود به شدت اصرار داشتند که روی پلاکاردها بنويسيم: روز جهانی زنان و نه روز جهانی زن. اين روز متعلق به همه ی زنان است. روزی که بايد از ظلم تاريخی ريشه دار بر عليه همه ی زنان سخن گفت. صدای اعتراض خود را در روز خودمان بر علیه تجاوز جنسی، تبلیغات سکسیست،خشونت، محروميت ها بلند کنيم. دست به دست يکديگر دهيم که تنها خود چاره انديش و چاره ساز سرنوشت خوديم. به همگان بگوييم که از حقوق خود آگاهيم و اجازه نمی دهيم از جسم، روح ، هويت و شخصيت ما به عنوان یک انسان و عضوی از جامعه ی بشری، بهره برداری شود.

** ۸ مارس رسيد. احساس می کنم اين روز تمام و کمال متعلق به من است. حتما ديگران هم چنين حسی دارند. احساس می کنم بايد کنار ديگر زنان زير باران، حقوق مسلم خودم و ديگران را فرياد بزنم. حق زندگی کردن. حق آزادی بيان. حق قانونی خودم بر جسم و روح و لذت ها و خواسته هايم. باران شديدی از بعداظهر امان همه را بريده. شانه هايم را با بی اعتنايی بالا می اندازم و منتظر دوستانم در جلوی شهرداری خيس می شوم. لذت غريبی دارد اين خيس شدن.

*** سر و کله ی فيلمبرداران و خبرنگار و چند عکاس پيدا می شود. آرم شبکه ی ۳ فرانسه را بر روی دوربينشان تشخيص می دهم. خوشحالم. مهم شده ايم. کار کار ژاکلين است. عاشق اين سورپريز هايش هستم. شيفته ی سادگی کودکانه و با نشاط اين زن قوی. دل شاد ژاکلين سوخته ی درد ديگر زنان در دوردست هاست. حتا زبان در آوردنش موقع رسيدنش و چشمکی که حواله ام می کند و لبخند ریزی که می زند، جز پرده ی نازکی بر اين درد و اندوه او نیست. موقعی که با هم دست و روبوسی می کنيم ، لحظه ای گذرا تنگ گوشم زمزمه می کند: " برنامه ی ديشب آرته در مورد ايران رو ديدم. خيلی غم انگيز بود!" باز لبخند می زند و مثل باد از کنارم می گذرد.


**** رقص پلاکارد ها در هوای بارانی شهر مان ديدنی ست. قرمز، زرد، سفيد و باز هم قرمز. دنبال پلاکاردها که کار ايزابل است می دوم و تند تند نوشته ها را مرور می کنم و عکس می گيرم. چقدر اين جمله ها تکان دهنده است. از خودم می پرسم آيا اين آمارها تقريبی هستند؟ پس حقيقت تلخ تر ا اين آمارهاست: "هر سال ۴۸۰۰۰ تجاوز جنسی به وقوع می پيوندد. دو سوم اين تجاوز ها خانگی ست. " سرم گيج می رود. پس در ايران من، آمارها بايد تکان دهنده تر از اين باشد؟ سرزمينی که در بيشتر خانواده ها، گناه مورد تجاوز قرار گرفتن تنها و تنها بر گردن خود زن است. وای بر اين زن عشوه گر، فتنه گر، تحريک گر و خانمان برانداز! وای بر اين زن که هر آتشی از زیر سر او بر می خيزد! سرم را بر می گردانم و چشمانم پلاکارد های ديگری را جستجو می کنند: " باید با روسپی گران و روسپی گری مبارزه کرد و ریشه کنشان نمود و نه با روسپی ها "، "جامعه ای که در برابر خشونت جنسی سکوت کند، همدست اوست"، " ما زنان مخالف سکسيسم، راسیسم (نژاد پرستی) و ناسيوناليسم هستیم!"، " ما مخالف هر گونه استفاده ی ابزاری از زنان هستيم" اين جمله بی اختيار مرا به ياد بحث استفاده ی ابزاری از زنان در ايران می اندازد. لبخندی می زنم و باز جملات را برای چندمين بار زمزمه می کنم: " ديگر کافی ست! ما انسانيم! ما شی و کالا نيستيم!"، " فانتسم ها و لذت های ما، جسم و روح ما فقط و فقط متعلق به خود ماست!" ، " پس چه وقت شاهد يک آموزش جنسی مناسب و واقعی در مدارس بايد باشيم؟" . ژاکلين پلاکاردش را با نخ سفيدی به گردنش انداخته؛ حواسش نيست و پلاکارد وارونه شده. دنبالش می دوم. مدام اين طرف و آن طرف می چرخد. کاغذهای چاپی را به دست عابرانی که با عجله دنبال سرپناهی برای خلاصی از اين باران مزاحم هستند می دهد و گاهی با صدای بلند می گويد: " خانوم پتيشن مربوط به جام جهانی در آلمان را امضا کنيد!" " آقا يادتان نرود پتيشن را امضا کنيد!"، " دختر خانوم می دونيد که يه پتيشن در مورد جام جهانی فوتبال هست؟" دخترک بی خبر از همه جا زير باران می ايستد و ژاکلين برايش توضيح می دهد: " یک سری از سودجویان آلمانی و بخصوص صاحبان هتل های لوکس تصميم دارند تعداد زيادی دختر جوان بوسنيايي، يوگسلاو و خلاصه دخترانی از بلوک شرق به آلمان بياورند. برای جلب توريست ها و آرامش و خوش گذارانی آنها!" همان طور که به توضيحات او گوش می دهم، پلاکارد وارونه شده اش را درست می کنم. جمله اش عجب دلنشين است و واقعی: " مردسالاری هر روز می کشد.... فمينيسم هرگز کسی را نکشته است." دوربینم را باز روشن می کنم و سعی می کنم از او با پلاکاردش عکس بگیرم ولی مگر می شود؟ توی کادر می بینمش و وقتی روی دگمه ی دوربین فشار می دهم، با پلاکارد زردش از کادر من بیرون رفته است. با صدای بلند می گويم: " ژاکلين یک لحظه تکون نخور!" مثل بچه ای حرف گوش کن برای چند ثانيه می ايستد بدون اين که رويش را برگرداند. او اکنون در دوربين من است.



***** زنان سفيد پوش شش نفر بودند. با ماسک سفيدی بر چهره و لباس های سرتاسر سفيد. به ياد شش زن فرانسوی که به دست همسر، دوست پسر و يا هم خانه ی خود کشته شدند. شش نفر از بچه های "همبستگی زنان" برای ۱۰دقيقه نقش اين شش زن را با پوشيدن لباس های سفيد بازی کردند. الودی ۲۴ ساله، لئا ۳۰ساله، ميريام ۵۹ ساله، ناتالی ۳۴ ساله، ماريان ۴۴ ساله و کتی ۳۳ ساله. يکی از بچه های دانشجو بالای نردبان رفت و بلندگو بر دست اسم تک تک آنها را با صدای بلند تکرار کرد و از سرنوشت غم انگيزشان گفت. هنرپيشه گان موقت ما با شنيدن نام نقشی که بازی می کردند خود را بر زمين رها می کردند و برای چند دقيقه بی حرکت مرگ را به تصوير می کشاندند. اين بخش از گردهمايی کوچک ما تاثير گذار ترين قسمت برنامه بر روی جمعيت بود که عليرغم باران و سرمای شديد بر گرد زنان سفيد پوش حلقه زده بودند و با دقت به جملات دانشجوی بلندگو به دست گوش می کردند و گاهی سرشان را به نشانه ی تعجب و افسوس تکان می دادند. باورکردنی نيست که در فرانسه هر چهار روز یک زن قربانی خشونت خانگی ست و جان خود را از دست می دهد!!!


****** میریام برقع زنان افغانی را به سر می کند. به رنگ آبی بدرنگ و کدر. دیدن این زندان پارچه ای در قلب شهر کوچک ما بس غریب و تصور ناشدنی ست. با چند نفر دیگر راهی گالری لافایت می شوند. فرانسواز پلاکاردی بر گردن انداخته و رویش نوشته:" آزادم کنید. می خواهم ایستاده به زندگی خود ادامه دهم. فانتسم ها و لذات من و جسم و روحم از آن من است!" این درد دل خیالی یک مانکن ست که چند ماهی می شود که در گالری لافایت پا در هوا مانده. مانکنی که دیدنش هر بار که از کنارش می گذری به یادت می اندازد که برای عده ای سودجو، کالایی بیش نیستی. مانکن زیبا رو، پا در هوا و بی نهایت سکسی، سرش را به عقب خم کرده و لبانش را گاز گرفته است. یکی از پاهای خوش تراشش را به روی پای دیگرش انداخته و روی میزی کوتاه در وسط این فروشگاه بزرگ ماه ها به همین حالت رها شده است. مدیریت فروشگاه گاه گاه بدن او را از یک قسمت به قسمت دیگری منتقل می کند و هر بار جامه ای سکسی تر از پیش بر تنش می پوشاند. فکر نمی کنم تا به حال مانکنی از این طبیعی تر ساخته باشند. امروز ساعت پنج و نیم که وارد فروشگاه شدم، در قسمت لباس های زیر زنانه خوابیده بود. سوتین و استرینگ بر تن و از همه افتضاح تر پارچه ای بود که دور چشمانش بسته بودند تا سکسی ترش کنند. برنامه این بود که ساعت شش و نیم به این فروشگاه که در دوقدمی امان بود برویم. میریام با برقع افغانی کنار مانکن زیبا روی بایستد و فرانسواز پلاکارد بر گردن در طرف دیگرش. یعنی این خود مانکن است که دارد حرف می زند. می خواستند نشان دهند که نه این خوب است و نه آن دیگری. یکی به اسم آزادی سکس، زن را تبدیل به شی می کند و دیگری به نام مذهب. زن شی است بس تحریک کننده که باید کاملا پوشانده شود تا مردان از تحریک شدن در امان بمانند. ساعت شش و نیم یکی از بچه ها با عجله به طرف مریزا آمد و به او گفت که مانکن سر جایش نیست. هم خوشحال شدیم و هم ناراحت. خوشحال از این که مدیریت فروشگاه از ترس اعتراض ها مانکن را سر به نیست کرده ( حتما نوشته های پلاکاردها را دیده بوده) و ناراحت از این که برنامه ی قشنگمان به هم خورده است. با این وجود یک گروه ده نفری از بچه ها با پلاکاردهایشان وارد فروشگاه شدند تا با آنها از نزدیک صحبت کنند و اعتراض شان را حضورا به مسئول و مدیریت فروشگاه اعلام نمایند.

******* قسمت آخر گردهمايی خواندن چند شعر دست جمعی بود. کاغذهای شعر دست به دست گشت. به هم نزديک تر شديم. تعداد مردان حاضر کمتر از زنان نبود. اين باعث دلگرمی ست. دلگرم که باشی بلند تر آواز می خوانی و به صدايت پيچ و تاب می دهی. با ريتم هماهنگ می شوی و بعد از چند دقيقه به صدايت امان اوج گرفتن و پرواز می دهی. هميشه در پايان اين گردهمايی ها بغض می کنم. دست خودم نيست. دلم بی تاب می شود. اين بار بغض من درون قلبم جا خوش کرده بود و گلويم به راحتی آواز می خواند: برخيزيم، برخيزيم، برخيزيم!


کلام آخر: آزادی و دموکراسی موهبتی هستند که تضمينی در ماندنی بودن و همیشگی بودن آنها نیست. فراموش نکنیم اگر مثل تخم چشممان از آنها مراقبت نکنیم، به آسانی در پیچ و خم طوفان های در گذر، از دست می روند: آهسته آهسته ولی پيوسته. زمانی که چشمانمان را بازکنيم و نبودشان را درک کنيم، ديگر دير شده است. به اميد روزهای خالی از هرگونه ظلم و خشونت!

۸ مارس به پايان رسيد!




دست های ما از دور به هم گره خورده! 


تنم به شدت درد گرفته. شوخی نمی کنم. صبح که از خواب بيدار شدم کمرم به شدت درد می کرد. به خاطر باران شديد ديروز بود یا چیز دیگر؟​ آخه انگار ديروز ۸ مارس بود.
ديروز ما اين جا جمع شديم و شما آن جا.
ما اين جا شعر خوانديم و شما آن جا.
ما شعار روی پلاکاردهايمان نوشتيم و شما آن جا.
ما اين جا باران خورديم و شما مظلومانه کتک خورديد.
از ظهر که عکس هایتان را دیدم حال خوبی ندارم. همان حس زهرماری غرور له شده.
من هم از دور با دیدن عکس هایتان ، ضربات باتون را بر تنم حس کردم.
تنم به شدت درد گرفته و قلبم نیز!
دست های ما از دور به هم گره خورده.
گره ی دستانمان از دیروز گویا محکم تر شده.
باشد تا گره ی دستان ما را باز کنند!
ناشدنی ست
نا شدنی ست...




خداحافظ پاریس۱ 


سلام سلام دارندگان اين همه انرژی مثبت.

رفتنی شدم. شاید کمتر از یک ماه دیگه.
سرزمين جديد، زبان تقريبا جديد و مردم جديد.

​تا تونستم با پاريس خداحافظی کردم. باهاش آشتی کردم. اونم می خواست خاطرات کهنه و زشت و بدترکيب رو از يادم ببره. اين رو خودم فهميدم. کدورتی ديگه ازش به دل ندارم. همه چيز به خوبی و خوشی گذشت. حالا هم اعتراف می کنم پاريس رو دوست دارم و کارتيه لتن و خيابون اوشت و شانزه ليزه و کنکورد و خيابون ماه موزار.
پاريس نمي خواست با دل پر ترکش کنم و موفق شد.
اومدم بگم که دلم برای وبلاگم به اندازه ی سر سوزن شده بود.​برای اهالی وبلاگستان هم همين طور.
اومدم بگم ديروز سالگرد آشنايی من و همسر جان بود. چهارمين سال شروع شد.
اومدم بگم انقدر انرژی مثبت برام فرستادید که دیگه نمی دونم با بقیه اش چی کار کنم.
اومدم بگم فهمیدم چه دوستان گل و ماه و نازنین و باارزشی ( چه حقیقی و چه مجازی) دارم. اومدم بگم که حالا می فهمم با وجود این همه دوست یکی از ثروتمندترین آدم های روی زمینم.

ادامه دارد...

** به مناسبت ۸ مارس روز زن. کليپ "کارزار" ( هان! اینک وقت کارزار است!)". خواننده : گيسو شاکری

*** اهالی فرانسه و آلمان توجه کنيد: فردا يعنی سه شنبه ۷ مارس شبکه ی آرته برنامه ای به ايران اختصاص داده که از دستش نديد! راس ساعت ۲۰:۴۵ شروع می شه . این مستند درباره ی رییس جمهور فعلی ایران و برنامه های هسته ای دولت است. حتما ببینید. ممنون از نوستالژی عزیز برای خبر رسانی!








تماس با من

دوستان



آرشيو

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com