«اسرار جهان» اگر اين رو نبيند نصف عمر شريفتون روي باد داره کله معلق ميزنه. تو رو به جدتون يه نگاهي بندازيد ديگه واي ي ي ي ي «چرا من به گنجي احترام ميذارم؟» اصولا" آدمايي که به اشتباهات خودشون تو زندگي اعتراف مي کنند و سعي در جبرانش دارند براي من قابل احترامند. آدماي کمي تو دنيا پيدا ميشند که بگند بله من يه زماني اين بودم و اشتباه کردم و حالا مي خوام جبران کنم. و اينکه گنجي سالهاست تو زندانه و آقايون به روشون نميارند شرم آوره. نميفهم چرا هر کي مثل ما فکر نمي کنه، آدم بديه و بايد نيست و نابود بشه؟!! «کبري» خانوم ها همه درک مي کنند ولي آقايون رو نمي دونم. اينکه مورد تجاوز قرار بگيري به خاطر فقر و نداري! اينکه زيباترين و مقدس ترين و عاشقانه ترين لحظات زندگيت با حضور يه آدم زمخت که جاي بابا بزرگته تبديل به دردناک ترين و خشن ترين لحظات بشه! يادمه يکي از دوستام مي گفت:« هر وقت شوهرم بهم نزديک ميشه دستم رو ميذارم رو چشمام» اون پسرک الدنگ احمق که دوست حامله ي هفت ماهه ي منو زده بود و بعد مامان جونش رو صدا کرده بود که بياد دسته گلي رو که به آب داده ببينه. دوستم مي گفت:« صداي مادرش رو مي شنيدم که جيغ ميزد واي ننه بچه ام، نوه ام چيزيش نشده باشه» . وقتي هم مي خواست جدا بشه همه پشت بهش کردند و تنهاش گذاشتند و هنوز که هنوزه هر وقت پسرک الاغ بهش نزديک ميشه، دستاش رو ميذاره رو چشماش... عمق فاجعه رو درک مي کنيد؟ اصلا" کي گفته و کجاي قانون خدا نوشته که کبرا و امثال اون بايد زير پاي آدماي رذل له بشند؟ چند تا زن شوهر دار روزانه توسط شوهراشون مورد تجاوز قرار مي گيرند؟ وقتي هم اعتراض مي کنند هزار تا مارک بهشون مي چسبونند. خاک بر سر اين قوانين عقب افتاده ي قرون وسطايي کنند! مقصر هم خود ما زنها هستيم. شوهره حسودي مي کنه، شکا که و کتک مي زنه زنش رو بعد اين دختر خانوم گنده نظر ميده: « خب شايد دوستش داره نازخاتون جون!» متاسفم که اين جور مريضي ها براي دختران مثلا" تحصيل کرده ي ما نشونه ي عشقه! متاسفم! من کمي تا اندکي نا اميدم. انگار همه چي گره خورده بهم. اين داستان کبرا هم شده، خوره ي روح و قلب ما! کاش يه کم نفس بخشش رو درک مي کرديم فقط يه سر انگشت...
|
*زمستون و برف و سرما بارشون رو بستند و رفتند و بهار نازنين پاورچين پاورچين اومد. طبيعت کم کمک داره بيدار ميشه و نسيم چهره نواز و خوش بهاري گونه هامون رو نوازش ميکنه. خورشيد خانوم هم سخاوتمندانه سفره اش رو پهن کرده. بوي بهار و آواز پرنده ها دم صبحي سرمستمون ميکنه. همه چيز زيبا و دل انگيز شده... براتون آرزوي عشق، شادي، سلامتي و تندرستي، بهروزي، سربلندي و موفقيت و يه عالمه چيزاي خوب خوب ميکنم. بهاران مبارک! سال نو فرخنده باد! **فقط براي سپنتا و همين طور براي خودم که عاشق بيقرار اين شعرم: بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک شاخه های شسته، باران خورده، پاک آسمان آبی و ابر سپید برگهای سبز بيد عطر نرگس، رقص باد نغمه شوق پرستوهای شاد،خلوت گرم کبوترهای مست نرم نرمک می رسد اینک بهار خوش به حال روزگار! خوش بحال چشمهها و دشتها خوش بحال دانهها و سبزهها خوش بحال غنچههای نيمهباز خوش بحال دختر ميخک که ميخندد به ناز خوش بحال جام لبريز از شراب خوش بحال آفتاب ای دل من، گرچه ــ در این روزگار جامه رنگين نمیپوشی به کام باده رنگين نمينوشی ز جام نقل و سبزه در ميان سفره نيست, جامت ــ از آن می که می بايد ــ تهی ست ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسيم! ای دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب ای دریغ از ما اگر کامی نگيریم از بهار! گر نکوبی شيشه غم را به سنگ هفت رنگش می شود هفتاد رنگ... ***من بعد از سالها سبزي پلو ماهي خوردم البته شب قبل از سال تحويل اونم به همت سپيده که چندتا از ايروني ها رو زحمت کشيده بود و دور هم جمع کرده بود. منم يه کيک پرتقالي دبش براي دسر درست کرده بودم. شب هم رفتم خونه و کلي با بيژن حرف زديم و قربون صدقه ي هم رفتيم ولي ديگه حالم از ماچ تلفني به هم مي خوره. آخه مسلمونا دردم و به کي بگم واي:)) فرداش هم که همون روز عيد باشه خونه ام رو مثل دسته ي گل يا به قول دوست مامانم، مثل عروسش کردم و به مامي جونم زنگ زدم چون بعدش اصلا" نميشد. يه گپکي(گپ کوچک:) با مامي زديم و داداش کوچيکه. بيست دقيقه به سال تحويل مونده بود. بعد زنگ زدم آلمان به خواهر جونم که داشت ميرفت خونه ي خواهر جون بزرگه. بعدم تحويل سال که به وقت همسر جون چهار يا پنج صبح بود، کلي با هم حرف زديم که ديگه اون آخريا سيم تلفن داشت آتيش مي گرفت:) ساعت چهار بعداظهر هم پاشدم شال و کلاه کردم و تلمبه و دستمال خيس و تاير دوچرخه و زنگ دوچرخه (از اون قديمي هاست، از ايران گرفتم؛ همونا که ميگه ديرينگ ديرينگ و عابرين پياده کلي مي ترسند و بعد لبخندمي زنند) رو برداشتم و رفتم پايين و دوچرخه ي نازنازيم رو تر و تميز و روبراه کردم. سپيده هم نيم ساعت بعد رسيد و رفتيم کنار رودخونه دوچرخه سواري. روز اول سال نو رو دوچرخه سواري کردم به اين اميد که تا آخرسال گوش شيطون کر، مدام ورزش کنم. بعدشم اومدم ديدم به به يه چندتايي تبريک تلفني دارم و اما هرکاري کردم از همون ظهر به مادر همسر زنگ بزنم به خدا نگرفت. اين خط احمق تلفن اصلا" آتيش بيار معرکه ست وقتي بايد راه بده نميده ديگه. شما شاهد باشيد:) حالا ميرم يه عروس خوبي ميشم که خدا ميدونه:) يه عالم ماچ براي همه... ****اينم جوک امسال! آخه تو رو خدا مسخره نيست؟ لاالله الا ... *اگر پتيشن رو هنوز امضا نکرديد لااقل براي دوستانتون بفرستيد. ** من دلم پيچ امين الدوله مي خواد. ***به خاطر مريضي خونه نشين شدم و ازاينترنت دور. از همين حالا براي همه ي دوستان سال خوبي رو آرزو مي کنم. شاد باشيد و فرخنده! به اميد آزادي احمد باطبي و مجتبي سميعي نژاد و هزاران در بند تعصب ديگر!
من يکي دو روزي در هر ماه تبديل به قورباغه ي زشت و بدترکيبي ميشم که بي صبرانه منتطر جفتشه که بياد يه ماچ گنده و «لاولي و رمانتيک» ازش بکنه تا دوباره تبديل بشه به يه بانوي خوشرو و دوست داشتني. تو اين دو روز قورباغه اي، دنيا ميشه به رنگ سياه و خاکستري. زندگي ميشه غيرقابل تحمل، مشکلات ميشه لاينحل، دوري ها ميشه ابدي، آرزوي بغل گرم همسر نازنين و مامانم ميشه دست نيافتني، اميدهام براي بهبود وضعيت ايران ميشه نقش بر آب، چهره ام ميشه تلخ و اخمو، شيشه هاي آبغوره هم ميشه پره پر. تو اين احوال پناهنده ميشم به رختخواب گرم و گاهي هم قلتي ميزنم و دستم مي خوره به چهار تا مجله ي زنان که تازه برام از ايران رسيده. دوباره گزارش آسيه رو از اعدام عاطفه مي خونم و تو سکوت و خلوت خودم تو اين روزهاي قورباغه اي براي مظلوميت اين دخترک هاي هاي گريه مي کنم. دوباره جملات همسايه ها و فاميل عاطفه رو تو سرم مرور مي کنم. خانه از پاي بست ويرانه. :« دختره خل و چل بوده... درسته گناه کرده... از پله ها که بالا مي رفت مدام مي گفت العفو، العفو...» دختران همسن و سال عاطفه اينجا، هواي سبز زندگي رو چه آسوده نفس مي کشند, فارغ و سبکبال از داوري ها و فضولي هاي اطرافيان که مدام دستشون رو تو دماغ ديگران مي کنند و انگشتشون رو مي چرخونند بلکه نصيبي ببرند و بهره اي! بعد صفحات مربوط به وضعيت خطرناک ايدز و باز مظلوميت زنان«قربانيان خاموش» ايدز. بعد وحشت زده ميشم و از تصور اينکه الآن تو اين لحظه يه دختر يا يه زن يا يه پسر يا يه مرد تو ايران مبتلا به ويروس ايدز داره ميشه، نفسم بند مياد. بعد تصميم جدي مي گيرم که يه روز نه چندان دور انجمن تبليغ براي استفاده از کاندوم رو تو ايران راه بندازم:) بعد, از اين همه رويا پردازي خندم مي گيره:« بابا ول معطلي تو نازخاتون!». با ديدن صفحات مربوط به آگهي هاي تبليغاتي به زمين و زمون فحش ميدم: ظرف هاي سوگا! دوستت دارم پس برات قندون سوگا مي خرم! خيلي دوستت دارم، چاي خوري اش رو مي خرم! جيگرت رو مي خورم، سيني سوگا مي خرم! آي هيکلت رو عشقه، فنجون دسته دار! قربون دماغ تراشيده ات، گلدون سوگا! ... چرا اسير شديم؟ پايبند ظواهر و تجملات شديم؟ کشته مرده ي ست کامل کردن شديم؟ «چي بگم؟»! آره دقيقا" همين:« چي بگم؟» ول معطلي هم عالمي داره قورباغه جون! فيلم عشقي بريژيت جونز رو نگاه کن و يه کم اون مجله ي زنان رو بذار همون سمت راست تختت رو زمين و فکرش رو نکن!
چند وقتي بود شايد يک سال بشه که مي خواستم اين قسمت از کتاب حاجي آقاي صادق هدايت رو که در سال 1333 در تهران منتشر شده رو تو وبلاگم بذارم. من اولين بار که اين قسمت از کتابش رو خوندم کلي وحشت کرده بودم. شباهت ها رو متوجه شديد که؟ «- خوب از دست بنده چه کاری ساخته است؟ خاطر مبارکتان مسبوق است، آن چند مأموریتی که از طرف حضرتعالی رفتم کارها کاملا بر وفق مراد انجام گرفت. -«انجمن» از شما قدردانی خواهد کرد. شاید این سفر وظیفه ی دشوارتری به عهده ی شماست. صاف و پوست کنده به شما خاطرنشان می کنم که فقط به وسیله ی شیوع خرافات و تولید بلوا به اسم مذهب می توانیم جلوی این جنبشهای تازه که از طرف همسایه ی شمالی به اینجا سرایت کرده بگیریم. بعد هم یه نره غول برایشان می تراشیم تا این دفعه حسابی پدرشان را در بیاره، این آخرین اسلحه ی بران ماست. در صورت لزوم ما با اجنه و شیاطین هم دست به یکی خواهیم شد تا نگذاریم وضعیت عوض بشه. عوض شدن جامعه یعنی مرگ ما و امثال ما. پس وظیفه ی شما رواج قمه زن، سینه زن، بافور خونه، جن گیری، روضه خوانی، افتتاح تکیه و حسینیه، تشویق آخوند و چاقو کش و نطق و موعظه بر ضد کشف حجابه. باید همیشه این !ملت را به قهقرا برگرداند و متوجه ی عادات و رسوم دو سه هزار سال پیش کرد. سیاست اینطور اقتضا میکنه. آسوده باشید، یکی از این ملّت باهوش ازخودش نمی پرسه که چرا جاهای دیگر دنیا همین کار را نکردند. اگر ناخوش میشند جن گیر و دعانویس هست.چرا داروی فرنگی بخورند که جگرشان داغون بشه؟ چرا چراغ برق بسوزانند که اخنراع شیطانی فرنگی است؟ پیه سوز روشن بکنند که پولشان توی جیب هم مذهبشان بره. مخصوصا سعی بکنید که در مجامع عمومی و در قهوه خانه ها رسوخ بکنید و بخصوص فراموش نکنید که شهرتهایی بر ضد روسها بدید. بعد هم سینما، تئاتر، قاشق چنگال، هواپیما، اتومبیل و گرافون را تکفیر بکنید. در این قسمت دیگر خودتان استادید. مثل دفعه ی قبل که شهرت دادید رادیو همان خر دجاله که یه چشم به پیشانی داره و از هر تار سیمی هزاران صدا میده و از این قبیل چیزها. بیدینی زمان رضاشاه را تقبیح بکنید، چادر نماز و چادرسیاه و عمامه را بین مردم تشویق و در صورت لزوم توزیع بکنید. از معجزه ی سقاخانه غافل نباشید. این دفعه باید توی دهات رخنه بکنید، چون تو شهرها به قدر کافی دست داریم. همین قدر سربسته به شما میگم که ما تنها نیستیم و دستگاه بزرگی از ما حمایت میکنه. علاوه بر این دستگاه حاکمه و زور و قشون و قانون از خودمانه، پوادار هر جا باشه کورکورانه از ما پشتیبانی خواهد کرد. چون پولدار شامه ی تیز داره و خطر را حس میکنه. در این صورت حرف آزادیخواه ها و انقلابیها نقش برآب میشه... »
-اين که به مرد ميگند«مرد» و به زن ميگند «زن»، به هيچ وجه اتفاقي نيست! - منظورت رو نمي فهمم. واضح تر بگو لطفا" - مرد اسم جامده ولي زن اسم مشتقه ديگه! فهميديد استاد؟ - خب منظور؟ - زن صورت امر فعل زدن است. - خب؟ - زدن هم يعني زدن. يعني کتک زدن. -خببببب! - يعني اينکه حتما" بي دليل نيست که از قديم الايام به زن مي گيم «زن». همين ثابت مي کنه که زن رو بايد زد. طبيعت زن با کتک خوردن عجين شده استاد. -... متن بالا گفتگوي يه خانوم افغاني و شاگردش در افغانستان است. دوستاني که پارسال 8 مارس وبلاگ منو ديدند مخصوصا" سپنتا اين کليپ رو باز نکنند تکراريه. ولي دوستان جديد از دستش ندند لطفا". موسيقي و عکس ها بسيار زيباند. درباره ي روز جهاني زن است.
با تمام احترامي که براي دوستان وبلاگ نويس قائلم ولي دلم مي خواد چند خطي از يه دلخوري کوچيک بنويسم که شايد من بدون دليل براي خودم بزرگش کردم. امروز نوشته ي قشنگ و پر محتوا ي يکي از دوستان رو مي خوندم وخدا رو شکر ديدم که صفحه ي نظرخواهي اش رو باز گذاشته. خدا ميدونه چندبار دلم مي خواست راجع به دلمشغولي ها ي مشترکمون چه براي اون و چه براي بقيه ي طرفداران حقوق زن ايراني بنويسم ولي هر بار با در بسته روبرو شدم. حتا به يکي از اين نازنين ها که مطمئنم هيچ وقت به وبلاگ نازخاتون نمياد يادآور شدم که عزيزم به قول دوستان «چرا گوشات رو گرفتي؟» که صادقانه از مشکلاتش گفت و آزار و اذيت هاي يه فرد خاص... بگذريم ولي اين مسئله ي بستن صفحه ي پيام ها خيلي وقتا قلقلکم ميده. انگار يه جوري به خواننده بگي که اظهار نظر نکنه چون تو نمي خواي بشنوي. البته خوبه که براي صفحه ي متعلق به خودمون قانون وضع کنيم ولي نه به نوعي که مخاب رو از همفکري و نظردهي محروم کنيم. درسته ظرفيت بعضي از آدما محدوده و وبلاگ و دنياي وبلاگ رو با ميدون شوش اشتباه مي گيرند و هرچي لياقت خودشون به ديگري نسبت ميدند ولي تکليف بقيه چيه؟ نمي دونم شاي زيادي غرغرو و بهانه گير شدم. اگه اينطوره معذرت م خوام. تا بعد |
تماس با مندوستانآرشيو
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
February 2010
|