*از همه ی دوستان گلی که باز زحمت کشيدند و به ما تبريک گفتند ممنون. تک تکتون در شادی کوچک ما شريک بوديد حتا جلوی قاضی حواسم بود که يه چند تا عکس بگيرم برای وبلاگم. اين وبلاگ هم شد جز جدانشدنی از زندگی ما:) **يه تشکر مخصوص و صميمانه از رضای گلم (آبچینوس) بابت پیغام تلفنی ماهی که گذاشته بودی و کلی ما رو به هيجان آورد. همسر جان هم گفت: زبون بسته از ايران زنگ زده؟ خودت که می دونی "زبون بسته" در بين اصفهانی ها چه معني ای می ده؟ کلمه ی تحبيبه. خيلی ازت تشکر کرد. دلم نيومد پيغامت رو نگه ندارم. *** يه تشکر باز هم مخصوص از زينب گلم باز هم بابت دو تا پيغامی که گذاشته بودی و مهمتر از همه شعری که برامون خوندی. انقدر خنديديم و به شعف اومده بوديم که حد نداره. ديروز بالاخره روز موعود خريد دوچرخه بود و بعد هم بدو بدو برگشتن خونه و چيستان فيستان کردن برای رفتن به کنسرت سيما بينا که حتما مطلبی در موردش خواهم نوشت. الآن هم که به زور روی کاناپه نشستم و گفتم تا دیر نشده با وجود درد پشت مبارک بابت سه ساعت پا زدن در کنار ساحل دریا، یه کوچولو وبلاگم رو به روز کنم. خدمتتان عرض شود که ما امروز و به خصوص شخص بنده، سند جهنمی شدن به ناممان صادر گشت از جهت دیدن لاینقطع ساق پاهای برهنه ی اجنبیان در کنار دریا که به کار قبیح دویدن و ورزش نمودن و در اصل به رخ کشیدن شیطان صفتانه ی بدن های نیمه لخت خود مبادرت ورزیده بودند. خلاصی نبود ما را از این دیدار نامیمون ،زیرا که بستن چشم ها همان بود و زمین را خوردن و درد را نوش جان نمودن همان. پس درد اخروی را به جان همی خریدمی و بدن های عرق کرده و ساق پاهای برهنه را دید مفصل زدندمی. اما از تحريکات خبری می نبود و ما شش دانگ حواسمان را دوازده دانگ نموديم و به روبروی خويش خيره شديم مبادا که تصادفکی پيش بيايد و به دنبال آن آهکی. اما اين غلمان(قلمان) بد کردار را اجتناب ميسر نبودی زيرا که همچون قارچ از پس هر پيچ و واپيچی رخ می نمودند به هيچ تی شرتکی و حايلی. وای برما که اين گونه مفت و مجاني، دين و دنيای خود را بر سر اين دوچرخه سواری در میان اجنبیان، باختيم و آبی نيز همراه با يخ فراوان و قاچی از ليموی سبز در اندرون آن، نوش جان نموديم... ای وای برما که اصلا سوار دوچرخه شديم...
|
*ما فردا جمعه ۲۸ آوريل، ۸ اردی بهشت عروسی می کنيم. رسما و طبق قوانين اين جا. اين سومين عروسی ماست :-) اوليش يه جشن کوچيک با خانواده ی خودم(مامان و خواهر و برادر و مادر و پدر همسر جان). دوميش هم که تو آلمان با دوستانمون و حالا هم که تک و تنها قراره دست هم رو بگيريم و با شاهدمون بريم جلوی آقای قاضی و عروسيمون رو ثبت کنيم. شاهدمون هم با خانومش مياد که جای مامان و بابای ما باشند بعد هم قراره بريم چهارتايی چلوکباب بخوريم. برای ثبت ازدواج هم يکی از شهرهای نزديک خودمون رو انتخاب کرديم که بيشتر ساکنانش اسپنيش هستند و من چهره های مهربونشون رو خيلی دوست دارم و هر بار ياد ورونيکا دوست مکزيکی گل خودم ميافتم. خلاصه که بار اول که رفتيم وقت بگيريم، حسابی ياد چه گوارا و اينا هم افتادم بسکه دورو برمون زياد بودند و چقدر صميمی. دوستامون گفتند بايد رسمی بيايد. من می خواستم اين بار صورتی بپوشم ولی هوا يه کم سرد شده مجبورم مثل عقدمون فيروزه ايش کنم. یه دامن و یه بلوز. حالا موندم که چه غلطی کردم که کفش رنگ روشنم رو ايران جا گذاشتم. تنها کفش پاشنه دارم مشکيه. ديگه تجسم کنيد چه شود!!! البته اگه به من بود که با همون شلوار سبز رنگ سربازی و بلوز سفيد و کتونی سفيدم می رفتم ولی گفتند بايد رسمی باشيد. ** دو هفته ی پيش که رفتيم وقت ثبت ازدواج بگيريم، خانومی که مسئولش بود توصيه کرد برای راحتی کارهام فاميل کامل همسر جان رو بگيرم وگرنه در آینده خیلی چیزها قاطی پاطی می شه. از اون جايی که فاميلی خودم رو خيلی دوست دارم و فاميلی همسر جان رو هم همين طور يه کم شک داشتم. از هيچ کدوم نمی شد گذشت مخصوصا مال خودم. یکی از قوانین خوب ایران نسبت به کشورهای دیگه اصلا همینه که خانوم ها بعد از ازدواج لزوما از فامیلی خودشون چشم پوشی نمی کنند و تابع فامیلی همسرسون نمی شند و این خیلی خوبه. در نهايت تصميم گرفتم هر دو رو نگه دارم. طولانی می شه ولی طوری نيست:) *** با همسر جان نشستيم يه جمع بندی کلی از اين يک ماه بودن با هم کرديم. ديشب وقت خوابيدن يادم اومد ا ا ا ا ا راستی راستی يک ماه داره می شه که ديگه ناراحت جدايی نيستم. هميشه وقتی ميومد پيشم، دو روز اول خوش بودم و از روز سوم شروع می کردم به شمارش روزهايی که برامون مونده. همسر جان هم می گفت: خيلی لوسی!!! آخه من مثل "وجدان بيدار" هر روز می گفتم: وای ی ی ی ۱۰ روز ديگه باهميم. ۹ روز. ۸ روز ... جون به سرش می کردم. خلاصه که ديديم چقدر بيلان زندگی يک ماهمون خوب بوده که چي، عالی بوده. هم من همسر گلی هستم هم اون نازنينه:) ( کی بود برای خودش پپسی باز کرده بود؟) به اون چيزی که داريم قانعيم و لذتش رو می بريم. هر کدوم هم گفتيم از چه اخلاق و رفتارها و عادات هم ديگه خيلی خوشمون اومده و مورد پسندمون بوده. زندگی مون این جوری بوده: قراره این جوری هم بمونه گاهی هم اینجوری و این جوری چرا اینجوری نه؟ **** اولین شبی بود که رفتم کلاس زبان: "American idioms and some phrases just for fun". همسر جان وقتی اومد دنبالم گفت خیلی خونه بدون من خالی بوده و واقعا سخته. اوم م م م حس خوبیه. *****موهام دو رنگ شده، سفیدی هاش بیرون زده. ابروهام هم تقريبا يکی درميون در اومده. فکر کنم هيچ عروسی اين جوری تاحالا خودش رو آماده ی عروسيش نکرده:-) به جان خودم وقت نشد برم آرايشگاه. مهم نيست. حال فکرکردن به اين مسئله رو هم ندارم. اون کسی که بايد جلوش قسم بخوريم و بگيم I do از دیدن من از ترس پس نيافته و کله پا نشه، کلی شانس آورديم. ****** همسر جان نشسته داره دنبال هتل رزرو کردن برای آخر ماه مه می گرده. یه چند روزی بریم مسافرت کوتاه وسط هفته (هتل ها به شدت وسط هفته ارزونند حتا چند ستاره های کلان). دو روز هتل شیک و پیک بعد یه باره قراره دو روز بعدش بریم چادر بزنیم و زیر آسمون تو چادر بخوابیم و بساط آتیش و غذای کبابی و شراب قرمز. من که از طبيعت خوشم مياد فقط اميدوارم شيری خرسی نياد سراغمون:) پی نوشت۱. عکس ها دست پخت خودمه از باغ گل یکی از موزه های ی شهرمون گرفتم. من عاشق رز و اون گل های سفيدم. تو عکس اول، من گل زردم و همسر جان گل قرمز. پی نوشت۲. چقدر دلم می خواست نگين و نازنين/ کاظم و شاهرخ و آرمان شاهدهای ما بودند. چقدر...ياد آلمان و ماجراهاش به خير!
*يه عالم عذرخواهی برای اين پينگ کردن دوباره . اشتباه شد. تقصير اين فيلم فرار بزرگ بود حواسم پرت شد. باز هم معذرت می خوام:) اول اينکه راوی عزيز نويسنده ی وبلاگ آونگ خاطره های ما کار پسنديده ای کرده که امیدوارم بیشتر شاهد این اتفاقات نیک در وبلاگستان باشیم. لطفا یه سر بزنید. * مناظره یا گفتگوی وفا سلطان روانشناس عرب-آمریکایی با یک مفتی (امام) در تلويزيون الجزيره. اولين کلمه ای که به ذهنم اومد تا اين ويديو رو ديدم، کلمه ی "منطق" بود. خودتون قضاوت کنيد! ** فحشا در دوبی و وضعيت زنان و دختران ايرانی درگير در اين تجارت. گفتگوی راديو فردا با آقای اکبرمهدی استاد جامعه شناسی دانشگاه اوهايو. *** با هرگونه سلاح هسته ای تحت هر پوشش و نام و برای هر کشوری مخالفم. آی صلح ح ح ح ، آرامش ش ش ش، دنيای بدون جنگ گ گ گ... ببينيد! **** اين هم بدی های دنيای غرب و فردگرايی. البته یادمون باشه همه ی غربی ها هم اينگونه نيستند ها! خوبی اش اينه که از خودشون انتقاد ميکنند و مشکلات رو برهنه نشون می دند. ***** واقعا مشکل اصلی بچه های ما و مردم ما چيه؟ آقای رييس جمهور! ****** گفتگوی بيلی و من با پارسا صائبی عزيز نويسنده ی وبلاگ پارسانوشت. طبق معمول دست گل اسد عزيز درد نکنه. ******* برگرفته از وبلاگ گلين بانوی عزيز. مخالفم، با هر چيز اجباری و تحميلی! انتخاب و حق انتخاب زيباترين واژه های معنادار! ********خب خيلی وقت بود داشتم دنبال یه مطلب این جوری به زبان فارسی می گشتم. ممنون از اميرحسين عزيز!
مرکز تهران بهار ۱۳۸۳ آخرين روزهای اقامتم در تهران بود. خلقم تنگ شده بود و دلم برای خونه ی فسقلی و شهر کوچيک آروم و پر از آرامشم تنگ شده بود. از طرفی دلم برای همسر جان هم که اون ور اقيانوس ها بود تنگ شده بود. ديگه می خواستم برم. طاقت شب های دلگير دور از مامانم در تهران رو هم نداشتم. گفتم از خونه برم بيرون يه قدمی بزنم و هوايی بخورم و آماده شم تا دو روز ديگه که زمان برگشتم به فرانسه بود. تلفن همراه مامان رو برداشتم و به خانوم برادارم گفتم که می رم قدم بزنم. گفت تنها می ری؟ گفتم خب آره و خنديدم. ساعت حدود ۹ یا ۹ و نيم شب بود و من تازه رسيدم به خيابون اصلی يعنی دو تا کوچه پايين تر از منزل برادرم. سر خيابون دوم که خيابون اصلی رو قطع می کرد، تلفن همراهم زنگ زد و پسرعموم بود که می خواست ازم خداحافظی کنه. گفتم دارم قدم می زنم که یه کم هوا بخورم. متعجب گفت که بابا نازخاتون اینجا پاریس نیست ها. اینجا تهرانه. زود برگرد خونه. بهش خندیدم گفتم: برو بابا . چراغ مغازه ها روشنه و یه عالمه آدم تو خیابونه. هنوز داشتیم حرف می زدیم که دیدم یه سری پسر مثلا امروزی سر خیابون هی دارند اشاره می کنند: خوشگله! مشروب پشروب داریم ها بیا بالا بریم صفا کنیم. باورم نمی شد دارند این ها رو به من می گند. با همین صراحت. عادت شیرین!!!!! متلک شنوی اون هم با این وقاحت کاملا فراموشم شده بود. محل نذاشتم و به حرف زدن با پسرعموم ادامه دادم ولی يه کم جلو تر يهو ترس ريخت تو جونم. گفتم بابا برو تو خونه خفه شو بهتر از شنيدن اين حرفاست. ديگه جون و جيريق حرف زدن با آدما رو هم نداشتم که باهاشون کل کل کنم. يهو خیابون شلوغ به نظرم پر از خطر شد. راهم رو کج کردم. دلم تاپ تاپ می زد. دلم گواهی می داد که الآن يه چيزی می شه. بابا چه غلطی کردم همون تو خونه می موندم و قدم زدن های شبانه ام رو می ذاشتم برای فرانسه. از خيابون اصلی زدم تو خيابون خلوت تر برادرم. دو تا کوچه مونده بود که برسم به خونه. هر چی دعا بلد بودم و اين چند ساله فراموششون کرده بودم رو غلط غولوط زمزمه کردم. فکر کنم آيت الکرسی هم خوندم. کوچکترين صدای پشت سرم به نظرم وحشتناک ترين و گوشخراش ترين صدا میومد. احساس کردم قلبم مدام میره جای معده ام و بعد به شدت خودش رو می کوبه تو گلوم. ديديد وقتی می ترسيد انگار همه ی بدنتون لمس می شه و سنگين و ديگه نمی تونيد حرکت کنيد؟ گوش هام به طرز باورنکردنی ای تيز شده بود. همين موقع ها بود که صدای کثيف کشيده شدن يه دمپايی پلاستيکی به روی زمين رو تشخيص دادم. بعد صدای به هم خوردن کليد توی جيب کسی که پشت سرم بود و به فاصله ی دو متری من داشت قدم برمی داشت و فاصله اش نزديک و نزديک تر می شد. دستش مدام تو جيبش بود. اين رو از صداهای جرينگ جرينگ سکه های تو جيبش می فهميدم. خب تو اين جور مواقع بی خودی کسی دستش تو جيبش نيست مگه در حال حال دادن به خودش باشه. بعد فاصله مون يک متر شد. خب دعا ها که کاری نکرد. بايد می ديدم که خودم چه کار بايد بکنم؟ پرنده هم که شکر خدا تو کوچه ی برادرم پر نمی زد. حالا ديگه رسيده بوديم تو کوچه ی اونا. مردک هنوز دنبالم بود. طعمه ی احمقش اون رو کشونده بود تو يه کوچه ی خلوت. می دونستم که اگه دست بهم بزنه، می زنمش و می تونم از خودم دفاع کنم ولی از فکر تماس دست های کثيفش با بدنم حتا برای چند ثانيه هم، پشتم مور مور می شد و حالت تهوع بهم دست داده بود. دو تا خونه. نمی خواستم بدوم که بفهمه ترسیدم. حالا گيرم که می دويدم کليد خونه رو که نداشتم که فوری در خونه رو خودم باز کنم. تا زنگ رو بزنم لعنتی منو تو درگاه تو رفته ی ساختمون گير می اندازه. تمام غده های درون بدنم که اسم همش يادم رفته به ترشح افتاده بودند. همونی که موقع ترس تو بدن پخش می شه. بی حس شده بودم. حالا ديگه يه خونه فاصله داريم و در لعنت شده ی پارکينگ. داره يه چيزايی مثل جوووووووون و قربون ن ن ن ن ن... پشت سرم با يه حالت مشمئز کننده ی کثيفی تکرار می کنه. خدايا چند ساله که عادت شنيدن اين کلمات از سرم افتاده بود. قباحت و برهنگی اين کلمات ترسم رو دو چندان می کنه. حالا نفس به شماره افتاده ش رو هم می شنوم. این کوچه هم که شبیه کوچه ی ارواحه و پرنده پر نمی زنه. تمام بدنم از تو می لرزید. تصمیمم رو در آخرین لحظه گرفتم و قدم هام رو تند ترکردم. دستم جلوتر از پاهام بود. هنوز پام کاملا به درگاه در نرسيده بود که دستم با فشار عصبی زنگ طبقه ی سوم رو زد. انگار برادرم پشت آيفون آماده ايستاده بود چون بلافاصله صداش تو کوچه پيچيد. در باز شد. پريدم تو خونه. از پشت شیشه ی در به چهره ی کثيفش نگاه کردم. نگاهم می کرد با صورت عرق کرده و يه لبخند تهوع آور: حيف که نشد ... خوشگله! دستش هم چنان در جیب شلوارش بود و در تاریکی گم شد... توی آسانسور پهن زمین شدم. روسریم رو از سرم کشیدم. پرتش کردم اون ور. داشتم خفه می شدم. لعنت به خیلی چیزا. دو سال و نیمه هر ساعتی دلم خواسته از خونه م رفتم بیرون. ساعت ۹ شب سینما رفتم. ساعت ۱۲ شب از خونه ی دوستم برگشتم ، ساعت ده شب از دوچرخه سواری تنها برگشتم ولی تو مملکت کافران حتا یک نفر، حتا همون شب گردهای مست توی مرکز شهر مزاحمم نشدند. راستی هر شب چند تا دختر تو شبهای تهرون این همه ترس رو تجربه می کنند ؟ این جوری بی حال می شند. تمام بدنشون می لرزه؟ دستشون یخ می کنه؟ گاهی هم از ترس محدودیت و دعواهای ناموسی و غیره، کسی رو شریک دردشون نمی کنند؟ امروز پست جدید MED عزیز رو که خوندم و دیدم تا چه حد ناراحته، یاد این خاطره افتادم. با خانومت همدردی می کنم دوست من و مطمئنم هیچ دختر و زنی در ایران از چنین حوادثی در امان نیست. چه اونی که حجاب سفت و سخت داره و چه کسی که نداره. این جماعت بیمار (متلک گویان) حتا به مامان های ما هم رحم نمی کنند چه برسه به دختران و زنان جوان.
بچه دبستانی که بودم يه دوست صميمی داشتم که هر دو نفرمون شاگرد زرنگ کلاسمون بوديم و نمره هامون هم تقريبا يکی بود و خلاصه خيلی با هم عياق بوديم. تو همون کلاس دختری بود که تو طبقه بندی شاگر زرنگ بودن يا نبودن، بهش می گفتيم شاگرد دوم. منتها برتری اين شاگرد دوم به ما اين بود که مامانش ماشين داشت:) و خيلی خانوم زرنگ و فعال و سر و زبون داری بود و مدام تو دفتر مدرسه بود که ببينه سهيلا چطور درس می خونه و پيشرفتش خوبه يا نه. هر دفعه هم که مدرسه برنامه ی تفريحي، علمی می ذاشت مامان سهيلا و ماشينش در اختيار مدرسه بود تا جمعی از اين معلمين رو با ما شين خودش و نه در اتوبوس مدرسه، به اين مکان تفريحی يا علمی يا فرهنگی ببره. تعجبی هم نبود که سهيلای شاگرد دوم ما هميشه در ماشين مامانش جايگاهی ویژه داشت و بنابراين در تمام اين برنامه های خارج از درس شرکت می کرد. حالا تصور کنيد خشم و ناراحتی که ما بابت اين مسيله داشتيم يکی دو تا که نبود. يه جورايی ما هم حق آب و گلی داشتيم و ناسلامتی شاگرد اول و ممتاز بوديم ولی از بيشتر اين برنامه ها محروم. کم کم کار بالا گرفت و من و دوستم و يک سری از بچه هايی که هميشه دور و بر ما می پلکيدند، تصميم گرفتيم سهيلای طفلکی رو بايکوتش کنيم و چپ می رفت و راست ميامد، بهش تيکه می پرونديم که: " هر کس رفته باغ وحش ديگه حق نداره تو جمع ما باشه! برو برو تو که همين ديروز رفته بودی منظريه! بچه ها ولش کنيد باهاش حرف نزنيد! ديگه ديروز کجا رفته بوديد؟ ما با آدمايی که با ماشين مامانشون به ما پز می دند، کاری نداريم. ما با تو روزنامه ديواری درست نمی کنيم. تو که ديروز رفته از طرف مدرسه رفته بودی سينما و نمی دونی تو کلاس چه خبر بود، بنابراين لازم نيست نظر بدی و تو کار گروهی ما دخالت کنی"... راستی که بچه های نامهربونی بوديم ما. با همين سهيلای عزيز دو سال بعد يعنی در کلاس چهارم دبستان وقتی هر دو یه کم بزرگتر شده بودیم، دوست جون جونی شديم برای هم. سال ها بعد يه روز تو جمالزاده ديدمش که برای خودش پرستاری شده بود و منم داشتم فوقم رو می گرفتم و آماده می شدم که بار سفر ببندم. پارسال هم تلفنش رو اتفاقی پيدا کردم و از فرانسه بهش زنگ زدم و کلی گپ زديم و ياد گذشته کرديم. حالا اين مقدمه برای اين بود که بگم، کامنت يکی از دوستان عزيز باعث شده که اين چند روز با وجود کار و گشت و گذار زيادی که داشتم، مدام ياد اون روزهای سال ۵۹-۶۰ بيافتم و کلی بر سر اين موضوع با همسر جان تبادل نظر کنيم که چرا بايد گاهی اين بحث های "خودی و غير خودی"، " خارج نشين و داخل نشين" و اين حرف ها بين اهالی وبلاگستان که خود آيينه ای ست از جامعه ی بزرگ ايران، پيش بياد؟ چرا بايد اين نگاه و دید نامهربان را نسبت به کسانی داشته باشيم که هم زبان ما هستند، شناسنامه ی ايرانی دارند، در ايران متولد شدند و گاهی با ميل و گاهی به اجبار مجبور به ترک کشور و خانواده ی خود شدند. اين که بدون شناخت کافی از ديد و نظر و سبک زندگی ديگران، تنها به صرف نبودن آنها در ايران و زندگی کردنشون در کشوری ديگر، به آنها خرده بگيريم که چون تو در ايران نيستی پس بايد سکوت کنی و حق نداری راجع به احساساتت و افکارت در مورد اين کشور حرف بزنی. خب اين بحثی ست با سابقه در وبلاگستان و سخن ها هم بی پايان در اين مورد گفته شده و شنيده شده. همون طور که گفتم کامنت دوستی باعث شد که چند کلمه ای! در اين مورد بنويسم. ايران کشوری است در گوشه ای از اين دنيای پهناور با مردمانی گوناگون و افکاری گوناگون تر. هر کدوم از ما چه دور و چه نزديک خاطراتی در گوشه گوشه ی اون خاک داريم که فقط و فقط به خودمون متعلقه. می تونيم گاه گاهی به اين خاطرات زندگی ببخشيم و در قالب کلمات از احساساتمون بگيم؛ از نظری که داريم و برداشتی که می کنيم. هيچ کس هم حق نداره که به ما بگه چه بکنيم و چه نبايد بکنيم. چه بگيم و چه نگيم. چه حقی داريم و چه حقی نداريم. تا جايی هم که من می دونم هيج جای شناسنامه ی شخص من ننوشته که ايران شش دنگ مال منه و ديگران به علت داشتن عقيده ای متفاوت، محل زندگی متفاوت، روش زندگی متفاوت هيچ گونه حقی ندارند حتا حق اظهار نظر! چه بسا کسانی هستند که از وضعیت فعلی ایران و شرایط کنونی اون خیلی بیشتر آگاهی دارند تا کسی که در اون آب و خاک زندگی می کنه و حتا نمی دونه تو مملکتش چی می گذره. یادمه دو سال پیش که ایران بودم، در یک مجلس مهمونی یک سری از خانوم ها که بينشون دانشجو هم بود شيرين عبادی رو نمی شناختند و نمی دونستند که جايزه ی صلح نوبل رو گرفته!!! البته نمی گم همه ی کسانی که در ايران هستند تا این حد از اوضاع دورند ابدا. فقط حرفم اینه که صرف زندگی کردن در ایران، دلیلی بر داشتن حق بیشتر یا کمتر نیست. من به نوبه ی خودم ۲۷ سال در اون مملکت زندگی کردم؛ روزهای تلخ شروع جنگ و اون همه ویرانی و از دست رفتن عزیز ترین بچه های مردم رو به یاد میارم. روزهای وحشتناک بمبارون های هوایی و انتظار بی پایان برای مرگ؛ نشستیم و انتظار کشیدیم نه از سر شجاعت که از بیهودگی زندگی. ویلایی هم نداشتیم که به شمال کشور پناهنده بشیم:) و نه زیرزمینی که بعد از شنیدن هر آژیر قرمز به طرفش هجوم ببریم. چند باری هم که با اصرار همسایمون به زیرزمین خونه ش رفتیم، پشیمان شدیم. مامانم ترجیح می دادند هممون با هم و تو اتاق پشتی بمیریم تا تو زیرزمین منیرسادات ( روحش شاد) . بعد هم روزهای هراسناک موشک باران تهران و شمردن موشک ها. بیهودگی همه چیز به حدی بود که در گفتگوهای خام و از سر جوانی خودمون موشک رو به بمب ترجيح می داديم: " منکه دلم می خواد با موشک بميرم تا بمب! بمب آدم رو می بره تو هوا و بعد تالاپی ميندازتت کف زمين. موشک درو می کنه و تيکه تيکه! تو يه چشم به هم زدن تموم می شی! حتا نمی فهمی کی مردی!" بالای پشت بام رفتن ها و به موشک های تازه نفس از راه رسيده نگاه کردن و بعد با پيروزی مسير اونا رو حدس زدن. برای لحظات کوتاه فراموش می کرديم که کسانی در همين لحظه ديگه زنده نيستند و داستان زندگی شان هنوز به صفحه ی آخر نرسيده، يک باره تموم شده. ثمره ی اون روزها، خاطرات سياه و تلخيه که گاهی هجوم میارند و می خواند بهت بگند که هنوز هستند. يه روز خونه ی دوستی بودم که در نزديکی خونه شون داشتند قسمت هایی از کوه رو برای ساختن تونل منفجر می کردند و با هر بار صدای انفجار، من از خود به خود می شدم. دخترک ۵ ساله ی دوستم می خنديد و می گفت: چيزی نيست! نترس ! اينها مينه! مامان چرا نازخاتون می ترسه؟ و من جوابی نداستم که به دخترک ۵ ساله بدم. ولی از ته دلم آرزو می کنم تجربه ای رو که خودم پشت سر گذاشتم برای هيچ ملتی تکرار نشه. جنگ به هر شکل و تحت هر نامي، پر از زشتی و ويرانی و خسارته. چه به شکل جهاد و چه به زبان خودمانی جنگ. عروس خانواده ی شهيد دو تا کوچه بالاتر خونمون همیشه چشم های غمگينی داشت. اولين بار که ديدمش تازه عروس بود و پنج ماهه حامله که خبر آوردند که شوهرش از دست رفته. بار دوم که ديدمش هنوز سياه پوش بود و وقتی از دوستم علتش رو پرسيدم گفت : مگه نمی دونی با برادر شوهرش ازدواج کرده و طرف بعد از ۸ ماه تو جبهه مرده؟ بعدها شنيدم که با سومين پسر اون خانواده ازدواج کرده تا عموی دو فرزندش، پدر بچه های (دو پسر) دو برادرش شود. هيچ دلم نمی خواد باز يک روز چشمم به چشمان غمگين دخترکان اون سرزمين بيافته. زندگی موهبتی ست که تنها يک بار می تونيم مزه و طعم اون رو درک کنيم و گذشتن از اون، به گمانم، نه شجاعت است و زرنگی که تنها نادانی و جهالت است. پی نوشت. زندگی در یک کشور دلیل موافق بودن و تایید سیاست های اون کشور خاص نیست.
*« "نه!" "نه" فقط يک واژه نيست! "نه" يعنی "آری" حق ماست. "نه" يعنی انسان در ترازو، "نه" يعنی برابری و آزادی! "نه" يعنی سهم من.نه يعنی من يعنی زن» نمی دونم کليپ زيبا و آهنگ و صدای سرمست کننده ی خواننده ی کليپ مربوط به ۱۸ خرداد ۸۴ رو ديديد/ شنیدید يا نه؟ روزی که بچه ها تونستند ممنوعيت ورود زنان به استاديوم آزادی رو بشکنند. هميشه گفتم از اختلاط و چند رنگی خوشم اومده و لذت بردم. یکی از دلایل مهمی هم که از آمريکا تا حالا خوشم اومده همين چند رنگ و فرهنگ و گوناگونيه آدمهاست. اين آهنگ هم انقدر گوش نواز و آرامش بخشه و دليل اصلی اش هم چند زبانه بودنشه. مخصوصا قسمت های فرانسه ش رو که می شنوم کيف می کنم. حتما ببينيدش و گوشش بديد. خوشتون می ياد. دست گل آسيه و عکاس های عزيز که اسمشون ابتدای کليپ نوشته می شه درد نکنه. ** ايران بانو دست خودم نيست. ديشب که خبر رو شنيدم خونه ی قشنگ پر از عشق ما يهو ساکت شد. ته دلم مثل اون موقع ها که پيشت بودم يهو تکون خورد. غرور ملی! هم قلقلک نشد. بيشتر از اين ها خاطرت برام عزيزه که از اين ندونم به کاری ها ذوق کودکانه کنم و دستانم رو به هم بمالم و بپرم هوا و بگم :هورا! دلم برای اون بدن خوشگل گربه مانندت می سوزه. خودت می دونی که هميشه برای من بانو بودی. توی تصوراتم، نقاشی هام. خيالم، روياهام. نذاشتم تو رو هم مثل خدا مرد جلوه بدند برام. تو هميشه بانو بودی با اون گردن آبی رنگت و دامن لاجوردی و پيرهن به رنگ کويرت و برجستگی های قشنگ بدنت. تو هميشه بانو بودي با تمام رنگ های جورواجوری که در دل دامنت جا داده بودی. تو هميشه بانو بودی با گل های رز اصفهانت، بهارنارنج های شيرازت، شن های زرد و داغ کرمان و بلوچستانت، بادگيرهای بلند يزدت، گل سرخ های کاشانت، سبزی نفس گير درخت های گردنه ی حيرانت، شقايق های سرخ سردشتت، گرمی دلپذير و نارنجی قشمت، بوی ماهی و دريای بندرعباست، زيبایی کارونت که هرگز نديدمش، کوه های قهوه ای و هزار شکل و داستان زاگرست. همه ی اينا تو رو برام، بانو کرده. اين روزها دل نگرانتم. می دونم خودتم دل نگرانی. می دونم هنوز جای زخم های اون هشت سال تو پهلوهات دردناکه. می دونم شيره ی جونت رو می کشند ولی درمانت نمی کنند. شنيدم که خرمشهرت ديگه هرگز خرمشهر نشد. شنيدم نامهربونی ها رو، نا مردمی ها رو! می دونم دلتنگ انسانيتی. می گند اين روزها بازارش خيلی کساد شده. می دونم دردمندی. تو هميشه بانو بودی. من دل دردمندت رو حس می کنم ايران بانو! *** ليست وبلاگهای به روز شده
خوب لطفا يه کم اين نديد بديدی من رو در امر خانه داری و آشپزی و همسر داری ، تميزکاری تحمل کنيد تا همه چی به صورت عادی در بياد که البته بعيد می دونم به اين زودی ها باشه:) ديگه اين که مجبورم يه کم از خودم بگم تا مامی جونم و دوست هايی که در فرانسه هستند و وبلاگم رو می خونند، خيالشون راحت باشه که من در امن و امان هستم و خبری از بکش بکش نيست. آخه مامانم چند روز پیش خواب ديده بودند که ما رفتيم پيک نيک بعد يه عده گانگستر اومدند و تيراندازی کردند و خلاصه يه فيلم هاليوودی دبش شده بوده. کلی نگران بودند. * پنجره ی آشپزخونه ی ما يه خيابون خوشگلی و روبروش يه عالم درخته. پريروز با چشمای خودم چند تا سنجاب ديدم. داشتم از خوشحالی پس ميافتادم. تصورش رو بکنيد که داريد ظرف می شوريد و چند تا سنجاب جلوی چشمتون رژه برند، خداييش قشنگ نيست؟ ديروز هم تو خياط خودمون و در چند قدمی در آپارتمانمون، يه خانواده ی سنجاب خوشگل ديدم. بابا و مامان و بچه. مثل ماه بودند. اینم عکس منظره ی روبروی ظرفشویی ما و درخت های روبرو. این ها هم که از نزدیک می بینید، جنگل ماست که دید پنجره رو گرفته. اگه همسر جان راضی بشه به زودی جای جنگل رو عوض می کنیم:) طرح داده شده و تصویبش با اونه:)به شیشه ی لک پکیمون نگاه نکنید ها تقصیر جنگلمونه!! ** دارم بعضی روزها تنهايی می زنم از خونه بيرون. دیروز با کامپیوترم رفتم تو استارباکس نشستم که ديدم برای وصل شدن به اينترنت بايد پول بدی. کلی تو ذوقم خورد. آخه تو فرانسه وقتی می رفتم توی اون کافه ی سر کوچم ، فقط يه نوشيدنی می گرفتم و ديگه تا هر وقت دوست داشتم مجانی به اينترنت وصل می شدم. حالا بايد برم کتاب خونه ها رو امتحان کنم. بچه های آمريکا نشين، می شه يه کم راهنمايی کنيد؟ البته تو خونمون هم می تونم وصل بشم و چند تا خط می ده که بعظی هاش کلمه ی رمز می خواد که هيچی ، اون دو تای باقی مانده هم کار نمی کنه. بنابراين شب ها قبل از خواب ( من اينجا ساعت ۱۰ و نيم شب ديگه از خواب دارم ميميرم) که همسر جان می خواد اخبار بخونه و پای کامپيوتر بشينه، قبلش که ميره مسواک بزنه، من از فرصت استفاده می کنم و می پرم پشت کامپيوتر. سر اين ماجرا کلی می خنديم. حالا اگر خودم با کامپيوترم وصل می شد خيلی بهتر بود:( تو استار باکس هم سر يک نفر رو کلی خوردم و اونم خيلی نازنين بود که جوابم رو داد و کلی با هام گپ زديم. تو يه کتاب فروشی هم رفتم الکی با صاحبش يه ده دقيقه ای حرف زدم و ازش آدرس و اطلاعات گرفتم. به کلاس زبان هايی هم که پيدا کرديم ، خودم زنگ می زنم . تلفن خونه رو هم بدون ترس جواب می دم. اعتماد به نفسم حالش خيلی خوبه:) يه دوستی داشتيم که ازدواج کرده بود و رفته بود انگليس. هر وقت بهش زنگ می زديم می رفت رو پيغام گير. ازش می پرسيديم چرا جواب نمی دی؟ می گفت: آخه من انگليسيم خوب نيست، می ترسم جواب بدم. منم روز اول که اومدم ياد آزيتای عزيز افتادم و گفتم من با این زبان نیم بندم باید کار هام رخ خودم انجام بدم وگرنه مثل آزیتا یک سالی دست به هیچی نباید بزنم:) *** دیشب دوباره رفتیم همون فروشگاه بزرگه. با همسر جان هر دو از یک سرویس ۱۸ پارچه ی غذاخوری خوشمون اومد. پر از رنگه با استیل شیلی. هر دو خیلی ذوق کردیم و هی گفتیم وای چقدر قشنگه و هی ظرفاش رو یکی یکی نگاه کردیم و دست زدیم که باور کنید بعد از چند دقیقه یه ۵-۶ تا مشتری دیگه هم کنار کارتون های این سرویس وایسادند و نظرشون جلب شده بود. آخه من نه از کریستال خوشم میاد و نه از چینی های آن چنانی. در جهاز همسر، یه سرویس فکر کنم ۶۰ نفره چینی لب طلایی انگلیسی هم هست که در کارتونی زیبا خاک می خوره. من خرید خودمون رو بیستر می پسندم. این ها جنسش سرامیکه . به نظرم پر از رنگ و زندگیه. حالا غذاهامون خوشمزه تر و لذیذتر می شه با این ها:) وقتی از خرید اومدیم خونه ساعت ۹ و نیم شب بود. من مشغول پوست کندن و تمیز کردن رون ها و بالای رون مرغ ها شدم و همسر نازنین هم گوشت چرخ کرده ها رو بسته بندی کرد. با هم مسابقه گذاشتیم که کی زودتر برنده می شه که با اختلاف چند ثانیه ، اون برنده شد که به نظر من مساوی شدیم:) بعد هم که ميز پيز رو تميز کرديم ، همسر جان رفت سراغ سرويس ۱۸ پارچه ی خوشگلمون. دنباله ی خوشحالی ها و ذوق کردن ها در خانه ادامه پيدا کرد. این هم عکس هاش: **** ديروز افتادم به جون دستشويی و حمام خودمون. آخه دو تا دستشويی حمام داريم که يکيش مال مهمونه يکيش مال خودمون. همه ی در و ديوار و کاشی ها رو سابيدم و تميز کردم و برق انداختم. همسر جان که برگشت خونه و من رو در لحظات آخری اين جنون تميزی ديد گفت:آخه چرا انقدر به خودت زحمت می دی؟من که اين جا ها رو تميز کرده بودم! تو که وسواسی نبودی؟ گفتم وسواسی نيستم تميزم. بعدشم آدم بايد وقتی می ره توالت يا حمام حالش حسابی جا بياد و صفا کنه. خلاصه که توالت و حماممون با دم فرشی های جديد شرابی مثل عروس تميز شده. فرانسوی ها می گند وقتی ميری يه رستوران غذا بخوري، اگر خواستی ببينی تميزند يا نه؟ اول از همه بايد بری به توالتش سر بزنی. حالا منم هميشه گفتم، يه خونه ست و يه حمام و توالتش:) شما خودتون بی زحمت ربطش رو پيدا کنيد:) ***** این هم غذای عروس پز. نمی دونم چرا رنگ زعفرونمون می پره مدام:) خدا وند خیر دنیا و آخرت بده به خسن آقا که هر از گاهی که می خوام غذا درست کنم، یه دوری تو چنچنه می زنم. این بار دومه که خورش کرفس درست کردم. مزه ش خیلی خوب شده بود:) ****** اینم حیاط روبروی آپارتمانمون. دست چپ هنر گل کاریه همسر جان طبیعت دوست جنگل دوست کوه دوست منه. دست راست هم بعضی هاش کار اونه. اصلا در آپارتمان ما که باز می شه انگار جنگل دورت رو گرفته :) مردم از این تشبیه:) ******* کفش کوه نوردی و کفش پیاده روی/ دوچرخه سواری هم خریداری شد و خیال همسر کوه دوست دوچرخه دوست راحت شد. هوا خوب باشه آخر هفته قراره با هم بریم کوه. یا ابالفضل! چنان با خوشحالی بدجنسی وارانه ی اصفهانی منش دستش رو به هم می ماله که دل آدم هری می ریزه پایین. نازخاتون کوهنورد می شود. دیرین دیرین... ***** قوانين جديد خونه ی ما که البته قبلا به اطلاع همسر جان رسيده بود و خدا رو شکر با احترام مواجه شده بود و می شود اينه که:۱- خريد هر گونه کوکا کولا، پپسی کولا، خلاصه هر چی کولا ممنوع! يه عالمه نوشيدنی های سالم هست که می شه جايگزين اين آت و آشغال ها کرد. همسر جان قول داده که جعبه ی کوکا لايتش که سر کارشه تموم بشه ، ديگه نخره. ۲- رفتن به مک دونالد هم که اصلا چشم بسته ممنوع! که باز هم خدا رو شکر همسر جان خودش هم اهلش نيست. ۳- (اميدوارم اين قسمت رو نبينه:) من اگر بتونم با يه روش دموکراتيک پيتزاهات رو هم تحريم کنم خيلی عالی می شه. يه بار خورديم واي ی ی ی ی ی انقدر چرب بود که بيچاره شدم. اين معده ی من خودش آلارم سرخوده. خوب و بد رو بيشتر وقت ها تشخيص می ده.
فکر می کنم هيچی توی دنيا قشنگتر از اين نباشه که صبح که چشمات رو باز می کني، کسی رو که دوستش داری کنارت باشه و صدای نفس هاش رو بشنوی. هيچی هم تو دنيا زيباتر از اين نيست که از اون ور آب ها اومده باشی و سحرخيز شده باشي و راس ساعت ۴:۳۰ صبح دينگ ، فنر های چشمات بپره بالا. بعد دستت رو بذاری روی لپ همسر جان و نوازشش کنی. اونم که می دونه کله ی سحره، یه لحظه لای چشمش رو باز کنه و قربون صدقه ت بره و بخنده و بعد هم بخوابه. اين ها همه بهانه های کوچک خوشبختيند که فروغ می گه. اين روزها حرفاش رو بهتر می فهمم. امروز مرخصی همسر جان به پايان رسيد و رفت سر کار. انقدر يواش بلند می شه که بيدارت نکنه. حالا نمی دونه ای بابا خودت خيلی وقته بيداری. رفتم توی حال نشستم که بدرقه اش کنم. سفارش می کنه زياد کار نکنی ها. خودت رو خسته نکنی ها. برو بیرون بگرد. استراحت کنی ها. منم هی گفتم :چشم . چشم. امروز دوباره حس خوب '' سارا'' يی بهم دست داد. شما رو نمی دونم ولی من فيلم سارا رو که می ديدم خيلی از طرز کار کردنش کيف می کردم. اين که خونه رو با چه زحمتی مثل دسته ی گل کرد. عاشق اون قسمت فيلم بودم. حالا امروز من شدم سارا با اين تفاوت که همسر سارا و همسر من يه آسمون با هم فرق دارند. امروز بدم نميومد مامانم اين جا بودند يه کم تو چيدن و وسايل کمکم می کردند. بعد از چند ساعت که دو سه تا کابينت آشپزخونمون مثل ماه شد، دست به کمر وايسادم ديدم هيچ احتياجی نبود که مزاحم مامانم بشم. همسر جان هم از سر کار زنگ زد و دوباره سفارش که کار نکن. خودت رو خسته نکن. حالا نمی دونه که من اصلا دوست دارم خونه ی خودمون رو تميز کنم عزيزم. ولی اين تميز کردن سر دراز دارد:) يه کشف ديگه هم کردم و اون اين بود که بی نهايت از زندگی دو نفره زير يک سقف خوشم اومده. اولش يه کمکی می ترسيدم و دليلش هم اين بود که بارها شنيده بودم که زندگی زير يک سقف فرق داره ولی من که از خنديدن هامون، تلويزيون نگاه کردن هامون، چای نوشيدن هامون، حرف زدن هامون، بيرون رفتن هامون، خونه تميزکردن هامون و خيلی هامون های ديگه خوشم مياد. و اما مردم آمريکا يه عادت بامزه ای که دارند ( شايدم اين هايی که من ديدم اين جوريند) و اون اينه که ازت حال و احوالپرسی می کنند، تمام مامورهای گمرگ به من می گفتند : helle. How are you today? تو فرانسه هم بهت سلام می کنند ولی کسی نمی پرسه comment ça va? . يه چيز ديگه اين که خريد که می ري، يک نفر کنار دست صندوق دار نشسته یا وایساده و وسايلت رو می ذاره توی کيسه. من نمی دونستم بايد بهشون پول داد يا جزو وظايفشونه. خلاصه که چيزی که تا حالا خيلی خوشم اومده اينه که آدما اين جا شادتر از فرانسه هستند. منظورم در محيط کارشونه. اين احساس اوليه وا يک هفته ايه منه حالا تا بعد ببينم چی می شه:) مدام با هم شوخی می کنند و یا با مشتری ها. تو فرودگاه فیلادلفیا که خیلی همه چیز خوب گذشت. من تصورم از پلیس آمریکا یه چیز دیگه بود و اونی که دیدم خیلی با اونی که توی تصورم بود فرق می کرد. توی هواپيما يه استاد دانشگاه کنارم نشسته بود و کلی سوال های سخت مخت راجع به وضعيت زنان و دانشجو ها در ايران می پرسيد. گاهی بهش می گفتم صبر کنید تا فکر کنم و بعد جوابتون رو بدم. خیلی بد و افتضاح و شرم آوره که انگلیسیم انقدر پس رفته. وقتی چیزی می شنوم باید حداقل چند ثانیه بگذره تا بفهمم طرف چی می گه ( البته جملات سخت و لهجه های شدید) و عکس العمل نشون بدم. سپيده جون الآن به شدت باهات همدردی می کنم:) خلاصه که هشت ساعت و نیم تا فيلادلفيا راه داشتيم که فکر می کنم ۵ ساعتش با آقای استاد دانشگاه به حرف زدن گذشت. گاهی هم اصرار می کرد باهاش فرانسه حرف بزنم. آخر سر هم گفت که از نظر زبان فرانسه اون اگه تو زيرزمين يه خونه باشه، من با این انگلیسیم تو طبقه ی سوم اون خونه هستم . کلی تشويق کرد که اگر پشتش بذارم ۶ ماهه راه ميافتم. خلاصه که من کلی به همه ی انگليسی دان هامون از جمله هاله و جای لندنی و نگار ، صنم و غيره از ته دل حسودی کردم:) برم دیگه یه کم استراحت کنم. تا بعد... |
تماس با مندوستانآرشيو
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
February 2010
|