گنجي، سميعي نژاد ، اين جوون مردم احمد باطبي و ديگر زندانيان سياسي را آزادکنيد! 


* فقط اومدم بگم که ÷نج شنبه 28 آوریل شصتمین سالگرد روزی بوده که زن ها برای اولین بار در فرانسه حق رای رو به دست آوردند. نمی دونم تو ایران چه سالی بوده. ممکنه اگه میدونید به منم بگید؟

** دیروز فهمیدم یه انجمن بامزه ای اینجا تو فرانسه هست که هدفش مبارزه با کتک زدن بچه ها توسط ÷در مادراست.من عاشق اسم این انجمن شدم که با عرض معذرت به فارسی میشه: انجمن ضد درِ کونی. باز هم با عرض معذرت:) به فرانسه هم میشه: Anti fessé

*** و اما در مورد حق راي در ايران مستر بيژن گل آخر هفته اي و به صورت تلفني يه توضيحاتي همراه با قربون صدقه هاي «لاولي و رمانتيک» به بنده ارائه نمود که با اجازه قربون صدقه ها مي مونه براي خودم و اطلاعات براي وبلاگ نازخاتون:

در سال 1341 به دنبال انقلاب سفيد محمد رضا پهلوي، زنان ايراني براي اولين بار به پاي صندوق هاي راي ميرند. جالبه که «اسمش رو نبر» يکي از مخالفين اين برنامه بوده. يادمه توکلاس تاريخ از دبيرمون «چراي» اين مخالفت رو پرسيديم. چشماش رو خمار کرد و گفت: ايشون با هوش و زرنگي بي نظير تشخيص دادند که بايد در اين مورد مخالفت کنند چون شاه ملعون اهداف کثيفي رو در پس پرده براي زن مسلمان ايراني طرح ريزي کرده بوده. اين مخالفت در واقع اعتراضي بود بر ضد اين ملعون وگرنه ... خيلي به زنها و حقوقشون احترام مي ذارند.
ما که بخيل نيستيم. داوري باشه به عهده ي «تاريخ»!

و موناهيتاي گل هم اين توضيح رو داده:«حق رأی زنان در ایران در بهمن سال 1341 با انقلاب از بالای آریامهری و با پشتکار و جدیت خانم مهرانگیز منوچهری به تصویب رسید. ولی زنان از همان زمان مشروطه با مبارزات خود در پی گرفتن حق رآی بودند. اگر مرتجعینی مثل شیخ نوری و مدرس مخالفت نمیکردند ایران یکی از اولین کشورهائی بود که زنان حق رأی داشته اند.»




گنجي، سميعي نژاد ، اين جوون مردم احمد باطبي و ديگر زندانيان سياسي را آزادکنيد! 


"من و تو از زندگي جا مانديم"

از وبلاگ ايزد بانو:«مهين شب را در اتاق غربي به تنهايي خوابيد. اولين باري كه بود بعد از ازدواج مي‌خوابيد و حاج آقا كنارش نبود كه دست‌هاي سنگينش را روي او بياندازد و او از خواب بپرد و نفسش بند بيايد. مهين پيش خود مجسم مي‌كرد كه آن‌جا چه اتفاقي مي‌افتد. شب اول ازدواج خود را به‌خاطر آورد. همان اتفاق‌ها در اتاق شرقي تكرار مي‌شد. خيلي طول نمي‌كشيد. زمان را حساب كرد. بعد به خود گفت: "تمام شد. حاج آقا مي‌آيد بيرون كه خود را بشويد و دو ركعت نماز شكر بخواند." آن بار خوانده بود. يعني باز هم مي‌خواند؟ صداي درب اتاق و بعد هم تلق تلق دمپايي حاج آقا پاسخش را داد. آن شب، بعد حاج آقا خوابيده بود اما مهين تا صبح بيدار مانده بود. حتي جرات نمي‌كرد كه خودش را تكان دهد. مي‌ترسيد خونش به همه جا پخش شود. امشب هم دردش گرفت. امشب زيادي دولا و راست شده بود. نمي‌خواست جيغ بزند.فكر مي‌كردند كه از حسودي است. تند تند نفس مي‌كشيد. انگار بار ديگر بكارتش را دريده بودند...»

از نازخاتون قبلي:«راز گناه دختر بودنش تو مکتب خونه برملا ميشه با اون ملاي خيکيه شکم گنده که به شيوه ي ائمه ي اطهار سرمه تو چشماش ميکشه. از نگاه کثيف و گناه آلودش به بدن برهنه ي اسامه وقتي هنوز نميدونست دختره، عقم گرفت. "سبحان ا... بعضي پسر بچه ها هيبت و شمايل دخترکان رو دارند. پيش بيا پسر جان و خودت رو بشور". دلم ميخواست با دستاي خودم چشاي هوس باز کثيفش رو در بيارم.داشتم تو سينما خفه ميشدم... تازه چند روز بود که بدن اسامه زن بودنش رو لو داه بود. وقتي براي تنبيه تو چاه آويزونش کرده بودند پاهاش پر از خون شده بود. ملاي خيکي خون روکه ديد سرش رو پايين انداخت: "دختره! سرش رو بپوشونيد! دختره!" وقتي اسامه ي ۱۲ساله رو کشون کشون با چادری (برقع) روي سرش پيش قاضي شهر يا شايدم قاضي شرع بردند جيگرم داشت ميسوخت. از همه بدتر وقتي بود که خيکي خان ۷۰ ساله در گوش قاضي شهر پچ پچ کرد. قاضي گفت:"ملا [زهرماري] اين دختر رو به زني بهت ميدم " فرياد ا...اکبر جماعت مسلمون بلند شد. آخه قاضي با لطف و کرم بي پايانش يه گناهکار رو بخشيده بود. جماعت مومنين رحمت و عطوفت اسلامي رو فرياد ميزد. و اما اسامه مظلومانه مادرش رو طلب ميکرد... شب زفاف. اتاق طبقه ي دوم. پنجره هاي باز. سه تا پنجره ي نيمه باز که از پشتشون چشماي سه تا هووي جوون اسامه لبريز از اشک حسرت و بدبختي و يادآوري شب زشت زفافشون بود. بدن لخت و بد ترکيب ملا که يه ملافه ي کوچيک دورش بسته بود و جلوي پنجره ي باز طبقه ی دوم کش و قوس ميومد. آهي از رضايت کشيد و رفت تو خزينه ي خمره اي شکل توي حياط. هيزم ها زير خزينه مي سوختند و آبش رو گرم مي کردند. ولي من صداي فرياد اسامه رو نشنيدم. وقتي چراغ هاي سالن روشن شد با ناباوري به «عشق من» نگاه کردم: "پس چرا جيغ نکشيد؟ فرار نکرد؟ تسليم شد؟ به همين آسوني؟" بغض گلوم رو فشار ميداد. «عشق من» هم دستکمي از من نداشت...»




گنجي، سميعي نژاد ، اين جوون مردم احمد باطبي و ديگر زندانيان سياسي را آزادکنيد! 


شبنم جونم.
مفصل لينک هاي جالبي در اين مورد داده. ملاحظه کنيد لطفا.

و اما براي لبيک گفتن به دعوت خبرچين عزيز.
: کسانی که برای آزادی اکبر گنجی مطلب نوشته‌اند يا اسم وبلاگ‌شان را تغيير داده‌اند .


رسوايي هايي از اين دست!
Appartement Gaymard : la page n’est pas tournée
Le déménagement précipité du ministre de
l’Économie n’aura pas suffi à éteindre ce qu’on doit bien nommer « l’affaire Gaymard ». La semaine dernière, le Canard enchaîné révélait que le ministre de l’Économie logeait avec sa famille dans un duplex de 600 m² à deux pas des Champs-Élysées. Un appartement de fonctions loué 14 000 euros par mois et aménagé à grands frais. Le tout sur les deniers publics. Pour un ministre qui déclare « que les Français doivent se désintoxiquer de la dépense publique », la révélation fait désordre. L’émotion est grande et Hervé Gaymard doit quitter son appartement dans l’urgence.
ترجمه ي متن در کمال «نا امانتداري» و افزودن کلمات ي که دلم خواسته:) ولي امانت داري در رساندن مفهوم به تمامي رعايت شده:
,


حتا اسباب کشي عجولانه ي وزير اقتصاد نمي تونه سر و صداي اين «ماجراي گمار» رو بخوابونه.* هفته ي پيش روزنامه ي le canard enchaîné (اردک در زنجير) در يک اقدام جسورانه، پته ي وزير اقتصاد رو که با خانواده اش در يک دوپلکس 600 متر مربعي در دو قدمي شانزه ليزه زندگي مي کردند رو ريخت رو آب. آپارتماني با اجاره ي 14000 يورو در ماه که دولت شريفه ي فرانسه از جيب مبارک من و شما، بله! والله قباحت داره اونم براي موسيو وزيري که مدام تو بو ق و کرنا مي کنه که:« آهاي فرانسوي ها اين اعتيادتون رو به درآمد و خرج و خروج هاي دولتي پيليز ترک کنيد.» خشم ملي جوشيده است و اقوه گمار عزيز گوگولي بايد هرچه سريعتر با آپارتمان جينگوليش الوداع گويد. شام غريبان گمار امشب است ، امشب است...

دو ماه پيش در چنين روزي فضاحت گمار کاري دستش داد کارستون و طفلک اين وزير جوون و خوش تيپ و خوش قيافه بعد از ده روز مقاومت شجاعانه، صندلي گرم و نرم وزارت رو گذاشت و تشريف برد چند وقتي منزل تا از 8 تا بچه اش مراقبت کنه تا بعد يه تصميمي در باره اش بگيرند و يه کاري بهش بدند. آي مردم خنديدند و خوشحال شدند که بله استفاده از اموال و ثروت ملي ممنوع. « ماجراي گمار» شد يه اصطلاح جديد در واژه نامه ي زبان فرانسه و حتا تا اون جا پيش رفت که بعضي خوش ذوقان اسم اين آقا رو به عنوان فعل صرف کردند: گمار شدم. گمار شدي، گمار شد... جوک ها ساخته شد و بحث ها پيش اومد و خلاصه که تبديل شد به يه حماسه ي ملي و روزنامه ي «اردک در زنجير» شهرت ديرينه اش در پته رو آب انداختن صد چندان شد. حالا اين همه مقدمه چيني واسه اين خبري بود که امروز ديدم و به قول مامي جونم، تا فيها خالدونم سوخت:

350 ميليون تومان هزينه دکوراسين اتاق مديرعامل دخانيات
«بازتاب : يك منبع آگاه، تنها هزينه خريد بخشي از تجهيزات اتاق مديرعامل دخانيات را 75ميليون تومان اعلام كرد.
اين منبع آگاه در گفت‌وگو با «بازتاب» با اعلام اين خبر گفت: يك سطل زباله چهارصد هزار توماني و زيرسيگاري و جاموبايلي 10 تكه چهار ميليون و سيصد هزار توماني، از جمله وسايل خريداري شده براي دفتر مديرعامل دخانيات است.
وي افزود: مديرعامل دخانيات و معاون وي چهارشنبه هفته گذشته درباره خريد دكوراسيون دفتر وي كه مجموعا مبلغي بالغ بر 350 ميليون تومان مي‌باشد، تفهيم اتهام شدند.»

ديروز صبح:
**- صبح بخير عزيز دلم
- بيژن جونم، ما(من و دوستم سپيده) داريم امروز دو نفري مي ريم سوييس.
- خوش به حالت قربونت برم . جاي من خالي.
- آره والله . جات خاليه عشق من.
- برو به اون قو ها هم سر بزن ها. براشون نون ببر.
- باشه چشم. خيلي دلم برات تنگ شده ها.
- الهي قربون دلت برم . برو بهت خوش بگذره عزيزم. مواظب خودتم باش...
بعضي وقتا با خودم مي گم چند درصد مردها و برادران و دوستان مااين جوري با خانومشون، دوست دخترشون و يا نامزدشون حرف مي زنند؟چند نفر به جاي « تنها نرو» ، «با کي مي خواي بري» و « لازم نکرده» و «بي خود» ، به شريکشون مي گند :« الهي قربونت برو. بهت خوش بگذره. تنها تو خونه نموني يه وقتي ها . برو بگرد و غيره»؟ اگه شما جزو اين دسته هستيد که مرحبا وگرنه يه کم تلاش و تمرين کنيد. انقدر خوبه:) البته طرف صحبتم با خانوما هم هست ها. روزي چند بار به همسر، دوست يا نامزدتون مي گيد که چقدر دوستش داريد؟ چقدر براتون با ارزشه. چقدر بهش افتخار مي کنيد؟...
شب همان ديروز صبح :
بيژن جونم ژنو تنهايي زشت بود وخاکستري مخصوصا با بارونش. الهي قربونت برم، قو ها رو هم ديدم ولي از دور و هي به يادت و دو روز محشري که ژنو بوديم بغض کردم. از ماشين هم پياده نشدم بهشون نون بدم. از جلوي مغازه هاي مرکز شهر هم رد شديم و همش به ياد قدم زدنمون افتادم. هتلمون. اون پيتزا فروشي کوچيکه و و و
-... ( قربون صدقه هاي سانسور شده)...




هي فاحشه گوش کن با توام! 


هی فاحشه گوش کن با توام!

قیافه ات رو خیلی خوب یادمه. اون روز تو میدون هفت تیر یا چه می دونم بیست و پنج شهریور. پنج سال پیش. سوار پیکان سفید رنگت بودی و ته ریش ترتمیزی گذاشته بودی. من اون روز بین دو «دختر خیابونی» منتظر تاکسی وایساده بودم. از جلوی اولی گذشتی و اون نگاه کثیف آشنا رو به هیکل خوشگلش انداختی ولی انگار سینه هاش به اندازه ی کافی بزرگ نبودند. ولی باز خودت رو از لذت تماشای صورت به شدت بزک کرده اش محروم نکردی. نفر دوم من بودم که ازم زود گذشتی. اون گونی سورمه ای رنگ که هیکل من معلم رو پوشونده بود و اون مقنعه ی گل و گشاد به مذاق «جناب مردانگی» شما انگاری خوش نیومد. پیکان تازه از کارخونه دراومدت رو آهسته به طرف اون لعبت که دو متری من وایساده بود هدایت کردی و بالاخره وایسادی. صدای جیر جیر شیشه ی جلوی ماشین، موهای جوگندمی ات، صدای خنده ی چندش آورت، قیمت پرسیدنت، چونه زدن هول هولکیت، آب لب و لوچه قورت دادنت همه و همه رو با چشام دیدم و با گوشام شنیدم. به نظرم داشتی می رفتی خدمت اهل و عیال. قسم می خورم تو صندوق عقب ماشینت پر بود از فرمایشات خانوم خونه. شرط می بندم لیست خریدی رو که خانوم، صبحی، دم رفتن تو دستت گذاشته بود هنوز هم تو جیب سمت راست کت خاکستریت جا خوش کرده بود. به یه چشم به هم زدن، لعبت رو راضی کردی که سوار ماشینت بشه:« بپر بالا خوشگله! آپارتمان خالی دارم.» لعبت اما دم رفتن روش رو کرد به من و بغل دستیم و دماغ کوچولوی تراشیده اش رو بالا کشید و لبخندی تحویلمون داد و رفت. احساس بدبختی و ناتوانی کردم چون بیشتر از ١٠٠٠تومن تو جیبم نبود. اگه پول داشتم نمی ذاشتم فاحشه ای مثل تو لعبت رو با خودش ببره. پنج سال پیش یه لعبت ١٥ساله ی کوچولوی دیگه به اسم لیلا هم زیر هیکل سنگین یه فاحشه ی دیگه داشت دست و پا می زد...

هی فاحشه گوش کن با توام!

یادته اون روز که از سرکار برگشته بودی و برای من و مامانم به خیال خودت هیجان انگیزترین و شنیدنی ترین داستان دنیا رو تعریف می کردی؟ زن تپل مپل بخت برگشته ات هی زرد و سرخ می شد و مدام با لهجه ی قشنگ اصفهانیش به ما میوه و چای تعارف می کرد بلکه تو یه کم خفه خون بگیری و اون دهن گشادت رو ببندی ولی تو سمج تر از این حرفا بودی. دوست بازاریت چند روز پیش از اون با یه دختر ١٥ ساله در ازای یه دست چلو کباب رستوران تاک حسابی«حالیده» بود. آخه دخترک هیچ وقت چلوکباب نخورده بود... این اصطلاح کثیف «حالیدن» رو یادته؟ بالاخره نفهمیدیم هیجان زده گیت به خاطر زشتی کار دوستت بود یا به خاطر باکرگی دخترک؟ ببین چطور یه قطره خون ناقابل تا آسمون هفتم می برتتون! خدا رحم کرده یه قطره است و گاهی هم هیچی نیست! خودمونیم ولی دوست فاحشه ات عجب هفت خط اصفهانی زرنگی بوده ها ولی خبر نداشت که تو اراک دخترک هشت ساله ی ترگل ورگل دیگه ای به اسم لیلا به ازای یه پفک نمکی و چند تا دونه آدامس زیر دست و پای یک گرگ وحشی فاحشه با یه شکم گنده له میشه و می شکنه...

هی فاحشه گوش کن با توام!
ده سال پیش بود که شنیدم فاحشه اي به اسم آقا مرتضي، تو يکي از محلات فقير نشين به شغل ديوسي براي زن جوونش مشغوله. مي گفتند که همسايه ها دلشون براي لعبت 19 ساله خون شده و استشهاد محلي پر کرده اند و شکايت به کلانتري محل بردند. افسر مربوطه با و تا سرباز وظيفه به در خونت اومد فاحشه، يادته؟ افسوس که اهالي محل شکايت به فاحشه خونه برده بودند! زن همسايه قسم مي خورد که ساعت دو بعداظهر آقا مرتضي فاحشه، دخترک رو کشون کشون به اتاق کارش مي بره و لعبت گريه کنان التماسش مي کرده:«آقا مرتضي ارواح خاک مادرت رحم کن! امروز 15 تا مشتري داشتم. ديگه نمي تونم، بي انصاف!» و تو فاحشه زدي تو دهنش:« يا خودت ميري يا دخترت». و دخترک 5 ساله از صداي فرياد فاحشه وارت که وحشيانه موهاي مادرکش رو گرفته بودي و روي زمين مي کشونديش، کنار برادر کچيکش مي لرزيده وگوله گوله اشک مي ريخته. مي گفتند لعبت رو وقتي 13 ساله بوده از باباش خريدي و بخت برگشته تو اين دنياي بزرگ بي کس و کار بوده. مي گفتند با خنده ي زشت و زردت و دندون هاي به رنگ لجنت به مشتري ها مي گفتي:« 100 هزار تومن پول به باباي پفيوزش دادم!» يادته اون روز گرم و خشک تابستوني رو؟ سه فاحشه اي که سرزده در خونت اومده بودند رو يادته؟ تو گزارششون نوشتند که استشهاد محلي همسايه ها از سر غرض ورزي و دشمني ديرينه با فاحشه نامي ست معروف به مرتضي . چرا وقتي از دايي ام آدرس خونت رو خواستم چپ چپ بهم نگاه کرد وگفت:« نه دايي جون. کاري از دست من و تو بر نمياد!» و من هنوز ياد اون لعبتم که هم سن و سال خودم بود. همون سال ها بود که مادر دخترکي نه ساله با وجود التماس ها و گريه ها و ناله هاي دخترکش ليلا، در فاحشه خانه ها رو با کليد قفل مي کرد. نمي دونم تو لحظه هايي که ليلاي بي پناه، زير بدن چاق و خيکي فاحشه هاي رنگارنگ نفسش مي گرفت و از سر درد و نا اميدي و فشار، صداي فريادش تو گلوش مي شکست،تو گوشات رو مي گرفتي يا نه؟ اشک هم مي ريختي يا نه؟ شايدم مي مردي و زنده مي شدي. شايد خودت رودلداري مي دادي که گليم بخت سياه خودت و دخترت با آب زمزم هم سفيد نميشه...

هی فاحشه گوش کن با توام!

اون بعداظهر گرم خرداد ماه دهه ي شصت رو يادته؟ بعد از نماز ظهر از مسجد اومده بودي بيرون به هواي امر به معروف... يه راست اومدي به سمت من و دوستم که وايساده بوديم در خونه ش و با هم راجع به امتحان رياضي حرف مي زديم. چقدر سعي کردي ملايم و مهربون باشي. چادر سياهت و پس زدي وچشمات رو خمار کردي وگفتي: « دخترم.خوشگلم!» بعد نگاهت رو دوختي به سينه هاي من و ادامه دادي:«ميدوني ديگه بزرگ شدي و سينه هات در اومده؟ دخترم بايد چادر سرت کني يا يه مقنعه ي بزرگ که برجستگي هاي خوشگل بدنت رو بپوشونه.» از نگاه کثيف و لختت خجالت کشيدم و بغض کردم. وقتي ورور مي کردي آب دهنت تو صورتم مي پاشيد. فاحشه هيچ مي دوني باعث شدي دست به سينه تا خونمون بدوم؟ هيچ مي دوني براي اولين بار از هيکلم و برجستگي هاي بدنم بيزار شدم و شرمنده؟ همون سال دختر کوچک يک ساله اي به اسم ليلا بي خيال و فارغ تو حياط کثيف خونشون چهار دست و پا راه مي رفته تا اينکه 8 سال بعد مادرش، درست مثل تو فاحشه، به سينه هاي تازه در اومده ي دخترش نگاه کنه و با خودش بگه: « ديگه وقتشه!»

هی فاحشه گوش کن با توام!

تو که راه نجات جامعه ي در هم ريخته و به هم پاشيده ي ايران رو تو اعدام ده تا زن خيابوني مي دوني. تو که فکر ميکني امثال ليلا جامعه ي پاک و مطهر رو به منجلاب فساد مي کشونند. تو که مثلا" وکيل تسخيري يه بي پناه هستي و اعدام رو بهترين راه حل براي راحتي فاحشه هاي سيبيلو مي دوني. توکه فکر اختلاط دختر و پسر تو دانشگاه کشتتت و به فکر پرده آويختن تو کلاس هاي درسي و حتما" فردا هم لزوم يک ماسک رو به دختران توصيه مي کني که مبادا گرمي نفسشون آقايون تحريک شونده رو تحريک کنه. تو که تو خونه ي ملت دو دستي به شوهرت چسبيدي که مبادا ندزدنش. تو که شکمت سيره و جات راحته و ماشين مدل بالات به راهه و حقوق ماهيانه ات مکفي و گوشت و مرغ و ميوه ي شب عيدت سر جاشه و تنها دغدغه ات خرج کردن پول هاي بادآورده است، گوش کن با توام!.......

پي نوشت. گزارش آسيه اميني در مورد ليلا مافي: پايان پيش‌فروش يك روسپي كوچك.
پي نوشت. اين هم پتيشن براي ليلا.

پي نوشت. پتيشن ليلا رو براي جمعيت « نه فاحشه، نه مطيع» فرستادم. هنوز يک ساعت نگذشته بود که ديدم Warda Sadoudi پرزيدنت شهر Fontenay sous Bois که چند شب پيش به شهر ما اومده بود امضاش کرده. کسي مطلبي در مورد ليلا به انگليسي سراغ نداره؟ هاله جون اون مطلبي که تو وبلاگت گذاشتي باز نميرشه. البته من پتيشن رو به فرنسه ترجمه کردم و يه سري مطلب هم بهش اضافه کردم و براي انجمن ها و جمعيت هاي فرانسوي که مي شناختم فرستادم. اگر مطلب مفصل تري به انگليسي داريد ممکنه به آدرس من بفرستيد؟ nazkhatoun25@yahoo.com ممنونم.




سينما و اپرا و تئاتر در سال جديد 


سال جديد براي من خيلي فرهنگي و پر بار شروع شد. يه چند تا فيلم خوشگل و دلنشين با بازي هاي خوب، يه تئاتر مدرن و يه اپراي قشنگ.

* همه چي با Neverland شروع شد. قصه ي خلق شدن پيتر پان! خيلي به موقع ديدمش. همزمان شده بود با رفتن تيموتي کوچولوي من و مامانش به پاريس. پسرک کوچولو و نازنيني که سه ماهي بيبي سيترش بودم! سه ماهي پرنسس شدم و تيموتي شواليه ي سه سال و نيمه ي شجاع و قهرمان که مدام پرنسس ناز نازي و در خطرش رو نجات ميداد و از قصر کوچيکه چوبي اش در برابر حمله ي دزدها حفاظت مي کرد. يه روزي شمشير چوبي رو روي شونه اش گذاشتم و گفتم زانو بزنه و بهش لقب «سر تيموتي» رو دادم. گاهي هم مي شستيم با هم کارتون پيتر پان رو تماشا مي کرديم. حال و هواي اين خاطرات قشنگ و زودگذر باعث شد نورلاند حسابي بهم بچسبه. بازي عالي جاني دپ و کيت وينسلت هم مزيد بر علت بود.




** «نامزد سوريه اي» هم واقعا" عالي بود. اثر در خور توجه Eran Riklis با بازي هاي خوب Hiam Abbass , Clara Khoury , Makram Khoury مخصوصا" هيام عباس فوق العاده بود. خواهر بزرگتر عروس که مدام سعي در باز کردن گره هاي کور ناشي از سنت هاي پوسيده و مذهب در ميان اعضاي خانواده ست. پسر بزرگ که وکيل شده و هشت ساليه در مسکو زندگي مي کنه. پسر دوم تاجر شنگوليه که مدام عقب دامن خانوماست مخصوصا" از نوع خارجکيش. تازه دلش مي خواد عروسي هم بکنه ولي! با يه دختر باکره و چشم و گوش بسته ي ده خودشون. عجيبه که ساکش هميشه پر از عطره که هديه شون کنه به دخترهاي فرنگي اي که براي سازمان ملل کار مي کنند. مونا هم ميخواد عروس يه سوريه اي بشه که فقط تو تلويزيون اونو ديده . آخه داماد هنرپيشه ست. ولي بين يه زندگي بدون ديوار و سيم خاردار تو سوريه يا يه زندگي اسيري مداوم تو دهشون که رو بلندي هاي جولانه مردده. اگر با ناسيوناليته « نامشخصش» از مرز رد بشه ، ديگه هرگز نمي تونه به بلندي هاي جولان برگرده...
فيلم خوش ساخته و گاهي ديوونه ات ميکنه. دلت مي خواد فحش بدي به هرچي سنت و قيد و بنده! کاري که من و ورونيک چند باري کرديم: c'est n'importe quoi!


*** شويک سرباز شجاع Le brave soldat Schweik اپرايي بود که ديشب ديدم. بدو بدو رفتم خون بدم که متاسفانه دکتر گفت نميشه. يه چيز خونم کم شده. گفت نتيجه اش رو مي فرستم در خونه. انگار آهن خونم يا شايد هموگلوبين خيلي کمه و براي سلامتي ام ضرر داره. خلاصه که دير شد و نتونستم برم خونه و لباس اپرا بپوشم:) نمي دونم چرا فکر کرده بودم ازواجبات شرعيه که دامن بپوشم و يه کمکي شيک و پيک بم اپرا. باري با شلوار جين و تي شرت و رژلبي که هول هولکي در حال دويدن به لبام زدم هم اپرا بهم چسبيد. ماجرا زندگي آدم ساده ي الکي خوشي به نام شويک بود که حتا در فلاکت جنگ و بدبختي ايجاد شده بعد از جنگ اول، لبخندش و سادگي اش(يا شايدم ساده لوحي) رو حفظ مي کنه. اين يکي از بزرگترين رمان هاي ادبيات چک است. نويسنده اش هم
Jaroslav Hasek رمان نويس مشهور چکي ست. به هر حال که رو بالکن نشيني کنار ماريا مزه داد. دلم يهو هواي تئاتر ايراني کرد ولي با شرايط اينجا:)


**** تئاتر l'homme de hus هم يه تئاتر تميز بود با بازي زيباي Camille Boitel . زندگي انسان مدرن و اشغال اون توسط «شي» ديگه جايي براي آزادي انسان نميذاره! جنب و جوش، سر زندگي، آزادي، تحرک، عشق به زيستن همه چيز با اين تهاجم دود ميشه ميره تو هوا. عجيب ياد اوژن يونسکو افتادم و نمايشنامه ي محشر «صندلي ها»! در آخر صحنه پر ميشه از وسايل چوبي و آدميزاده حتا ديگه ناي تکون خوردن نداره. حقيقتا قشنگ بود. مرسي از نگين جونم که منو دعوت کرد.








تماس با من

دوستان



آرشيو

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com